باورم نميشود كه امروز من تنها مسافر اين خط اتوبوس هستم. آنهم در ساعت 11:30. چقدر آقاي راننده بعد از پياده شدنم مأيوس ميشود...
براي همين بهش اجازه ميدهم كه از توي آينهاش، يك خط در ميان، مرا ديد بزند.
به خاطر اينكه امروز فقط راننده من است.
رانندهام گاز ميدهد و درشكهي آهنياش را به خاطر من بر آسفالت ميراند.
رانندهام ميداند كه فقط به خاطر من دارد اين راه را ميرود، الأن.
رانندهام انگيزهاي ندارد غير از رساندن من. دليل وجودياش الأن منم.
ميرسيم.
وقتي ميخواهم پياده شوم به رانندهام ميگويم:خسته نباشيد.
خيلي بلند و جاندار ميگويد: مرررررررررررسي! شماهم...
وقتي دارم از اتوبوس دور ميشوم، زن چادرياي با سه تا نان سنگك به سمت اتوبوس ميدود.
براي رانندهام خوشحال ميشوم. اتوبوس راه ميافتد و زن نان سنگكي با رانندهاش ميرود. رانندهاي كه از همين لحظه، رانندهي اوست و براي اوست كه اين راه را ادامه ميدهد...
كاش ميشد همهي داشتههايمان را،
همهي آنچه را نسبت بهش احساس تملك داريم،
حتي عشقمان را،
به همين راحتي به ديگران واگذار كنيم.
آنچه مال ماست، چند ايستگاه قبل مال ما شده؟
چند ايستگاه بعد مال كس ديگري ميشود؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر