اگر من يك سال در خوابگاه، وسط بچههاي شهرستاني كُرد و لر و ترك زندگي نكرده بودم و آنهمه آدم را با آنهمه فرهنگ ناشناخته و غريب تحمل نكرده بودم، حالا نميتوانستم دو هفته در خانهي خواهرم زندگي كنم.
زندگي در خانهي ميترا، مثل زندگي در خانهي عمه، «غ ق ت» است. از لحاظ جاي خواب بد نبود. پارچهي مشكي هم براي پوشاندن چشمهايم از نور داشتم. بالشم هم همان بالش قديمي خودم بود كه قبلاً آورده بودم خانهي خواهرم (من سليقهي خاصي در انتخاب بالش دارم. بالشم بايد مخلوط پر و كاموا يا خرده پارچه باشد. بالشهاي زيادي تخت و يا زيادي بلند، به گردنم فشار ميآورد و گوشم را بيحس ميكند.) تنها عامل منفي در خوابيدن، دير خوابيدن شبها و حمامهاي پنج صبح شوهر خواهرم قبل از رفتن به سركار بود.
نكتهي غ ق ت زندگي در اينجا اين است كه هميشه عين طويله به هم ريخته و كثيف است و هيچوقت غذايي براي خوردن پيدا نميشود و هيچ كس دست به سياه و سفيد نميزند و هليا هميشه مخل آسايش است و سرم هوار است و نميگذارد كارهاي شخصيام را بكنم يا دو خط بنويسم. يعني هروقت من دقيقهاي وقت خالي داشته باشم و بخواهم به خودم اختصاص بدهم، خواهرم هليا را روي سرم شوت ميكند و خودش ميرود دنبال يك كار ديگر، كه مطمئناً مربوط به بيرون خانه است.
اين دو هفته تقريباً تمام كارهاي اين خانهي نفرين شده را من انجام دادهام. فقط نگهداري از هليا با خواهرم بوده. حتي غذاي مخصوص هليا هم من پختهام و خيلي وقتها كثافتكاريهايش را هم جمعكردهام و سرش را گرم كردهام و بهش غذا خوراندهام.
راست حسينياش خواهرم حتي يك وعده هم غذا درست نكرده و يكي دو بار هم بيشتر ظرف نشسته. جارو هم اصلاً. فقط گاهي ريخت و پاشهاي هليا را جمع ميكند. حتي توي اين دو هفته هشت كيلو بادمجان و هشت كيلو لوبيا سبز هم برايش پاك كردم و سرخ كردم و توي فريزرش گذاشتم كه از بي غذايي نميرد.
نه اينكه نخواهد كاري بكند. مشكل دقيقاً اينجاست كه «نميتواند». يعني يك دور باطل است كه آخرش به همينجا ختم ميشود.
شوهر خواهرم توي خانه دست به سياه و سفيد نميزند--» خواهرم به تلافي غذا نميپزد و خانه را مرتب نميكند --» شوهر خواهرم به تلافي، پرخوري و كثيفكاري ميكند --» خواهرم به تلافي، كثيفكاري او را جمع نميكند و جاي غذا آشغال به خوردش ميدهد كه فقط چاق و مريضاش ميكند --» بعد، از صبح تا شب عين سگ و گربه ميجنگند --» هليا در اثر اين دعواها پوست لب و ناخناش را ميجود و عصبي و وابسته به خواهرم شده --» وابستگي هليا به مادرش تمام وقت خواهرم را ميگيرد و خواهرم هم محبت هليا را جايگزين محبت شوهر خواهرم كرده --» شوهر خواهرم كمبود محبت گرفته و براي تلافي توي خانه كاري نميكند و چاق و بدبو شده و همهجاي خانه را تبديل به طويله ميكند --» خواهرم در اثر بيتوجهي شوهر خواهرم، شلخته و عصبي و وسواسي و نامرتب و بيتوجه به ظاهرش شده.
حاصل كار در نهايت اين در آمده: يك زوج كر و كثيف و پشمالو و بوگندو كه يكي از چاقي دارد ميميرد و آن يكي از لاغري و يك بچهي خل و چل و لوس و عصبي و بچه ننه و آنرمال و يك زندگي درب و داغان و تركيده. (ياد انيميشين «مري و مكس» افتادم. مامان و باباي مري و خودش دقيقاً اينطوري بودند. چه دردآور.)
خوب نيست كه آدم زندگي خواهر خودش را اينطوري بيرحمانه آناليز كند، ولي قسم ميخورم كه يك كلمهاش هم دروغ نيست.
خوب حالا تكليف يك مهمان در خانهي اين خانوادهي نمونه چيست؟ يا بايد شرايط را دقيقاً آنطوري كه هست (گرسنگي و بيخوابي و دعواي مدام و زندگي در طويله)، تحمل كند، يا خودش بلند شود و دست به كار شود و نظمي به اوضاع بدهد. من درست دو هفته مثل حمال توي آن خانه كار كردم تا به روال عادياش برگردد، اما در پايان فقط خودم را از پا انداختم و آن دو تا عين خيالشان نيست و حتي سعي نكردند تغييري در رفتارشان بدهند.
خسته شدم. تمام. و يكدفعه دلم خواست در خانهي خودمان باشم. حالا هرچي كه هست.
پ.ن1: زندگي با يك آدم مشهدي غ ق ت (غير قابل تحمل) است. اين را از من داشته باشيد.
پ.ن2: وقتي ميگوييم «تأملات فلسفي»، داريم از چي حرف ميزنيم؟
اگر تأملات فلسفي دنيا نتواند كمكي به رابطهي خواهرت و شوهرش بكند، اصلاً فلسفه به چه دردي ميخورد؟
اين را براي آنهايي ميگويم كه تمام زندگيشان را وقف چسه كلاس و بازي با كلمات و حرفهاي گندهتر از دهانشان ميكنند، بدون اينكه كاربرد واقعي آن تزها را در عالم واقعيت بدانند. آنهايي كه هي ميآيند اين وبلاگ را به دنبال «فلسفهي محض» شخم مي زنند و شاكي ميشوند كه چرا اينجا خبري از آنجور فلسفه نيست؟
من درست از روزي عاشق فلسفه شدم كه فهميدم فلسفه آن چيزي كه بهمان گفته بودند نبوده، بلكه همين دغدغههاي روزمرهي انسان معاصر همدورهي ماست كه نميداند گير كارش كجاست و چكار بايد ميكرده كه اوضاع اينقدر گه نباشد.
پ.ن3: توي زندگيام چند تا آدم مدعي فلسفه ديدهام. يكيشان كسي بود كه 3000 جلد كتاب فلسفه را به كتابخانه دانشگاه اهدا كرد. اين آدم يك روز از من پرسيد: كتاب «اَبَر شلوار پوش» از كاندينسكي رو خوندي؟
من از تعجب چهار قاچ ماندم و گفتم: منظورت «اَبْرِ شلوار پوش» از ماياكوفسكيه؟ (طرف ابر متشكل از بخار آب در آسمان را به جاي ابرَ به معناي برتر يا سوپر خوانده بود و حتي ولاديمير ماياكوفسكي شاعر را هم نميشناخت و آنوقت داشت با نام كتابي كه هيچي ازش نميدانست براي من پز ميداد!!!)
برويد درتان را بگذاريد آدمهاي مدعي!(اين اصطلاح را از منيرو رواني پور در يكي از مصاحبههاي خصوصياش كه خودم در آن حضور داشتم ياد گرفتم. دمش گرم) آدمهاي مدعي دين... مدعي انسانگرايي... مدعي فلسفه... مدعي هرچيز محض... آدمهاي سطحي... خفه بشويد و فقط به «مفاهيم» فكر كنيد و تجربهشان كنيد.
سهراب سپهري دربارهي آشنايياش با بودا ميگويد:
يك نفر آمد كتابهاي مرا برد...
برويد سرتان را بگذاريد زمين و بميريد آدمهاي كرم كتاب.
پ.ن4: همين الأن يك ايدهي جالبي دربارهي يك شيوهي چاپ وبلاگم به ذهنم رسيد كه فعلاً لو نميدهم تا امكانش را بررسي كنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر