یکشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۹۸

462: چی می خواستیم، چی شد!


حال خوشی ندارم. معده ام دوباره به شدت به هم ریخته. هفته آینده هم دو تا کلاس حضوری و مجازی سیاه قلم و فتوشاپ ثبت نام کرده ام که واقعاً حوصله اش را ندارم و عزا گرفته ام.
الان فیلم «سه شنبه بعد از کریسمس 2010» را دیدم. فیلم افسرده و روی مخی بود. یک وضعیت را مجسم می کرد که مرد متأهلی با زن و بچه، به زنش خیانت کرده و عاشق یک دختر جوان دندانپزشک شده و حالا فقط مانده قضیه ی اعتراف و جدایی. بحث سر این نبود که چرا و چطور و آیا راه بازگشتی هست یا نه. موضوع فقط بر سر این بود که چطور و کی قضیه را به زن و بعد بچه بگوید. از آن طرف همگی سعی داشتند داستان بابانوئل را برای بچه حفظ کنند و بگذارند به این دروغ لوس کودکانه باور داشته باشد، در حالی که هفته ی بعد قرار بود با قضیه ی خیانت پدرش و جدایی والدینش روبرو شود. با از دست دادن کانون گرم خانواده اش.
دنیای ما عیناً همین است. ما واقعیت های وحشتناکی را داریم زندگی می کنیم و دلمان را به دروغ ها و افسانه های بی ربطی مثل مذهب و اخلاق و معجزه و جادو خوش کرده ایم. تمام این تالاب گندیده و متعفن را با نیلوفرهای زیبای آبی پوشانده ایم. طوری که حتی اگر نور آفتاب می توانست حریف اینهمه کثافت شود و آلودگی را پالایش کند، ما با برگ های پهن دروغ هایمان، حتی تابش آفتاب را ناممکن کرده ایم.
باید بگذاریم بچه ها بفهمند. باید واقعیت را جلوی چشم بچه ها بگذاریم. چه فایده دارد که موقتاً دروغ به خوردشان بدهیم؟
موضوع اصلاً «بچه ها» نیستند، موضوع «بشریت» است.
فضای مجازی حوصله ام را سر می برد. دیگر حوصله ی توییتر را هم ندارم (فیس بوک و گوگل پلاس و اینستاگرام و تلگرام و واتس اپ را هم قبلاً کنار گذاشته بودم. یعنی هیچ وقت جز توی گوگل پلاس توی فضاهای دیگر فعال نبوده ام. من آدم شلوغی و اخبار پیاپی نیستم). روزی دو تا یک ربع، سری به نوتیف هایم می زنم و جواب منشن ها را می دهم و سریع گم می شوم. اصلاً نوشته های دیگران را نمی خوانم. حوصله ی دغدغه های اجتماعی دسته جمعی شان را ندارم: فلانی افتاد زندان. فلانی از زندان آزاد شد. فلان بازیگر به فلانی شوهر کرد. فلانی از فلانی طلاق گرفت. فلانی در صفحه ی اینستاگرامش فلان جمله ی ضایع را گفت... و همینطور تا ابد اخبار زرد و بی معنی که عین تاپاله ی داغ و تازه ی گاو یکهو همه عین مگس بهش هجوم می برند و وقتی سرد و خشک شد، می روند سراغ یک تاپاله ی داغ دیگر. هرکس اعم از سلبریتی و فالوئر بالا و شاخ، و حتی اکانت های تازه وارد، این را وظیفه ی خودش می داند که درباره ی موضوعِ داغ روز، یک چیزی توییت کند و باخبری و بانمکی خودش را به رخ بکشد. حالم را به هم می زنند این جماعت.
من پیر شده ام. برای این بازی ها خسته ام.
رابطه ام با شوهرم هم تعریفی ندارد. به نظرم قبل از هر چیز حتی از دوران دوستی، اولین مشکل مان سردی جنسی شوهرم بود. بعدها به نظرم مشکل دیگری شروع شد که این دیگر تقصیر خودم بود: خانه ی شراکتی خریدن و به طور کلی شراکت مالی. من نباید چند سال به پای مردی می نشستم که مشکل جنسی دارد و بهانه اش این است که پول ندارد که بیاید خواستگاری ام. باید می فهمیدم پول نداشتن، توجیهی برای پیشقدم نشدنش است. نباید سعی می کردم کمکش کنم یا صبر کنم یا خودم پول هایم را جمع کنم و اینقدر به پایش بمانم و از همه چیز بگذرم (عروسی و جهیزیه و ماشین و ...) که بتوانم با او چیزی را شروع کنم. یک مرد باید خودش انگیزه ی قدم اول را داشته باشد. قدم های بعدی را به نوبت بر می دارند اما قدم اول متعلق به مرد است. در رابطه ی ما، قدم اول را من برداشتم و این اشتباهم بود. حتی مدتها جرأت درخواست و پیشنهاد رابطه و دوستی را هم نداشت. من بهش پیشنهاد دادم. چون چند ماه هر روز می آمد دم محل کارم و مرا می برد گرانترین کافه های آن حوالی و کلی برایم خرج می کرد اما هیچ پیشنهادی نمی داد و معلوم نبود اصلاً رابطه مان چه هست. من احمق بودم که به کسی که حتی بلد نبود چطور یک زن را بخواهد و به دست بیاورد، اعتماد کردم و باقی زندگی ام را به دستش سپردم.
حالا؟ فقط توی یک خانه زندگی می کنیم و زندگی مشترکی نداریم. هر کدام کارهای مربوط به خودمان را می کنیم و سرمان به چیزهای مورد علاقه ی خودمان گرم است. فقط گاهی مزاحم همدیگر هستیم و اوقات هم را تلخ می کنیم. مثل وقتی که او خانه را کثیف می کند و حمام نمی رود و باعث می شود اتاق خواب و تخت بوی گند بگیرند و کفش هایش را از جلوی در جمع نمی کند و من باید کارهایش را برایش انجام بدهم یا مهمان دعوت می کند و برای من زحمت درست می کند. یا وقتی من خریدهای اینترنتی می کنم و خرج روی دست او می گذارم و فیلم کشورهای چشم بادامی یا فیلم ترسناک می گذارم، یا غذای زیاد درست می کنم و باید چند روز غذای تکراری بخورد و درباره ی مشروب و سیگارش غر می زنم و نمی گذارم همه ی تعطیلی ها را یا مهمان دعوت کند یا مهمانی برود یا بساط مشروب خوردن راه بیندازد. ما مزاحم لذت بردن همدیگر هستیم حتی.
هیچ کار مشترکی بین مان نمانده. حتی شام را جداگانه در ساعت های معمولاً مجزا و حتی گاهاً غذاهای مجزا (چون من به خاطر معده ام هر چیزی را نمی توانم بخورم) صرف می کنیم. ساعت خوابمان برعکس هم است. او شب تا صبح می خوابد و من صبح تا ظهر. یعنی حتی دیگر تختخواب مشترک هم نداریم. حمام دوتایی نداریم. فیلم دیدن دوتایی نداریم. چای خوردن دوتایی نداریم. تقریباً تمام ساعاتی را که بعد از کارش در خانه است، یا توی اتاق ظاهراً درس می خواند برای آزمون وکالت و باطناً دارد با گوشی اش توی توییتر می چرخد، یا روی مبل سه نفره ی اِل لم داده و در حالی که من فیلم نگاه می کنم سرش توی گوشی اش است. یا هندزفری توی گوشش است و با صدای بلند دارد موزیک گوش می کند و من هرچه هم داد بزنم و بخواهم چیزی بهش بگویم یا چیزی ازش بپرسم، فایده ای ندارد و بیخیال می شوم. گاهی حتی با صدای بلند فحشش می دهم و نگاهش می کنم که حتی با هندزفری متوجه هم نمی شود و برای خودش و خودم متأسف می شوم.
اوایل که برای فیلم ندیدن با من شروع به بهانه گیری از فیلم های ترسناک کرد و سر تمام فیلم های ترسناک بلند می شد و می رفت توی اتاق، نمی دانستم که این قضیه قرار است شامل فیلم های چشم بادامی های شرق دور و فضایی ها و تخیلی ها و بعدتر حتی شامل فیلم های کلاسیک مورد علاقه اش هم بشود. حالا دیگر تقریباً می توانم با اطمینان بگویم که فقط به دو نوع فیلم علاقه دارد: کمدی کلاسیک (لورل و هاردی. چارلی چاپلین) و سریال هزاردستان علی حاتمی. همین و والسلام. به نظرم از این حیث فقط با پیرمرد خرفت لجوج دگمی مثل پدر من که تمام عمرش فقط از خواننده ها، «داریوش» را گوش داده و هرگز فکر نکرده که احتیاجی به کتاب خواندن دارد، قابل قیاس است.
اصلاً باورم نمی شود که اینهمه با هم فرق داشته باشیم. سلیقه ی او تا این حد ارتجاعی و کلاسیک و تکراری باشد که شامل اپرا و موسیقی کلاسیک و سینمای کلاسیک و حتی کت و شلوار کلاه شاپو و پالتوی مُد 200 سال پیش باشد و سلیقه ی من تا این حد فراری از هر چیز کهنه و کلاسیکی. بحث این نیست که فقط از اپرا یا فلان خواننده ی سنتی خوشم نیاید یا از کلاه شاپو بدم بیاید، من واقعاً از تمام چیزهای کهنه متنفر و فراری ام. نشان به آن نشان که وقتی داشتیم دکوراسیون خانه مان را قبل از ازدواج جور می کردیم، او دنبال مبل استیل و من دنبال مبل راحتی با رنگ های شاد بودم. تقریباً هرچه را توی خانه ام زورم رسید، جدید و کاربردی انتخاب کردم. باقی هم یا کادو بود یا سلیقه ی او.
حالا بعد از 8 سال از عقد و 6 سال که از ازدواج مان می گذرد، تازه دارم می فهمم که این آدم در گذشته غرق شده و آدم امروز نیست و اصلاً قرار هم نیست عوض بشود. نه تغییری. نه پیشرفتی. از هر چیز ریسک پذیری فرار می کند. اگر این خانه، یک خانه ی قدیمی بود مطمئنم که این بشر برای خودش یک اتاق و روشویی و توالت روی پشت بام درست می کرد و همان جا جدا از من زندگی می کرد.
قسمت منزجرکننده ی این رفتارش هم این است که حتی مثل آدم های قالبی این ژانر، کتابخوان یا فیلم بین یا هنری حرفه ای هم نیست. همه چیز را وانمود می کند. بیشتر یک توکی به هر چیزی زده که بتواند توی آن زمینه هم در مهمانی های روشنفکری مورد علاقه اش سخنرانی کوتاه یا اظهار فضلی بکند و همه را جذب و محسور کند و با این تیپ آدم ها قاطی شود و بلاسد. آدم های مورد علاقه اش هنرمندان واقعی نیستند، تریپ هنری ها هستند. کسانی که مهمانی می دهند و دورهمی می گیرند و بحث های شلخته و درهم و برهمی در همه زمینه ها راه می اندازند بی اینکه بخواهند به نتیجه ی خاصی برسند. حتی همصحبت خوبی نیست. بیشتر وقت ها که سعی کرده ام درباره ی موضوعی که بهش فکر کرده ام یا یک چیز قیاسی و فلسفی باهاش حرف بزنم، اینقدر توی حرفم پریده و بحث را به بیراهه برده و حرف های بی سر و ته و نامرتبط زده که اصلاً از بحث باهاش پشیمان شده ام و فقط اعصابم به هم ریخته.
خانواده اش؟ من فکر می کردم که خانواده ی کتاب خوانده و فرهیخته ای دارد. اما پدر و مادرش دیپلمه هستند و پدرش هم فقط همان جوانی اش که سر پرشوری داشته و قاطی بحث های سیاسی بوده، چند تایی کتاب خوانده و من بیخود فکر می کردم که با پدرشوهرم لااقل قرار است یک سری بحث پرشور و جالب و آموزنده داشته باشم. تنها چیزی که توی آن خانه منتظرم بود، غذاهای چرب و چیل مادرشوهرم، سریال های درپیت تلویزیون و بحث های عامی درباره ی خوراک و پوشاک و مسکن و روزمرگی بود و آدم هایی که سرشان توی گوشی شان است و اخبار و فوتبال را دنبال می کنند. مثل تمام آدم های عامی دیگر. من پیش خودم چه فکر کرده بودم؟ منتظر چه بودم؟ چیزی بیشتر از والدین و خانواده ی خودم؟ این ها حتی سطح مالی ضعیف تری از خانواده ی خودم داشتند و غیر از پول عروسی، چیزی به پسرشان ندادند که لااقل بعد از شکست روانی، دلم را به پولشان خوش کنم.
حالا همه چیز مثل فیلم «سه شنبه ی بعد از کریسمس» واضح و بی گلایه و مأیوس کننده است:
این آدم یک خرجی بخور و نمیر به من می دهد. من هم کارهای خانه اش را می کنم. رابطه ی ما همین است و کسی برنده یا بازنده نیست اگر توقع بیشتری نداشته باشیم.
بعد اما به این فکر می کنم که چه توقعی باید از زندگی ام داشته باشم؟ سکس خوب؟ بعدش که چه؟ مگر آنهایی که سکس خوبی داشته اند، خیانت و طلاق و مشکلات دیگر را تجربه نکرده اند. من نزدیک 40 سال دارم و دیگر میل جنسی ام هم چندان قوی نیست و رو به خاموشی است. می خواهم بگویم که بله دلم می خواست به کسانی که می گویند اگر شوهرت سردی جنسی دارد طلاق بگیر چون تو هنوز جوانی، بگویم بله من از شدت میل به سکس به در و دیوار چنگ می زنم و هر مردی را توی خیابان می بینم دلم می خواهدش. اما واقعیت این است که من الان افتادگی رحِم و یک کیست سه سانتی توی آن رحِم کوفتی ام دارم و سال گذشته را هم زخم دهانه ی رحم داشته ام (به دلیل همین افتادگی) و به زودگی باید بروم عمل جراحی کنم و... باور کنید یا نه، حتی اگر هم او دلش می خواست، من نمی خواستم و نمی توانستم زیاد رابطه ی جنسی پرشوری باهاش داشته باشم. چون با این وضعیت جسمی، خودم هم کم کم دلسرد و سردمزاج شده ام و شاید به خاطر وجود این آدم است و اگر کس دیگری بود، دوباره شور جنسی من بیدار می شد، اما فی الحال خودم هم چندان میلی به سکس ندارم.
پول کارکرد هفت سالم را (پنج سال کار + دو سال پاداش استعفای خودخواسته) جمع کردم که خانه ام را بزرگتر کنم اما این آدم اینقدر تنبلی و دست دست کرد و مقابل خریدن خانه مقاومت کرد و با من همکاری نکرد که خانه گران شد و دیگر نتوانستیم بخریم و مشکلات ما از همان جا شروع شد. وقتی دیدم که تمام چیزی را که آرزویش را داشته ام و برایش سال ها جان کنده ام، تبدیل به هیچ کرده و سدی مقابل من و خواسته هایم شده و دردی هم از من دوا نکرده، از کل این زندگی دلسرد شدم. یکهو وا دادم و برگشتم نگاه کردم و تمام این سال ها روی کفه ی ترازو گذاشتم و خوبی ها و بدی ها این آدم را سنجیدم و حالا...
نه شوقی به جدایی دارم و نه میلی به ماندن. همین طوری هستم و روزها می گذرد. تا کدام مان زودتر از این تعادل موقت احمقانه خسته شود و بزند زیر همه چیز و بخواهد که از این وضعیت خارج شود. اگرنه من در چنان یأس و افسردگی و بی خیالی ای غوطه ور شده ام که دیگر هیچ چیز برایم مهم نیست. حتی به سرطان و بیماری های لاعجلاج دیگر فکر می کنم و به خودم می گویم: اوووووووووووووووووووه! حالا کی دیگر حوصله دارد باز از نو شروع کند و مثل سگ جان بکند و یک زندگی دیگر بسازد؟ شاید قبل از همه ی این حرف ها، مُردَم! بعد هم کی طاقت سر پیری تنها ماندن و سربار دیگران بودن را دارد؟ حالا که به هر حال این زندگی خودم است. مثلاً چه چیز بیشتری قرار بود بخواهم؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر