یکشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۹

85: ... و كابوس و بامداد خمار


یعنی فقط فکرش را بکنید من اینجا توی اتاق دختر عمه سین نشسته ام پای کامپیوتر. به سرم زد بروم خانه اما سر ظهری هوا آنقدر گرم است که به ریسکش نمی ارزد. به هر حال با کامپیوتر خودم بیشتر حال می کنم (اگربرادر کوچکه بیخیال ویندوز نصب کردن و پراندن همه ی تنظیمات بنده و word2007ام از روی کامپیوتر بشود!)
آخرش تصمیم گرفتم امروز که چهار روز از پست قبلی گذشته یک پست جدید بگذارم. راستش تأملات فلسفی من آنقدر زیاد است که حتی اگر پست فی البداهه هم نداشته باشم یا حال و حوصله‌ی نوشتن پست جدید هم نداشته باشم، همیشه حداقل ده تا پست حاضر به رکاب توی flash memory دارم که همه جا همراهم است. فقط کافی است یک کامپیوتر گیر بیاورم که word2007 داشته باشد.
داشتم به صورت آف لاین مطالب چند تا وبلاگ جدید را می خواندم و توی ذهنم بود که برای هرکدام چه کامنتی بگذارم که دو تا پیرزن خپله ی وراج از در پریدند تو. بفرما بفرما و قربونت برم چی چی جون و کاری نداشتم بیا بنشین آبجی جون و...
حالا وضعیت استراتژیک بنده را مجسم کنید: اول صبحی با موی پریشان و زیر شلوار گل گلی عمه جان و یک تی شرت گل و گشاد نکبتی توی اتاق حبس شده‌ام و کیفم و ایضاً فلش هم توی آن اتاق و بین من و کیفم هم سه تا پیرزن چشم درآمده‌ی زر زرو و فضول که به محض اینکه پایم را بیرون بگذارم خفت‌ام می کنند و می‌خواهند شوهر برایم پیدا کنند! (این را که می‌دانید تخصص پیرزن‌هاست)
اگر پنجره‌ها نرده نداشت و یک لباس مرد عنکبوتی هم توی کمد دیواری همین اتاق داشتم، یعنی به جان خودم ریسک گرما را به جان می‌خریدم و از همین جا تا خانه با مدد گرفتن از در و دیوار و سیم‌های برق شهری می‌رفتم.
باز هم کمبود امکانات! خلاصه نهایتاً تصمیم گرفتم که مثل بچه‌ی آدم بنشینم و یک پست بنویسم.
عصر دیروز فیلم «جزیره‌ی شاتر» با بازی لئوناردو دیکاپریو را دیدم. (بازیگران مرد مورد علاقه‌ام تا اینجا شده‌اند سه تا). تا دقیقه‌ی آخر فیلم هنوز توی شک و شبهه بودی و نمی‌توانستی به دیده‌ها و دانسته‌هایت اعتماد کنی. فکر کن با یک خانم دکتر چهل و خرده‌ای ساله‌ی به آن خوشگلی توی یک غار شب را به صبح رسانده باشی (اتفاقی نیفتاد. فکر بد نشود) و بعد بفهمی همه توهماتت بوده! ای بخشکی شانس!
یک چیزی توی مایه‌های فیلم «ذهن زیبا» با بازی راسل کرو بود. خلاصه فیلم خوبی بود و بعدش توی فضا بودم تا با دختر عمه و دوست‌های ترشیده‌اش رفتیم موزه‌ی سینما. حالا دختر عمه خوشگل است اما آن دوتا که یکی‌شان دقیقاً یک متر و نیم است و آن یکی ابروهایش را طبق مد روز کرده عین پاچه بز، حسابی توی مخم بودند. شانس آوردم نفر چهارم که یک دختر کاملاً مانکن جیگر بود به جمع‌مان افزوده شد. و گرنه باید یک ساعت و نیم ادا و اطوارهای آن دوتا بی‌ریخت و حرف‌های‌شان درباره‌ی تمام پسرهای کافه‌ ویونا را به جان می‌خریدم. فکر کن یک چای 2500 تومانی بریزی توی شکم کارد خورده‌ات و با چهارتا دختر کـ...شعر بگویی و بعد هم بلند شوی بیایی خانه. این هم شد زندگی؟
شانس آوردیم که خانه‌ی پسرعمه‌ی مربوطه کاری پیش آمد و تا رفتیم دیدیم ای دل غافل بساط زهرماری بر پا و عشق و صفا. ما هم که پایه. خلاصه آخر شبی منگ و خراب و در حال پرواز برگشتیم خانه عمه. خوش گذشت و متهوع نگشتم و به فکرم رسیده بود که «همه‌چی آرومه/ من چقدر خوشبختم...» که تا آمدیم کپه‌ی مرگمان را بگذاریم تا خود صبح کابوس دیدیم.
اصولاً من توی مایه‌های کابوس نیستم. یعنی بزرگترین کابوس‌هایم مثلاً این است که 12 شب توی خیابان مانده‌ام و دیرم شده و ماشین گیر نمی‌آورم و گم هم شده‌ام. وگرنه خبری از هیولا و موجودات خفن به کل نیست که نیست. یعنی شاید آنقدر خودشیفته‌ام که چیزی به نظرم ترسناک نمی‌آید...
اما بگویم از این کابوس... یک جایی خارج از تهران توی یک دره‌ی سرسبز میان چند تا کوه بودیم. یکهو دیدم که از بالای کوه‌ها آب روان شده به سمت پایین. مثل سدی که سرریز کرده باشد. آنی به ذهنم رسید که می‌دانسته‌ام قرار است چه اتفاقی بیفتد: یک چیزهایی مثل شایعه‌ی زلزله‌ی تهران بود که مردم زیاد جدی نگرفته‌بودند اما حقیقتی تویش بود و آنهم اینکه قرار بود کل تهران را آب بگیرد.
بعد یکهو دیدم که یک تمساح گنده در سایز دایناسورها، با آبها از نوک کوه گذشت و به سمت پایین راه افتاد... من را می‌گویی؟ درست در لحظه‌ای از فیلم «2012» قرار گرفتم. حالا ندو کی بدو. بعد توی تهران بودیم و تمساح‌های غول پیکر به اندازه‌ی اتوبوس‌ها افتاده‌بودند توی خیابان‌ها و برق و تمام سیستم‌های دیجیتالی قطع و مردم در حال فرار عین گله‌ی گوسفند و تمساح‌ها هم عین خر مردم را می‌چریدند. یک فاجعه‌ی اساسی عین فیلم‌های هالیوودی بود. حالا ما به سمت کوه‌ها در می‌رفتیم به این امید که آب آنقدر ها بالا نیاید و از تمساح‌ها در امان باشیم. من با چند نفر دوست که یادم نیست کی بودند می‌دویدیم و همه‌ی آدم‌های مهم زندگیم و خانواده‌ام را گم کرده بودم و عجیب این بود که زیاد هم اهمیتی نمی‌دادم. چون می‌دانستم که مرگ‌مان حتمی است و فقط خودم را بین دندان‌های تیز آن تمساح‌ها در حال تکه‌تکه شدن مجسم می‌کردم. به کل قطع امید کرده بودم.
خیلی احساس بدی است که آدم بداند به این مرگ فجیع می‌میرد...
این هم از شب شـراب و بامداد خـمار.
پ.ن: شنیدم که ژوزه ساراماگو هم در گذشت. پس حالا جمله‌ی سردر وبلاگم هم عین خودم بی‌پدر شد.
به قول آدم فضایی‌های وونه گات: بلی! رسم روزگار چنین است.

ساعت ۱۱:٥٩ ق.ظ ; ۱۳۸٩/۳/۳٠
    پيام هاي ديگران(47)   لینک

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر