چهارشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۹۸

463: بیماری روانی، چیز مفیدی است

یک جاهای عجیبیم همش درد می گیرد. مثلاً یک بار پاشنه ی پایم از سمت کف، درد گرفت و با تحقیق متوجه شدم که بهش می گویند «خار پاشنه». الأن هم پشت ران راستم درد می کند. به نظرم به خاطر سردی لبه ی توالت فرنگی و نشستن طولانی مدت روی آن و ور رفتن با گوشی است. یک حالتی مثل گرفتی توی ماهیچه است. چند وقت پیش هم داخل ماهیچه ی کونم، سمت چپ استخوان دنبالچه، یک حالت گرفتگی و کوفتگی بود که انگار با کون خورده ام زمین یا اردنگی محکم خورده ام.
نمی دانم این دردها مال چیست. از بس پر و پاچه ام را شب ها لخت و پتی بیرون پتو می اندازم. از بس پاپتی و کون لخت توی خانه می گردم، آنهم توی زمستان و توی خانه ی ما که روی پارکینگ است و همینجوری زمینش عین زمهریر است.
شب ها دیر می خوابم. گاهی نزدیک صبح. گاهی حتی 6-5 صبح. از وقتی سر کار نمی روم خوابم به هم ریخته. به گمانم مال این است که شب ها احساس امنیت می کنم. حواسم متمرکزتر است. از روز خوشم نمی آید.
شب که می شود حوالی 12 روی قناری ها را می اندازم و بهشان می گویم «جوجو لالا» که بدانند وقت خواب است و از انداختن پارچه نگران نشوند. این اصطلاح مربوط به یک ماجرایی مال بچگی دایی ام است که یک عالمه جوجه ماشینی را گذاشته زیر فرش و رویشان نشسته و بهشان گفته جوجو لالا که مثلاً بخوابند و همه شان مرده اند. حکایت همان «بچه ها شوخی شوخی به قورباغه ها سنگ می زدند، قورباغه ها جدی جدی می مردند» هست. در واقع وحشتناک است اما خنده دار هم هست.
الکی الکی پنجشنبه مهمان دعوت کردم. یعنی یکی از دوستان، خودش را دعوت کرد و من هم دیدم خوب به هرحال نوبت من است که دعوت کنم و تعارف کردم و گرفت و آمدنی شدند. شاید اینطوری یک کمی خودم را جمع و جور کنم و دوباره مهمانی گرفتن یادم بیاید و ترسم بریزد. یک مدتی هست که می خواهم خواهر برادرهایم و پسرعمه ام را مهمانی دوره ای دعوت کنم و دیگر نوبتم هم هست ولی زورم می آید و می ترسم. حوصله ندارم. آدم وقتی یک مدتی کاری را انجام نمی دهد، کم کم برایش سخت و انجام نشدنی می شود. وقتی می روی تویش می بینی اصلاً هم سخت نبوده. در واقع یک جارو و گردگیری و شستن توالت و حمام و کمی جمع و جور کردن و غذا پختن است. کاری که همش دارم کمابیش انجام می دهم. حالا مثلاً سختی اش برای مهمانی دوره ای  این استکه باید دو سه جور غذا و دسر آماده کنم و همه کارها را توی دو روز انجام بدهم و خوب شوهرم هم به هرحال کمکم می کند.
تازگی توی کار خانه کمی شل و تنبل شده ام. خودم هم می دانم که زنی که توی خانه می نشیند و سر کار نمی رود، دست کم باید خانه داریش را درست انجام بدهد. اما وقتی می بینم شوهرم خرجی خانه را درست نمی دهد و تمام تلاشش را برای نان آور بودن و مرد بودن و حتی سکس نمی کند، به خودم می گویم چرا من باید زن کاملی باشم؟ تصمیم گرفته ام یک کم به خودم راحت بگیرم. توی همه چیز. توی زندگی کردن کلاً. هیچ چیزی مطابق میلم نیست و هیچ کس کاری را که بهش محول شده درست انجام نمی دهد. چرا من باید وظیفه شناس و مسئولیت پذیر باشم؟
مثلاً همین الأن سه چهارم پول ماشین خریدن را جور کرده ام و شوهرم حتی آن یک چهارم را که قرار بوده تهیه کند، هنوز کاملاً جور نکرده. گواهینامه اش را نگرفته. حتی دنبال ماشین توی سایت دیوار هم نمی گردد. آنوقت من باید بروم دنبال ماشین و من باید بروم تمرین رانندگی که راه بیفتم و پدر و برادرم باید باهام بیایند که ماشین بخریم و پول را هم من باید جور کنم. بعد با منت بهم می گوید: ماشین رو به نامت می زنم! خسته نباشی پهلوان!
خرابی وسایل خانه را من باید پیگیری کنم. وام گرفتن کار من است. تحقیق درباره هر چیزی و کاری که قرار است انجام بدهیم، وظیفه ی من است. پس چرا من باید خانه داری ام تکمیل باشد و چیزی کم نگذارم وقتی 6 سال است توی این خانه زپرتی 50 متری قدیمی بی پارکینگ و انباری نشسته ام که نصفش مال خودم است و با پول خودم خریده ام؟ قبلش هم که 5 سال سر کار می رفتم. در واقع از 10 روز بعد از شروع زندگی مان. و دو سال هم پول کارکردم را جلوتر گرفتم که تسویه حساب کنم. این شد 7 سال کار. و با حقوقم دو تا وام مسکن جور کردم و طلا و دلار خریدم. حالا مدعی نصف پس اندازم هم هست! چرا من باید دلم برای این زندگی بسوزد؟
اما تازگی بعد از اینکه زندگی ام را به گه کشیده و دیگر از دستش خسته شدم و کم کم به فکر جدایی و نجات باقی زندگی ام افتادم، آقا احساس خطر کرد و نمی دانم چه شد که قبول کرد بیماری روانی دارد و حاضر شد برود پیش روانشناس و روانپزشک. که خوب خود همین یک پیشرفت خیلی بزرگ توی این زندگی نکبت که روز به روز به سمت زوال می رود، محسوب می شود و جای امیدواری دارد که شاید بتوان بهترش کرد.
دیدم انگار دلم برایش می سوزد. مدت ها بود این حس را نسبت بهش نداشتم. به چشم جانی و قاتل و مخرب زندگی و آینده ام نگاهش می کردم. او را مسئول همه بدبختی ها و ناکامی های این 13 سالم می دانستم (5 سال قبل ازدواج هم با هم فابریک بودیم و قرار ازدواج داشتیم. 2 سال نامزدی و 6 سال ازدواج را هم بهش اضافه کنید). ازش متنفر شده بودم. اما زیبا نیست که بعد از اینهمه کم کاری و بی مسئولیتی و گند زدن به زندگیت، فقط کافیست که گناه خودش را بپذیرد و... تو می بخشیش و دلت برایش می سوزد؟
حالا می فهمم «ن» چرا می خواهد نصف همان «مسکن مهر»ی را هم که از 15 سال زندگی نکبت با شوهرش برایش مانده، به نام او بزند. آنهم بدون گرفتن مهریه و نفقه و کوفت. دلش برایش می سوزد. چون که شوهرش پذیرفته که افسرده است. و «ن» هم به درون خودش برگشته و پذیرفته که شاید گناه بخشی از این افسردگی شوهرش، به گردن خودش باشد. می بینی؟ خیلی ساده است. فقط کافیست مغرور نباشی و گناهت را گردن بگیری. بخشیده می شوی و لازم نیست غرامت هم بدهی. به همین سادگی. ما زن ها همین قدر احمق و احساساتی هستیم. فوراً نقش مادر را به عهده می گیریم و خودمان را فراموش می کنیم.
من فکر می کردم خیلی سرسخت و بی احساسم و امکان ندارد که چنین مردی را ببخشم اما همین قدر که شوهرم پذیرفت بیمار است و با بیماریش گه زده به زندگی من و خودش، انگار برایم کافی بود که وا بدهم و بیخیال انتقام و غرامت بشوم. پس تکلیف این سال هایی که تباه شد چه می شود؟
بیماری. شاید همین هم بهانه است. خواهرم بعد از 15 سال پیچاندن فامیل و خانواده و سوء استفاده از همه و راه ندادن هیچ کس به خانه اش و انجام ندادن وظایف خانه داریش، حالا که دیده کم کم دارد حمایت مداوم و همه جانبه خانواده را از دست می دهد و دستش را خوانده اند، تریپ افسردگی برداشته و حتی دکتر هم حاضر نیست برود چون گران است! عجب! آدم حاضر نشود پول ویزیت ساعتی 100 تومان روانشناس را بدهد اما از دیگران توقع داشته باشد که بیایند کارهای خانه اش را که مانده برایش انجام بدهند؟ آنهم همان دیگرانی که بهشان ریده و بی احترامی کرده و حتی یک بار دعوتشان نکرده و برای کمکشان نرفته و باهاشان خرید هم نرفته و به هیچ دردشان نخورده؟ بیماری بهانه ی ساده ای برای فرار کردن از مسئولیت بدی ها و کم کاری ها و جنایاتمان در حق اطرافیان است.
بیمار روانی به راحتی شغلش را از دست می دهد. چون هیچ رئیسی حوصله توجیه و بهانه و کم کاری را ندارد. بیمار روانی، گند می زند به زندگی همسر و خانواده اش. اما فقط کافی است که بپذیرد بیمار است و بخواهد که درمان شود، خانواده آناً او را می بخشند و همه چیز را فراموش می کنند. این فرق خانواده با غریبه است.
شوهر من گند زد به 13 سال زندگی و اعصاب و عمر من. به پولم. به آینده ام. اما به محض اینکه پذیرفت افسرده است و همیشه افسرده بوده و تمام گیر و گورهایی که باهاش اعصاب مرا به گا داده، مربوط به یک تیپ شخصیتی خاص است و باید مشکلات شخصیتی اش را که در اثر رفتار و تربیت پدر و مادرش بوده با خودش حل کند تا بتواند از این نکبت نجات پیدا کند، من تمام بدی هایش را فراموش کردم. پذیرفتم که من هم ممکن است کمی بیمار باشم. افسرده باشم. کنترل خشمم را نداشته باشم. من هم احتمالاً او را گاهی آزار داده ام و بیماریش را تشدید کرده ام. من هم باید خودم را درمان کنم.
همین. به سادگی با هم مهربان شدیم. فعلاً البته. بستگی دارد که پروسه درمان چطور پیش برود و حاصلش چه باشد.

پ.ن: راستی شوهرم امشب برای اولین بار به ارزش وبلاگ نویسی من پی برد! پرسید چه می نویسی. بهش گفتم دارم درباره کونم می نویسم. گفت می خواهی توی مجازی منتشر هم بکنیش؟ گفتم چه اهمیتی دارد؟ دیگر چه کسی این وبلاگ را می خواند؟ همش 50 نفر دعوتنامه دارند که آنها هم کونشان نمی کشد هی بیایند آدرسم را تایپ کنند و بیایند توی صفحه ام تا بخوانندم. گذشت آن دوران اوج. حالا شده یک دفتر خاطرات خصوصی. در واقع دیگر دارم برای خودم می نویسم فقط. بهم گفت که ادامه بدهم و اتفاقاً یکی از روش های تخلیه روانی که تازگی در حین تحقیق درباره تیپ شخصیتیش کشف کرده همین نوشتن و بیرون ریختن احساسات بوده که باعث می شود آدم بیمار نشود. و اینکه خودش هم باید شروع کند به نوشتن و تحلیل خودش تا ذهنش آرام بشود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر