یکشنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۹

83: مامان


من احمقم. خجالت نمی‌کشم که مامان باید نشسته باشد سریال درپیت آشپزباشی را نگاه کند و بعد برای من سفره بیندازد و من نروم و خودش تنهایی پای تلویزیون شام بخورد؟

باید بروم با مامان حرف بزنم. درباره‌ی خواهرم که تنهاست و از زندگی‌اش و شوهر خپله‌ی بی‌خاصیت‌اش خیری ندیده. درباره‌ی برادر بزرگه و زنش که از صبح تا شب دعوا دارند. درباره‌ی بی‌پولی. درباره‌ی خودش: مامان.

من نباید اینجا نشسته باشم و برای یک وبلاگ دوزاری مطلب بنویسم. باید پیش مامان باشم. باید باهاش حرف بزنم که تنهایی را  حس نکند. که اشک نریزد و دماغش را با یقه‌اش پاک نکند. که مات و مبهوت و قوزی به تلویزیون خیره نشود تا وقت خواب.

حرف‌های مامان را هیچ‌وقت بابا نفهمیده. هیچ مردی حرف‌های تنهایی تنهایی زن را نمی‌فهمد. هیچ مردی برای زنش یک دوست و همدرد نبوده و نیست. مردها خیلی باشند، شوهر خوب اند، نه بیشتر. شوهر، مثل هم‌اتاقی می‌ماند. کسی که نیمی از اتاق را با تو شریک است و منافع‌تان با هم یکی است و حق‌تان را به تساوی )خیلی هنر کنید( تقسیم کرده‌اید و پا از گلیم‌تان بیرون نمی‌گذارید که روزگارتان به سلامت و آرامش بگذرد.

 عشق؟ کدام عشق. تمام‌اش عادت است که همه می‌دانند و به روی خودشان نمی‌آورند که روزگارشان به سلامت و امن و آرام بگذرد.

اما من نشسته‌ام و می‌نویسم. افکارم را. درباره‌ی مامان. درباره‌ی خواهرم. درباره‌ی زن برادر بزرگه. درباره‌ی خودم که کلاژی هستم از مامان و خواهرم و زن برادرم.

«وجودی که احتمال داشت، اما در پایان از عهده‌ی بودن برنمی‌آمد»

نمی‌دانم چرا همیشه برای توصیف خودم این جمله‌ی ژوزه ساراماگو به ذهنم می‌آید. جمله‌ای که انگار خلاصه‌ی «متن‌هایی برای هیچ» ساموئل بکت است. که انگار خلاصه‌ی افکار اگزیستانسیالیست‌هاست. که انگار همان «کلمه»ای است که بورخس می‌گوید خلاصه‌ی تمام اشعار و تمام هستی و تمام مفاهیم بوده و از ذهن آخرین نفر فراموش شده.

مثل جانوری وحشی دور تا دور قفس محدود زندگی‌ام می‌چرخم و باز می‌رسم به این کاسه‌ی نکبتی غذایم: پوچی! ظرفی که دست‌های نگهبانان باغ وحش، غذای هر روزه‌ام را در آن می‌ریزند و به خوردم می‌دهند. کاسه‌ای کثیف و بوگندو به نام پوچی که هرچه در آن بریزند بوی گندش را به خود می‌گیرد.

و از این پوچی نمی‌توان گریخت. نمی‌شود که آدم غذایش را روی زمین بریزد و قاطی گه خودش بخورد. مجبوری هرچیز خوردنی را از این مسیر بپذیری و به بوی گندش عادت کنی.

و بعد از این پوچی چیزی نیست. اگرچه قبلش خیلی چیزها برایت بوده است... بعدش...

بعدش دیگر دست و دلت به هیچ آغازی نمی‌رود. به هیچ  حرکتی. هیچ تغییری.می‌خواهی تا زمان مرگت همان‌جا که هستی بمانی، بی یک قدم حرکت یا حتی پلک زدنی. بنشینی و نگاه کنی گذر آدم‌ها را. حماقت‌ها را. جهان را که از حرکت ایستاده‌است و حالا فقط مثل یک عکس کهنه فرسوده می‌شود و خاک می‌خورد تا کلاً تبدیل به همان هیچ آغازین شود.

بعد می‌شوی وجودی که احتمال هرکاری را داشت. می توانست نویسنده‌ای مثل دوراس شده باشد. می‌توانست طرح برجسته‌کار روی سفال شود. می‌توانست آرایشگری معروف شود. می‌توانست هنر خوانده باشد. فیلمنامه نویس باشد. می‌توانست نقاشی در حد پیکاسو شده باشد. می‌تواند همین حالا شروع کند و ده سال دیگر در چهل سالگی آدم معروفی بشود... همین حالا... اما انگیزه‌ی شروع حرکتی را در عضلاتش نمی‌یابد. و در پایان از عهده‌ی بودن، هست شدن، کسی شدن، برنمی‌آید. و در عدم می‌ماند.

با خودم فکر می‌کنم باید همین الأن بس کنم این نوشتن را. باید بروم پیش مامان که در آن اتاق تنهاست. باید کاری بکنم برای آن زن.

اما سرانجام هنوز اینجا نشسته‌ام و انگیزه‌ی رفتن و حرف زدن با مامان را پیدا نمی‌کنم. «چراغ‌های رابطه تاریک‌اند.»

ساعت ۱۱:۱٤ ق.ظ ; ۱۳۸٩/۳/٢۳
    پيام هاي ديگران(48)   لینک

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر