دوشنبه، دی ۰۵، ۱۳۹۰

234: نت دارم... پس خوشبختم...

+ نوشته شده در دوشنبه پنجم دی 1390 ساعت 1:20 شماره پست: 283

س ن: الهي كه قربان اين چرخك گردالي روي موس‌ام بروم.
الهي فداي اين ميز فكسني كامپيوترم بشوم.
تختخواب نازنينم تو چه رفيق شفيقي بودي و من نمي‌دانستم...
دارم مونولوگ ديشبم را كه توي تختم درازكش، روي گوشي مبايلم ضبط كردم گوش مي‌كنم:
از اينكه 45 دقيقه موهايم را با كتيرا ديسپانسيل كرده‌ام (تصميم گرفته‌ام ديگر ژل نزنم بهشان چون خيلي خشك شده‌اند) و بعد به خيال خوش دست كشيده‌ام روي مويم و ديده‌ام كتيرا عين يك تكه گـ.ه ماسيده روي سرم... آنهم در شرايطي كه از صبح توي آرايشگاه سرپا ايستاده بودم و با آن وضعيت خم شدن و پايين ريختن موها به طور وارونه آنهم در تمام مدت ديسپانسيل كمرم شكسته...
از اينكه بعد از دو روز آمده‌ام خانه و هيچ خري نيست بگويد تو اصلاً كجا بودي و كي آمدي... بر برهوت است و همينطور خاربوته قل مي‌خورد و مي‌رود...
از بگـ.ا رفتن تمام جمعه‌هايم در اين سه ماه كه از عقدم مي‌گذرد... به مهماني‌ها و دعوت‌ها و عرض ادب‌ها و تبريك و تسليت‌ها و هر پنجشنبه با خانه‌ي مادرشوهر قرارداد داشتن‌ها...
از جمعه شب كه كر و كثيف و هپلي و كلافه مي‌خواستم برگردم خانه و لااقل قبل از صبح شنبه كه دوباره بايد بروم سر كار،‌ توي خانه‌ي خودم با حوله‌ي خودم با ليف خودم، با لباس ز.ير تميز خودم دوش بگيرم... كه به خاطر استراتژي بابا (كه لابد به خاطر اينكه ميترا و شوهرش خراب شده بودند سرمان زور زور بنده را فرستاد با گولي بروم خانه‌شان)، از همين هم محروم شدم. به همين راحتي. من هم ماندم كه چه بگويم جلوي آنهمه آدم كه داشتند جلوي در خداحافظي و بگو مگو مي‌كردند. ساعت يازده و نيم شب، دست از پا درازتر شام نخورده برگشتيم خانه‌ي مادرشوهر: دينگ دنگ! كيه؟ ماييم! شام نخورديم. دوش هم نگرفتيم. ميشه؟... حالا خاك بر سرت كن نصفه و نيمه بدون شستن سر، فقط بد.نت را گربه‌شور كن و بپر بيرون و لباس زيـ.رت را جلوي چشم مادرشوهر روي بخاري خشك كن و...
از گولي كه شب يلدا غفلتاً زد و كليد پاور كامپيوترم را تركاند و با اينهمه كار، بدون كامپيوتر كاملاً فلجم و مجبورم از سر كار كه مي‌آيم، يكراست كپه‌ي مرگم را بگذارم و فقط بخوابم...
از ميترا كه زنگ زده و بهم دستور مي‌دهد كه چي بخرم براي پسر عمه‌ي از فرنگ برگشته... آنهم در حالي كه خودش آونگ مامان و باباست...
از گولي كه... واي بر من... رواني‌ام كرد...(اين تكه كه خود غمنامه‌ي مبسوطي است، دچار سانـ.سور شد)
از فيلمنامه‌ها كه قرار بود دوتاي ديگرش را هم تحويل بدهيم كه نداديم و به هيچ كارمان نرسيديم و جمعه‌مان هم بگـ.ا رفت مثل هميشه...
از كامپيوتر غريبه‌ي گولي كه به تنظيماتش عادت ندارم و موس‌اش كه گردالي رويش خراب است و نمي‌شود با چرخاندن آن صفحاتي را كه مي‌خواني بالا ببري و مجبوري هي دنبال نوار كنار صفحه بگردي و يا با كليدهاي جهتي صفحه را رد كني، و صفحه كليدش كه فارسي نيست و عربي است و جاي ژ-پ قاطي است و اعصابم را به هم مي‌ريزد و لبه‌ي ميزي كه به عنوان ميز كامپيوتر استفاده مي‌كند، يك زائده دارد كه مچ دستم را موقع تايپ سرو.يس مي‌كند...
از چند شب بيرون خانه خوابيدن و بد خوابيدن و رختخواب‌هاي غريبه و اتاق‌هاي زيادي سرد يا زيادي گرم و بالش‌هاي زيادي سفت يا زيادي نرم، و پتوهاي سنگين و خفه‌كن و كم‌خوابي مزمن...
از بعد دو روز آمدن به خانه‌اي كه حتي شومينه‌اش خاموش است و از حمام آمده‌ام و دارم از سرما مثل سـ.گ مي‌لرزم...
از يخچال هميشه خالي و نبودن يك تكه نان تازه براي صبحانه و بي‌اهميتي خانواده‌ به خورد و خوراك و زار و زندگي و كار و بار من... كلاً روي تخـ.م‌شان دايورتم به حدس نزديك به يقين...
از اينكه حالم دارد از همه چيز به هم مي‌خورد ديگر...
كجاي اين زندگي را بگويم؟ كجايش را؟ يك آن به خودم آمدم و ديدم از اين دار دنيا فقط همين پتو را دوست دارم و بالش را و تختم را. هيچ كجاي اين دنيا بهم آرامش نمي‌دهد ديگر. نه خانه‌ي كسي. نه آدم خاصي. نه دوستي. نه عشقي. نه خانواده‌اي.
همه‌چيز اين دنيا عـ.ن است جز همين تختم... دلم مي‌خواهد شب به شب بيايم همين تختم را در آغوش بكشم و ببوسمش و ازش بپرسم: چطوري عشقم؟ به چيا فكر كردي صب تا حالا؟...

اين‌ها را توي آن كليپ ضبط شده توي مبايلم گفته‌ام، با صدايي گرفته و سرفه‌هايي گاهاً شديد مابين حرف‌هايم.
و اما جانم براي‌تان بگويد كه تمام اين‌ها كه حالا به نظرم شبيه زيارت عا.شورا، سراسر ناله و نفرين است فقط، پرينت ذهن مغشوش يك بي‌پدر خودشيفته‌ي محروم از كامپيوتر شخصي‌اش بود.

خوب؟

امشب گولي را كشان‌كشان و با ضرب و زور و دعوا آوردم خانه‌مان و گفتم كه بر تو واجب است كه خراب‌كاري‌ات را جبران كني و خودت مسئوليت خرابي كامپيوتر مرا به عهده بگيري و درستش كني. حالا از او كه: به من چه؟ و مگه من مهندسم؟ و از من كه: تو جرأت داري تا دو روز ديگه درستش نكن، خودم ميام كامپيوترت و مي‌تركونم كه ديگه نتوني بشيني پاي گوگل پلاس‌ات!
خلاصه گولي ما يك وري به اين صاحب مرده رفت و الكي الكي يك سيمي را كه روي هوا ول شده بود به يك جايي وصل كرد و درست شد كه شد!
بعدش هم مرا مجبور كرد كه براي معذرت خواهي، و پاچه‌خا.ري از وحشي‌بازي‌ام، برايش چاي بياورم و انار دان كنم و آجيل مغز كنم و هي سه دقيقه يك بار بهش بگويم: ببخشيد. غلط كردم عزيزم.

خوب؟

حالا من كامپيوتر دارم.
و حالم خوب است!
و دنيا هم قشنگ است!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر