سه‌شنبه، آذر ۲۲، ۱۳۹۰

232: آدم جز دل خودش به كي بدهكار است؟

+ نوشته شده در سه شنبه بیست و دوم آذر 1390 ساعت 0:19 شماره پست: 281
آيا چيز غمگيني توي شا.شيدن بر يك نوار باريك چند سانتي‌متري وجود دارد؟
آيا رابطه‌اي بين نقاشي خواهرزاده ام از سوسك، و عكس من توي آينه وجود دارد؟
آيا فنجان قهوه را نمي‌توان بدون برگرداندن و ديدن تويش، برد گذاشت توي ظرفشويي؟
آيا زبان، و تمدن و رابطه رو به اضمحلال است، يا من به شخصه حركتي آرام و مداوم به سمت بدويت آغاز كرده‌ام؟
آيا چيز لاينحلي بين مادرشوهر و كتلت و لبو و انار و عروس خوب و فيلمنامه هست كه مرا مأيوس مي‌كند؟
آيا دارم ديوانه مي‌شوم يا اين افكار نتيجه‌ي خستگي و فشار زندگي است؟
بايد سه شب ساعت نه بخوابم و صبحش ساعت 11 بيدار شوم. بعدش يك ماه... نه. دو ماه سر كار نروم و توي خانه كيك و لازانيا و پنه بپزم و هي براي خودم قهوه دم كنم و شال‌گردن ببافم. بعدش هرچه ابزار كار گل و خاك و رنگ و نقاشي زير تختم تپانده‌ام بكشم بيرون و خانه و لباس و دست‌هايم را به  گند بكشم. بعدش يك ماه بلند شوم بروم ايران گردي. بعدش كه رسيدم به خانه‌ي ننجـ.ون، بروم بنشينم كنج اتاقش كنار آن بالش‌هاي گل مخملي‌اش، كمي ذهنم را به حالت سيال رها كنم و كـ.سشعر بنويسم. بعدش همان‌ها را پاره كنم و بسوزانم و خاكسترش را بالاي كوه چهلدخترون به باد بدهم. بعدش بروم خانه‌ي حسين ديوانه در ده پدريم، بالاي قبرستان بسط بنشينم و هي توي اجاقش هيزم بريزم و دود از سقف فرو ريخته‌اش راه بگيرد بيرون و سرما راه بگيرد درون و يخ كنم و سـ.گ‌لرز بزنم و براي شغال‌ها و بچه‌جـ.ن‌ها «جواني‌ام بهار.ي بود و بگذشت/ به ما يك اعتـ.باري بود و بگذشت» بخوانم و به همه‌كـ.س و ناكـ.سم فحش بدهم كه اين ژن ديوانگي را ازشان به ارث برده‌ام و برگردم خبر مرگم بيايم تهران و بنشينم سر خانه و زندگيم و آنوقت يك روز صبح مثل بچه‌ي آدم از خواب بيدار شوم و سر فرصت بنشينم فكر كنم ببينم حالا بايد با زندگيم چكار كنم.
چون در غير اين صورت مغزم از حالت استندباي‌اش بيرون نمي‌آيد و اصلاً نمي‌توانم روي چيستي و چگونگي و هدف چيزي تمركز كنم.
در غير اين صورت اصلاً نمي‌توانم رابطه‌ي بين كلمات و تصاوير را درك كنم. چه برسد به اينكه فيلمنامه بنويسم.
صبحي مثل هميشه توي مترو هندزفري مبايلم را توي گوشم گذاشتم و پلي‌ليست انتخابي خودم را گذاشتم كه به طور تصادفي بخواند. يكهو رسيد به اين ترانه از منوچهر سـ.خايي:
(البته توجه داريد كه سلكشن من نود درصد خارجكي و فقط ده درصد ميهني مي‌باشد كه آنهم از قديمي‌هاست!)

جووني‌ام بهاري بود و بگذشت        به ما يك اعتباري بود و بگذشت
ترنم‌هاي گرم عاشقانه            نواي جويباري بود و بگذشت
ميون ما و تو يك الفتي بود        كه اونم روزگاري بود و بگذشت

بهار زندگاني رفت افسوس        ز كف عمر جواني رفت افسوس
نگفتم راز دل يكدم به پيشش        ز پيشم يار جاني رفت افسوس

نگار نازنين هستم غلامت            بگير دستم ببر بالاي بامت
ببين بالاي بامت كـ.َس نباشه        بده بو.سه از آن دور لـ.بانت

ميون ما و تو ...

بيا ساقي و پر كن جام ما را        ببر باد صبا پيغام ما را
بگو از ما بدان شمع شب‌افروز        نما روشن ز رويت شام ما را

ميون ما و تو...

دو ابروي كج جانانه داري            دهان دلكش و مسـ.تانه داري
اسير دام مويت شد دل من        چه ديگر زلف خود را شانه داري

و آن شد كه از صبح تا به حال كه اين‌ها را مي‌نويسم بيش از صد و پنجاه بار اين ترانه را گوش داده‌ام و آنقدر باهاش زمزمه كرده‌ام كه دهانم كف كرده است.
و تازه حالا كه آمدم همين ترانه را براي‌تان تايپ كنم پدرم پريد توي اتاق و مچم را در حين عملي تفنني و غير كاري گرفت و توانست دليل موجهي براي يك ساعت غرغر و امر و نهي و توصيه به كمك كردن توي كار خانه و خوردن مغز من پيدا كند. يك ساعت پيش هم دقيقاً وقتي كه مي‌خواستم پايم را توي حمام بگذارم دستگيرم كرد و همين مواعظ را برايم قرقره كرد.
گفتم حالا كه سوتي را دادم و حين اعمال تفنني و غير مهم و غير اقتصادي لو رفتم... اين هم رويش: وبلاگم را هم آپ مي‌كنم تا چشم حسود كور بشود! گور باباي هر كسي كه زندگي هدفمند و پولسازي دارد.
دقيقاً گور آن باباي ديو.ث‌اش!
اصلاً من نمي‌دانم چرا آدم بايد هشت صبح تا هشت شب سر كار باشد. بعدش كه آمد خانه، همه از آدم طلبكار باشند؟ پدر و مادر. پدر شوهر و مادر شوهر. شوهر. دوست و همسايه. حتي بچه‌ي دوسال و نيمه‌ي خواهر. كلاً نيم متر هم نمي‌شود، ياد گرفته هر بار از در مي‌رسم مي‌دود جلو و مي‌پرسد: خاله لويا! براي هليا چي خريدي؟ پاستيل خريدي؟
چهار روز آواره‌ي قم با آن فضاي روحاني‌اش بودم و جا به جا حتي مجبور به سر كردن چادر و تقيد به الگوهاي حجـ.اب اسـ.لامي هم شدم. عين چهار روز را با گولي و گروه كارگردان و نويسندگان چپيده بوديم توي يك آپارتمان بي‌اثاثيه‌ي لخـ.ت و صبح و شام از صداي فين و اخ و تف‌كردن‌شان جلوي دستشويي و دسته‌جمعي سيگار كشيدن‌شان و توي صورت من فوت كردن‌شان، عذابي كشيده‌ام كه مپرس. بعد هم چون تنها زن گروه بودم، وظيفه‌ي جارو و پارو كردن و رفت و روب را هم بر گردن شكسته‌ي خودم حس مي‌كردم و نمي‌توانستم بزنم به در گـ.شادي و مثل آن‌ها صرفاً خودم را يكي از عوامل سازنده‌ي فيلم، فرض كنم و لاغير.
من « يك نفر زن» بودم.

من «زن يك نفر» بودم.
وقتي هم پايم به خانه رسيد، تهيه كننده بابت دير تحويل دادن فيلمنامه ازم طبكار بود. خانواده‌ي شوهر بابت خدمت نرسيدن و عرض ارادت به محض ورود به خاك پاك تهران. مادر شوهرم بابت اينكه وقت نكردم لبوهايي را كه پخته بود و انارهايي را كه برايم دان كرده بود بخورم و تا ساعت سه‌ي صبح داشتم روي طرح فيلمنامه‌ام كار مي‌كردم. خانواده‌ي خودم بابت اينكه توي خانه كار نمي‌كنم و دست به سياه و سفيد نمي‌زنم و تا مي‌رسم مي‌نشينم پاي كامپيوترم. خواهر و برادر و همكار و دوست بابت سوغاتي. رئيسم بابت يك هفته تعطيلي كه در خانه و قم هدر دادم و از كار آرايشگاه غيبت كردم. و هليا بابت پاستيل و لواشك.
بعد تمام اين‌ها هم كه خواستم كمي كار درآمدزا كنم و رفتم كامنت‌هاي پست قبلي را خواندم كه بلكه هم سوژه‌ي دندان‌گيري براي فيلمنامه تويش پيدا بشود... ديدم دل يك آقايي از كامنتداني آن پست شكسته.
توجه كنيد: من دل يك نفر را شكسته‌ام.
اگر فحش مي‌داد و پرخاش مي‌كرد و انتقاد سازنده مي‌نمود يا هرجور اراجيف ديگري رديف مي‌كرد كه هدايتم كند، به جان شما به فلانم حساب نمي‌كردم... اما دست گذاشت روي احساسات من. راستش خودم را گذاشتم به جايش و كلي ناراحت شدم. اعتقادات، آخر آخرش اعتقادات است. و كسي نبايد پاپيچ اعتقاد كسي بشود.
گفتم اصلاً بي‌خيال. خودم يك غلطي مي‌كنم. نخواستم پدرجان. غلط كردم اصلاً. و در همين مكان از صغير و كبير بابت كمك‌هاي مردمي‌شان تشكر نموده و پرونده‌ي فيلمنامه‌ي مزبور را مي‌بنديم و مي پردازيم به همان تأملات فلسفي‌مان.
پ.ن: خواهرزاده ام وقتي نبوده ام برايم يك سوسك سياه سوخته را نقاشي كرده و با چسب نواري زده روي در جاكتابي‌ام.
يك سايت آپلود عكس مجاز بهم معرفي كنيد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر