داريم با «ميم» فيلم ترسناك تماشا ميكنيم. ساعت
سه صبح. من قبلاً دوبار فيلم را ديدهام بهش ميگويم:
من از اين پسره خوشم مياد. كم سن و سالهها...
ولي نميدونم چرا از پسراي اين تيپي خوشم مياد.
- با اين پك و پوزش؟ موهاش هم كه هميشه جلو
چشاشه. نه بابا. مالي نيس.
+ قيافهشو نميگم. يه
چيزي توي رفتارشه. مرداي اين مدلي هميشه جذبم كردن. (همزمان دارم به عشقهاي دورهي
نوجوانيام فكر ميكنم...)
- آخه اين چيش جذابه؟
+ ببين پسراي اخمو كه با دخترا نميلاسن و درونگرا
و سنگين هستن و سرشون به كار خودشونه رو ميگم. اصلاً اولين ويژگي يه مرد كه ميتونه
منو فراري بده اينه كه اجتماعي و معركهگير و خوش سر و زبون باشه.
ميرسد به صحنهاي از فيلم كه پسره دارد آبدعا
به سر و صورت و شانهها و دست و پاي دختره ميمالد كه در مقابل ارواح شرور ايمن
باشد و اين وسط ناخودآگاه دستش به سمت سينهي دختره و زير لبهي تاپش سر ميخورد...
دختره كه تم مذهبي دارد و كم سن و سال هم هست خجالت ميكشد و خودش را پس ميكشد و
ميپرسد كه حتماً لازم است كه اين آب مقدس به «همهجا» ماليده شود؟ پسره دست و
پايش را جمع ميكند و ميگويد نه.
«ميم» متفكر لبخند ميزند و ميگويد:
حالا ميفهمم چرا ميگي ازش خوشت مياد. اين خيلي
صكسيه!
بعد دوباره در رفتار پسره دقت ميكند و ميگويد:
آره. خيلي صكسيه.
من حتي نميدانم صكسي چيست و به چه ميگويند
صكسي. من چشمهاي سياه را دوست دارم. مخصوصاً اگر در صورت سپيد و گردي نشسته باشد
كه روي پيشانياش طرهاي از موي صاف سياه افتاده باشد. باقياش برايم مهم نيست.
بيني. لب و دهان. هيچچيز. فقط چشم و ابروي مشكي و موي سياه صاف. چشمهايي به
نجابت چشمهاي اسب كه هيچ حسي را نميتوان از آنها خواند غير از برق گاه و بيگاه
شيطنتشان. در مقابل چنين چشمهايي من مطلقاً بيدفاعم. اما اين دليل هيچ چيزي نميشود.
چونكه حالا چند سالي ميشود كه من در مقابل اين ضعفم ايمن شدهام و كاملاً بر خودم
مسلطم. خيالتان راحت باشد.
فيلمهاي خيلي كمي موفق به ترساندن من شدهاند و
فيلم from within يكي از اين فيلمهاست.
خيلي خوش ساخت نيست. بازيگران مشهوري ندارد. اما يك چيزي تويش هست كه آدم را ميترساند.
يك چيزي كه احتمالاً بايد تجربهاش كرده باشيد تا ازش بترسيد:
وقتي كه آن قاتل ترسناك، آن روح شرور، آن نيروي
منفي، در واقع به قالب و شكل خودت در ميآيد و مقابلت قرار ميگيرد. به زبان ديگر:
آدم از هيچ موجود ترسناكي به اندازهي خودش نميتواند وحشت كند.
مثل وقتهايي كه مست هستي و اختيار زبان و
رفتارت را نداري. مثل وقتهايي كه يك خاطرهي ساده و نزديك را به كل يادت نميآيد
و به كاركرد درست مغز و حافظهات شك ميكني. وقتي فراموشي ميگيري. وقتي از كسي ميخواهي
حواسش به تو باشد، چون تو كنترل خودت را نداري... وقتي حريف خودت نيستي... وقتي به
خودت اعتماد نداري...
به نظرم آمد چشمهاي پسره شبيه شهاب حسيني است.
اما اين دليل نميشود. دليل چي؟ اينكه رابطهاي بين من و شهاب حسيني باشد يا مثلاً
به نظرم صكسي بيايد. يا حتي از فيلمهايش (منهاي آنهايي كه فرهادي كارگردانش
بوده) خوشم بيايد. يا حتي از مردهايي كه شكل او باشند خوشم بياد. اصلاً فرض
بگيريم كه از مردهاي اين شكلي هم خوشم بيايد. كه چي؟ دليل نميشود.
يا مثلاً فرض بگيرچند بار مچ شوهرم را در حالي
كه به باسن خانمها خيره شده بوده، گرفتهام. اين دليل ميشود؟ دليل اينكه مثلاً
رابطهاي بين شوهرم و خانم لوپز بوده باشد؟ نخير. اتفاقاً خانم لوپز شوهر خوبي هم
داشتند كه من صدايشان را بسيار دوست دارم (و اين هم دليل نميشود) و هميشه معتقد
بودهام ايشان از سر خانم لوپز خيلي زياد بودند (و اين هم دليل نميشود). آيا توجه
به باسن خانمها الزاماً رابطهاي را بين ذهن فرد مذكور و خانم لوپز اثبات ميكند؟
آيا به فرض كه شوهرم از هواداران خانم لوپز بوده باشند، اين قضيه الزاماً به باسن
ربط پيدا ميكند؟ آيا خانم لوپز= باسن؟ اين دليل نميشود. آيا زين پس بنده بايد دو
تا آينهي موازي توي خانه كار بگذارم و هي بروم وسطشان بايستم و به باسن خودم نگاه
كنم و آه بكشم؟ آيا بايد از خودم نااميد بشوم؟ آيا بايد به فكر تزريق ژل و ورزش و
بدنسازي باشم؟ نخير. اين مطلقاً دليل نميشود.
ميز كامپيوترم روبروي پنجره است. بابا زحمت
كشيده و طبق معمول چراغ را بالاي سرم خاموش كرده چون «ساعت خاموشي» است. يكهو نفسم
ميگيرد و پرده را با گيره كنار ميزنم.هواي خنك ميآيد تو. آخييييييييييييييييش.
يك چراغ آن روبرو روشن است. غير از آن، تمام چراغهاي محل خاموشند. اصلاً محلهي
ما محلهي اموات و پير و پاتالهاست. هر روز يك جنازه از توي يك خانه بيرون ميكشند
و لااله الا الله گويان ميتپانند توي يك آمبولانس. ساعت نه شب، تمام مغازهها
تعطيل ميكنند و كوچهها تاريك و سوت و كور ميشود طوري كه آدم اگر بيرون باشد
احساس ناامني ميكند.
آن روبرو روي پشتبام همسايهي روبرويي، يك
اتاقك هست كه تابستانها چون درش باز است ديدهام كه مفروش و مبله است و احتمالاً
اتاق پسر يا دختر همسايه است. بعيد ميدانم كه يك دختر به اندازهي من خر باشد، پس
لابد پسر است. اين موقع شب چكار ميكند؟ براي كنكور درس ميخواند؟ داستان و شعر مينويسد؟
عاشق است و چت و اساماس بازي ميكند؟ از بچههاي گوگل پلاس است؟ آيا از اين
فاصله او هم چيزي از من ميبيند؟ بعيد ميدانم. به فرض كه پرده كنار و من در فاصلهي
شصت هفتاد سانتي پنجره و نور مانيتور روي صورتم... به فرض كه همهي چراغهاي شهر
خاموش و چراغ اين مانيتور روشن... باز هم دليل نميشود.
پسرك ميآيد روي پشتبام. دستها و بدنش را در
نور ضعيف ميبينم كه رو به هوا كش و قوس ميآيد و خستگي در ميكند. باشد. اينها
دليل هيچي نميشود.
هيچي دليل هيچي نميشود.
و به اين ميگويند پُستمدرنيسم. و داستانهاي
خانم دوراس همين تكنيك را دارند.
چيزي را
به چيزي ربط ندهيد، و به همين سادگي «پست مدرن» باشيد.
پ.ن: اه اه. رفتم توي گوگل سرچ كردم ديدم قيافه
واقعي پسره به ضايعي همين مهدي سلوكي خودمونه. بعدم چشماش اصلاً سياه نيست: سبزه!
آيا آرمان ما اين بود؟
حالا که هیچی به هیچی ربطی نداره بذار بگم من از مردایی شبیه جرارد باتلر خوشم میاد . صورت همچی بگی نگی پت و پهن و چونه ی کت و کلفت علی الخصوص اون مدل نگاه مکش مرگ ماشون و حرف زدن کجکی . بعله عقل نداریم که .
پاسخحذفتولدت مبارک ریس عزیز.بهترین ها رو برات آرزومندم[گل]
پاسخحذفمرسی عزیزم. سابق خیلی سر و صدا میکردم.حالا دیگه صداشو در نمیارم. تو از کجا فمیدی؟ از پلاس؟
پاسخحذفمث همیشه قشنگ نوشتی.
پاسخحذفتو هفتخطی. حواست جمعه، دوستجان.
نبودي. دلم واست تنگ شد. تازه رفتم تو كار ماساكي كوباياشي. فيلماي كوتاهش عين هايكو ميمونه. عين همون كه زنه داشت گريه ميكرد و صورت نداشت.
حذفنه عزیزم,من از خوانندگان قدیمی وبلاگتم.بیشتر خاموش میخونمت.
پاسخحذفبه من میگن شبیه شهاب حسینی هستی (نمیدنم چرا اما میگن دیگه...) ...
پاسخحذفو در ضمن میگن درونگرا هستی (نمیدونم یعنی چی اما میگن...) ...
ولی خودم خوب میدانم که این هم دلیل نمیشود! مثل خواهر کوچکم که عاشق شهاب حسینیست و درونگراست اما از من اصلا خوشش نمیآید (کما کثیر من هن)
اما خرک لنگ پست مدرنیزم همینجاست. ما الان میگوئیم یک سری چیزهای بدیهی شاید به هم ربط نداشته باشند (هیچ چیز دلیل هیچ چیز نمیشود) ؛ اما طرف دیگر قضیه این است: شاید یک سری چیزهای «غیر بدیهی» به همدیگر ربط داشته باشند!
مثلاً همه میدانند دلیل نمیشود تنها زنی که در تبریز به خاطر نشت گاز مرده (نه گاز گرفتگی! نشت گاز!)؛ شوهرش توی کار لوله کشی گاز بوده باشد... همه میدانند دلیل نمیشود اما شده! دلیل شده!
درسم هیچ وقت خوب نبود اما، مبحثی داشتیم، به عنوان درهمتنیدهگی درس جالبی بود... به شدت بهش اعتقاد پیدا کرده بودم... همه چیز به همه چیز «ربط» دارد (در عین حالی که دلیلی نداره) این که من این کامنت را نوشتم یعنی از این مطلب خوشم میآید؟ نه! یعنی بدم میآید؟ نه! از وبلاگ خوشم میآید؟ مطلقا نه! بدم میآید؟ نه!
اما اما اما، ممکن است (ممکن است) اینکه من این کامنت را نوشتم در آینده ام تاثیر بگذارد؟ بله! در آینده ی این وبلاگ تاثیر بگذارد؟ بله!
همه چیز به همه چیز ربط دارد ... این ماتریکس، یک واپسگرائی عمیق است به منتهای ما قبل تاریخ
س.ث.