چهارشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۹

84: فانتزي


صحنه 1:
روی پله ی پای ستون، کنار نرده ها نشسته ام و مثل سگ سیگار می کشم.
سالن دانشگاه مان تشکیل شده از یک محوطه ی مربع شکل که از طبقه ی چهارم تا همکف باز است و بهترین تفرجگاه دانشجویان ترم یک است که کنار نرده های وسط سالن بایستند و از بالا هر کی وارد سالن شد را دید بزنند و نظر بدهند.
یک ساعت پاندول شکل مکعبی به زنجیر بلندی آویران است تا آن پایین. من ترم آخرم و آنجا منتظر کسی هستم. نمی دانم کی. اما هر که هست خیلی دیر کرده. شاید هم هرگز نیاید.
از آنجا که نشسته ام درب ورودی طبقه همکف را نمی بینم. پای یکی از چهارستون دور سالن، کنار نرده ها نشسته ام و مثل عملی ها دارم سیگار به سیگار دود می کنم. و چنان با ولع دود را به درون می کشم که انگار از قحطی جسته ام. انگار دم آخر است و آخرین لذت. دارم از میان میله های آهنی نرده پایین را نگاه می کنم و گذر آدم ها را...
فقط همین یک صحنه و دیگر هیچ.
مهم نیست که دانشگاه مان از چهارراه لشگر به دهکده المپیک منتقل شده... مهم نیست که دیگر هیچوقت کنار آن نرده ها نخواهم بود...
خواب هایم اینطوری اند. وگرنه در عالم واقع من اصلاً سیگار نمی کشم. حتی تفننی. باهاش حال نکرده ام هیچوقت...

صحنه 2:
از کوچه رد می شوم و نگاه مردان بدنم را می بلعد. سر به زیر و اخمو و تودار و قوزی می کنم خودم را. هندز فری را توی گوشم محکمتر می کنم و صدای آهنگ را بیشتر که متلک ها و جان و آخ گفتن های شان را نشنوم. نگاه هایشان دارد عریانم می کند. احساس مالنا بودن می کنم.
همیشه از سر تا ته این کوچه ی نکبتی توی میدان بهارستان احساس مالنا بودن دارم. احساس زنی که بدنی شکوفا دارد و جهان می خواهد تصاحبش کند... عریانش کند... حرمت اثیری و دور از دسترس بودنش را بشکند و با خاک یکسانش کند...
مهم نیست که در واقع چقدر شبیه آن زن جذاب هستم. اما به هرحال چیزهایی هم هست...! و مهم تجربه ی آن حس است. حس زنی که با طبیعتش تناقض دارد و جهان با او تناقض دارد و سرانجام می شکند و با جهان یکی می شود تا به یگانگی برسد و جهانش با او مهربان شود. خودش را به لجن می کشد تا مردان را از خیال تن شکوفایش برهاند...

صحنه 3:
خنده رو با غصه ...نمی شه نوشت
کی می دونه.... چجوریه سرنوشت...
بین من و تو
پل بی عبوره...
توی کنسرت کاوه یغمایی هستم و دارم با موهایی پریشان و بدنی عرق کرده، با آهنگ گیتار برقی جیغ می کشم و بالا پایین می پرم و پا بر زمین می کوبم...
مهم نیست این کارها به قیافه ام می آید یا نه.مهم نیست که ته اتوبوس نشسته ام و با تکان هایش اینطرف آنطرف پرت می شوم و فقط یک هندز فری چسکی توی گوشم است که هر کدامش را جا می زنی آن یکی می افتد... مهم نیست که هوا آنقدر گرم است که دانه های عرق روی کمرم شره می کند و پایین می غلتد تا... مهم نیست که یک روز نکبتی دیگر از یک ماه و یک سال نکبتی دیگر از این عمر نکبتی است...
مهم این تجربه است. من می توانستم آنجا باشم. و با همین آهنگ از ته حلقم جیغ بکشم و پا بکوبم. مهم تجربه ای ذهنی از لحظه ای ایده آل است.

ما در ذهن مان زندگی می کنیم و تمام آنچه بهش می گوییم واقعیت... پشم است.

ساعت ۱٠:٢۳ ق.ظ ; ۱۳۸٩/۳/٢٦
    پيام هاي ديگران(55)   لینک

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر