ميگويم: خوب شد امشب ديشب نيست...
- هان؟؟؟ امشب چي؟
- يعني ديشب كه اون همه كار داشتم اگه صبحش مث امروز بود... واي!
- اوهوم...
جفتمان عين جسد روي صندلي جلوي ماشين «ر» افتادهايم و ماشين توي ترافيك اتوبان مدرس كُپ كرده سرجايش. «ر» آههاي عميقي ميكشد و به كلي داغان و گيج است. من هم حال بهتري ندارم. اما مال من فقط خستگي است. او درگير سوي ديگر ماجراي امشب است.
ميگويم: چرا تازگي داره هي اينجوري ميشه؟ اول قضيهي اون عروس غربتيه... بعدم اين يكي...
- ميگم نه اينكه به دعا اعتقاد داشته باشما... ولي اثر دعا و اينا هم ميتونه باشه.
- يعني ميگين يكي براتون دعاي بد كرده؟
- آره.
باز هر دو توي فكر ميرويم و ساكت ميشويم. كيف سنگيناش را بيتوجه روي پاي من انداخته و خيالش نيست. تقصيري ندارد. داغان است. اگر يك وقت ديگري بود حواسش بود كه كيفش را جمع كند. گلدان بلوري باريك با گل رز نارنجي تزئين شده تويش جلوي پايم است و به زانويم تكيه دارد. هي ميخواهد ولو شود و جمعش ميكنم. حواسش به آنهم نيست. ميترسد. نگران است. با اتفاقات اخير موقعيتش متزلزل است.
ميگويد: به خدا حال تهوع گرفتم. باورت ميشه؟ از استرس موهاي اون بيشـ.عور... بعدم رفته طبقهي پايين ميگه: من اصرار كردم، اون نبايد به حرفم گوش ميكرد!
- كسي كه نميفهمه در تمام موارد نفهمه. چه وقتي كه بهش ميگي نميشه و اصرار ميكنه. چه وقتي براش انجام دادي و خراب شد و گفتي تقصير خودته و قبول نكرد كه مسئوليتش پاي خودشه.
- اوهوم.
دلم برايش ميسوزد. در موقعيت بدي گرفتار شده. من كه كارهاي نيستم. او قرارداد دارد و مسئوليت مشتري هم پاي خودش است. براي من فقط خستگي شب ديرتر از هميشه خانه رفتن است، اما براي او ترس فردا صبح كه زنيـ.كه براي كراتين موهايش ميآيد و هفت تا صاحب پيدا ميكند كه مدعي حقوق موهاي سوخته از دكلرهاش هستند.
همان ساعت سه و نيم كه آمد به خودم گفتم كه خاك بر سرمان شده و مشتري آخر وقتي يقهمان را گرفته. منتهي فكر ميكردم كارش فقط يك رنگ ساده است. تو نگو رنگ بلوند خواسته آنهم روي موهاي قهوهاي متوسط با ريشهي مشكي پركلاغي. يعني فقط ميشود دكاپاژش كرد و آنهم دست كم چهار پنج مرحله كار دارد كه ميرود روي دو-سه ساعت. بلوند هم كه بخواهد ديگر كار تمام است.
يعني با آن شلوغي صبح تا ساعت سه كه تازه ساعت سه وقت كرده بودم نهار بخورم، آنهم هپل هپو و به زور آب پايين دادن لقمهها، به خودم گفتم اين ديگر فقط ميتواند يك دسـ.ت خر باشد و لاغير. خدا خدا ميكردم «ر» اين زنيـ.كه را نگيرد و بهش بگويد فردا بيا. اما لعنت به ذاتش كه طمع كرد و اين يكي را هم گرفت.
راستش را بخواهي حقش بود بلايي كه سرش آمد. بگو چرا؟
اول چون كه نبايد روز قبل از شب چله كه اينقدر شلوغ بوديم و از صبح سهتايي مثل سـ.گ جان كنده بوديم، ساعت سه و نيم عصر تازه چنين مشتري پر كاري قبول ميكرد.
دوم چون كه خـ.ر نادان حاليش نيست كه اين مو قبلاً به اندازهي كافي آسيب ديده (براي عروسياش موهاي مشكي پركلاغياش را با رنگ روشن، به زور چند درجه روشن كرديم تا قهوهاي روشن شد. اما به هرحال آسيب ديد) براي همين بهتر است چنين ريسكي را براي بلوند كردنش قبول نكند و به دختره بگويد كه من چنين كاري نميكنم.
سوم چون كه با آنهمه ادعا آمده دو بار پودر دكلره با اكسيدان 3 گذاشته روي ساقهي موي دختره. بعد از يك ساعت و نيم تازه ميگويد: برو توي ريشه! نميگويد ساقهي مويش ديگر اينقدر داغان شده كه تا روشن شدن ريشه دوام نميآورد و ميسوزد. آخر الا.غ جان! موي سالم هم بعد از يك ساعت و نيم تحمل دكلره با اكسيدان 3، ميسوزد، چه برسد به موي داغان اين بابا.(اين تكه كاملاً تخصصي بود. محض ريا بود و لاغير!)
هي دلدل كردم بگويم دلبندم فكر نميكني ديگر كافي باشد و دكلره را ببريم روي ريشهاش؟ باز گفتم به من چه اصلاً. حالا بيا خوبي كن، باهات دشمن هم ميشود و ميگويد لابد خواستهاي تخصصش را زير سوأل ببري و خيطش كني يا غلط اضافي كني و پيش استاد اظهار فضل بنمايي.
براي همين هم حالا كه «ر» اينطور عين جسد رنگپريده افتاده روي صندلي ماشين و بعد از اينكه هيچي پول از زنيـ.كه نگرفته و سه ساعت هم وقت صرف كرده، آخرش هم مضحكهي خاص و عام شده، تازه ميترسد فردا هم اين ماجرا برايش داستاني بشود آن سرش ناپيدا... توي دلم ميگويم: حقت است بيشـ.عور! براي اينكه فرق من و تو اين است كه من سيصد و پنجاه تومان ميگيرم با هزار بدبختي و صبح تا شب جان كندن، بعد تو ماهي پنج شش ميليون ميگيري آنهم در حالي كه لم ميدهي و به من دستور ميدهي و در حالي كه من برايت جان ميكنم با دوستانت دور هم جمع ميشويد و هرهكره راه مياندازيد و هلههوله ميل ميكنيد و به من امر و نهي ميفرماييد. بايد هم اينجور وقتها ماتـ.حتت پاره شود از فشار مسئوليت و مشتريهاي چـ.س دماغ و مدير سالن چوب توي آستينت كنند. بايد هم من عين خيالم نباشد كه فردا چه ميشود و از سالن كه زدم بيرون فقط به فكر اين باشم كه كي ميرسم خانه و ميپرم توي حمام و بعد كپهي مرگم را ميگذارم، و تو از ترس اسـ.هال كني.
دنيايي شده كه توي آن دستيار قبليات كه وقت احتياج قالات گذاشته و تا كار را ازت ياد گرفته، زده زير قولش و اداي لنگيدن درآورده كه پايم درد ميكند و فلان و بهمان و گذاشته رفته، حالا كه ديده خبري نيست و برگشته دنبال كو.نت مو.س مو.س ميكند كه دوباره قبولش كني. كادوي تولد و كيك و من برايت بميرم حرف مفت است عزيز. بهت احتياج دارد. تو هم بهش احتياج داري كه مثل سـ.گ با تيپا بيرونش نميكني و به رويش ميخندي هنوز. براي روز مبادا همديگر را توي آب نمك خواباندهايد.
حالا من با اينهمه مصبيت مادرزاد بيايم دلم براي امثال تو بسوزد؟ زكي!
تو هم به من احتياج داري كه بهم باج ميدهي. شب عيدت بگذرد شروع به جفتكپراني ميكني. اگر توي اين دنيا هيچي ياد نگرفته باشم، ديگر اين چيزها را حاليم شده.
و همين است كه وقتي دارم از ماشينت پياده ميشوم، در جواب: دعا كن اين قضيه برامون دردسر نشه فردا... فقط ميگويم: باشه. حتماً... و بعدش تو را و همه چيز را به فلا.نم حواله ميدهم.
گو.ر بابايت! گو.ر بابايتان! من الأن فقط به اين فكر ميكنم كه بعد از حمام قهوهي داغ ميچسبد... در حالي كه روي صندلي كامپيوتر لميدهاي و داري وبلاگت را آپ ميكني...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر