یکشنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۹۰

181: شبي كه آن شمع خاموش شد...


 نوشته شده در یکشنبه پانزدهم خرداد 1390 ساعت 20:31 شماره پست: 221
سال 76 همين روزها بود گمانم كه من داشتم امتحان سراسري ديپلمم را مي‌دادم. پيشتر بهمان خبر داده بودند كه با توجه به كشوري بودن امتحان و ميزان پاچه‌خاري در طرح موضوع و مصادف شدن امتحانات با خرداد، احتمال اينكه يكي از سه موضوع درباره‌ي رحلت جانگداز باشد خيلي بالاست و بهتر است خودمان را آماده كنيم.

يادم هست كه من آن سال‌ها آنقدر عاشق ادبيات بودم كه سر كلاس‌هاي انشاء يكي براي موضوع پيشنهادي معلم ادبيات مي‌نوشتم و دو تا هم به صورت آزاد. يعني هفته‌اي سه انشاء، آنهم در زماني كه بچه‌هاي ديگر حاضر بودند پول توجيبي هفتگي‌شان را بدهند به من كه همان يك انشاءشان را هم من براي‌شان بنويسم. و معلم ادبيات آنقدر مرا دوست داشت و مي‌شناخت كه اكثراً اصرار مي‌كرد كه من موضوعات آزادم را سر كلاس بخوانم.

خلاصه چند روز باقي مانده تا امتحان را سعي كردم خودم را روي ارتحال متمركز كنم و تريپ غم بردارم و باور كنم كه جداً مصيبت جانگدازي بر من وارد شده و بايد بتوانم برايش مصيبت‌نامه‌اي سر هم كنم. تصور كنيد يك دختر هفده ساله را در حال تمركز گرفتن!

اما آنقدر از فضا دور بودم كه آخرش تا روز امتحان نتوانستم تصميم بگيرم و همان چهارخط تمريني را هم كه نوشته بودم پاره كردم و ريختم دور و اصولاً بيخيال نوشتن در اين مورد شدم و گفتم هرچه باداباد.

روز امتحان ديدم كه بله حق با معلم‌مان بوده و بين سه موضوع يكي‌شان اين است: شبي كه آن شمع خاموش شد! راستش يادم نيست دو موضوع ديگر چه بودند ولي يك چيزي توي مايه‌هاي اهميت حجاب و يا مثلاً صورت خوش بهتر است يا سيرت خوش يا مثلاً تابستان خود را چگونه خواهيد گذراند بودند. از اين‌ها گذشته من آن سال‌ها درگير يك عشق افلاطوني يك طرفه بودم و به طور خودجوش دچار حالت‌هاي غمزدگي و شاعرانگي و نوستالژي بودم. بنابراين به فضاي مرگ و شمع و گل و پروانه بيشتر نزديك بودم تا دغدغه‌ي گذراندن تابستان.

خلاصه اين شد كه گفتم بله بسم‌الله و آستين بالا زدم و نوشتم: نمي‌دانم چه وقت بود، اما بي‌گمان بايد شب بوده باشد...

كلاً سيزده خط نوشتم و ديدم ديگر هرچه خودم را مي‌چلانم چيزي نمي‌آيد و تهش را جمع كردم. يادم هست كه از شعري كه سهراب سپهري در رثاي فروغ فرخزاد گفته بود (پ.ن1)  و ايضاً شعري كه شاملو در رثاي فروغ گفته بود (پ.ن2) استفاده كردم. (بيچاره فروغ كه ازش استفاده‌ي ابزاري كردم!)

انشاء را دست معلم دادم و با توجه به اينكه صندلي‌ام در راهرو و نزديك راه‌پله بود و مي‌توانستم عكس‌العمل مراقب‌ها را ببينم، درست وقتي كه توي پيچ اول راه‌پله پيچيدم ديدم معلم ادبيات آن سالم با چند تا مراقب ديگر عين بختك افتاده‌اند روي ورقه‌ام و انگار كه سر من شرط‌بندي كرده باشند داشتند ورقه‌ام را مي‌بلعيدند. (بله سابقه‌ي خودشيفتگي من به همان وقت‌ها و عكس‌العمل غلط معلم‌هايم برمي‌گردد. باشد كه عبرتي باشد براي معلمان امروز!)

با نيش باز به حياط رسيدم و منتظر تمام شدن امتحان و تبادل سوال و نظر با بچه‌ها شدم. از آن معركه‌گيري‌هايي كه هميشه بعد از هر امتحان توي حياط اتفاق مي‌افتاد. همچنين منتظر معلم ادبيات سال قبلم كه از قضا با او هم دوست صميمي شده بوديم ماندم. (و تا همين چند سال پيش هم دوست صميمي بوديم تا اينكه سر يك سوءتفاهم شماره‌اش را از گوشي‌ام پاك كردم و گفتم اگر دوست داشته باشد خودش مي‌زنگد كه آخرش هم معلومم نشد كه دوست نداشته بزنگد يا شماره‌ام را گم كرده بوده كه... خلاصه هنوز هم دلم مي‌خواهد يك‌جايي توي نت يا حتي خيابان پيدايش كنم و بغلش كنم و بهش بگويم چقدر دوستش دارم.)

معلمه از پله پايين آمد و جلوي چشم دوستش كه كنار من ايستاده بود و منتظرش بود گفت: مي‌دوني اين چيكار كرده؟ يه انشاء نوشته كه همه رو اون بالا انگشت به دهن كرده. همه دارن دربارش حرف مي‌زنن...

و اينچنين بود كه بنده از سوژه‌اي كه هيچ اعتقادي بهش نداشتم يك اثر هنري خلق كردم. كاري كه اين روزها ح و بچه‌هاي ديگر اصرار دارند كه به جاي وبلاگ‌نويسي انجام بدهم. يعني فيلم‌نامه‌ها و داستان‌ها و زندگي‌نامه‌هاي سفارشي شـ.هدا بنويسم و پول بگيرم. كاري كه بي‌گمان به خوبي از پسش برمي‌آيم و فقط خدا عالم است كه من اگر جوگير بشوم چه خزعبلاتي مي‌توانم بيافرينم (نمونه‌اش داستان كتاب خيس در همين نوار كنار وبلاگم كه درباره‌ي ظهـ.ور و انتظار و اين‌ها نوشتم)

و من چند روز پيش به ح گفتم كه ديگر خسته شده‌ام از ايده‌آليست بودن و خرحمالي براي شركت‌هاي خصوصي و آدم‌هاي پفـ.يوز و پولدار. مي‌خواهم چرند بنويسم و پول بگيرم. كي به كي است اصلاً؟

بله آن شمع خاموش شد...
آن آدم ايده‌آليست مُرد...
آن مـ.مه را لـ.ولو خورد...
________________________________________
پ.ن1: بزرگ بود و از اهالي امروز
 و با تمام افق‌هاي باز نسبت داشت
و لحن آب و زمين را چه خوب مي‌فهميد...
 ولي نشد كه روبروي وضوح كبوتران بنشيند
 و رفت تا لب هيچ
 و پشت حوصله‌ي نورها دراز كشيد
 و هيچ فكر نكرد كه ما ميان پريشاني تلفظ درها
 براي خوردن يك سيب
 چقدر تنها مانديم...
پ.ن2: به انتظار تصوير تو اين دفتر خالي
 تا چند
 تا چند ورق خواهد خورد...
 و ما همچنان دوره مي‌كنيم
 شب را و روز را
 هنوز را...)
پ.ن3: چرك‌نويس آن انشاء را هنوز دارم و قصد داشتم متن خود انشاء را اينجا تايپ كنم كه خودتان قضاوت كنيد و ازش با گوشي‌ام عكس بيندازم و برايتان آپ‌لود كنم كه ببينيد... براي همين تمام كمدم را زير و رو كردم و يادم افتاد كه بايد توي جعبه‌ي زير تختم باشد. و در واقع تختم از اين چوبي‌هاست و چيزي كه در مركزش زير آن چهارپايه‌ي مسخره‌ي چوبي وسطش واقع شده باشد، از بغل قابل دسترسي نيست. براي همين تشك را برداشتم و ديدم كه زير تشك هم مامان يك خروار لحاف و تشك و مزخرفات اضافي ديگر تپانده و آن‌ها را هم بايد بردارم و بعد هم فقط خود مامان متخصص دوباره چيدنشان است و بعد تازه برسم به آن چهارپايه‌ي چوبي كه زيرش جعبه باشد...
فعلاً بيخيالش شدم. فقط خواستم بدانيد كه سعي‌ام را كردم و حتي اگر يك درصد احتمال داشت بتوانم، بيرون مي‌كشيدمش.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر