شنبه، آبان ۲۲، ۱۳۸۹

129: silk


فيلم ابريشم را ديدم و پايان‌بندي‌اش آنقدر دور از انتظار و محشر بود كه دلم نمي‌آيد درباره‌اش ننويسم:
مردي به راحتي، عشق و پول و زن زيبا و شغل خوب را به دست مي‌آورد و ثروتمند مي‌شود. تنها نقص اين خوشبختي آسان به دست آمده، عقيم بودن اين زوج است. براي تجارت قاچاقي تخم ابريشم براي يك كارخانه‌دار بافنده‌ي ابريشم، به ژاپن سفر مي‌كند و در اين سفر با يك بازرگان ژاپني و زنش آشنا مي‌شود و عشق وسوسه‌انگيز‌ و شاعرانه‌شان را شاهد است.
زن ژاپني وسوسه‌اش مي‌كند و با حركات شاعرانه و اشارات و نگاه‌هاي ويژه دل يارو را مي‌لرزاند و حتي يك بار صحنه‌اي ميان اين دو اتفاق مي‌افتد كه براي هميشه در ذهن مرد ماندگار مي‌شود:
مرد در حال گذر از كنار چشمه‌ي آبگرم معدني غوطه‌ور در ميان بخارات خيال‌انگير است كه معشوقه‌ي ژاپني را برهنه در آب مي‌بيند (عين خسرو و شيرين). معشوقه نگاه مرموزي به عاشق مي‌كند و در آب فرو مي‌رود و كاملاً ناپديد مي‌شود... (فيلم با ديالوگ مرد درباره‌ي شروع اين عشق و با همين صحنه شروع مي‌شود)
چند سال مي‌گذرد و مرد داوطلبانه هربار همين سفر را تكرار مي‌كند و هربار جنبه‌هاي تازه‌اي از دلربايي زن ژاپني بهش آشكار مي‌شود و عاشق‌تر مي‌شود و از زن خودش دورتر... در اين سال‌ها دو نامه از معشوقه‌ي ژاپني به دست مرد مي‌رسد. نامه اول يك يادداشت چند كلمه‌اي است و دومي يك شعر زيباي عاشقانه و بلند كه از مرد مي‌خواهد فراموشش كند.
در آخرين ديدار تاجر ژاپني كه متوجه رابطه زنش با مردك شده، يارو را تهديد به مرگ مي‌كند و بهش مي‌گويد كه براي هميشه گورش را گم كند.
تا اينكه حدود ده دوازده سال بعد در اوج ثروت و خوشبختي ظاهري، زنش مريض مي‌شود و مي‌ميرد. قبل از مرگ به زنش مي‌گويد كه تمام اين سال‌ها چيزي را از او مخفي كرده... و زن مي‌گويد كه مي‌دانسته!
به نظر مي‌رسد كه مرد الأن در بهترين شرايط براي سفر به ژاپن و رسيدن به وصال معشوقه ژاپني است...

اما مرد تحقيقي را شروع مي‌كند كه به مترجم نامه‌ي ژاپني مي‌رسد و سپس به زن خودش: نامه‌ي دوم را زن خودش از زبان معشوقه‌ي ژاپني نوشته بوده... و مترجم مي‌گويد كه گويا اين زن (همسر مرد) آرزويش بوده كه جاي آن زن مي‌بود و مرد او را اينقدر دوست مي‌داشت... و مرد با تأسف مي‌گويد: اون (همسرم) همون زني بود كه من اونقدر دوستش داشتم.
صحنه‌ي پايان بندي فيلم: صحنه‌ايست كه اين بار همسر مرد (با لباس) در همان آب‌ها ايستاده و با ديدن مرد مي‌خندد و در آب فرو مي‌رود و ناپديد مي‌شود.
تأمل فلسفي:
1. گاهي از دورترين و نامفهوم‌ترين و احمقانه‌ترين ماجراها، براي خودمان قصه عاشقانه مي‌سازيم. غافل از اينكه عشق، درست در كنارمان زندگي مي‌كند و هر روز مي‌بينيم و نمي‌شناسيم‌اش.
عشق چيزيست به عظمت ستاره
                                      در سال‌هاي پيش از نجوم...
                                                                   احمد شاملو
ويژگي اخلاقي هاليوود را دوست دارم. ما مردم جهان سوم با شاعرانه و دور از دست كردن مفاهيم، خودمان را گول مي‌زنيم و به هركس اجازه مي‌دهيم كه به مجوز شهود و شاعرانگي و عارف‌مسلكي، تر بزند به اخلاقيات و خانواده. تا آنجايي كه فلان همكار ترشيده‌ي بنده به خودش اجازه مي‌دهد فقط به خاطر عشق، با رئيس متآهل شركت كه دو تا بچه دارد، همه‌جور روابطي داشته باشد. اما هاليوود و فرهنگ پراگماتيستي آمريكايي دقيقاً روي همين نقطه دست مي‌گذارد و دوباره اخلاقيات و تمدن و خانواده را به بشر وحشي غريزي يادآوري مي‌كند.
2. توي دنياي سرمايه‌داري، سرمايه دست هركس بيفتد فرهنگ خودش را به زور به مردم دنيا فرو مي‌كند.
تا حالا كه دست غرب بوده ما عاشق دخترهاي لنگ‌دراز موبور چشم آبي بوديم، حالا كه افتاده دست چين، كم‌كم داريم عاشق چشم‌بادامي‌هاي فلترون موسياه دندان گرازي مي‌شويم.
چطور؟
اينطور كه از وقتي چين هم قاطي آدم شد، چشم ما اينقدر به عكس زن‌هاي ايكبيري‌شان روي اجناس يك‌بار مصرف‌شان روشن شد و آنقدر فيلم كاراته‌اي و جفتگ‌پراني و يانگوم و جومونگ و تاجر جينسينگ (سوپر ماركت‌ها هم از اين ريشه‌هاي نارنجي آورده‌اند!) ديديم، كه كم‌كم اين عنترهاي چشم‌بادامي به نظرمان خوشگل آمدند و حتي بدتر از آن: سکسي!!!
غزال دوست سین كه تازه از استراليا آمده مي‌گويد كه آنجا اين چشم‌بادامي‌ها روي بورس‌اند. چرا؟ چون همه‌جور سرويس به آقايان مي دهند. (شما فرض كن منظور ما ماساژ و روغن كاري است!) آقايان هم كه عاشق زن‌هاي همه‌فن‌حريف!
من نمي گويم لنگ‌دراز‌هاي لاغروي بي‌رنگ و روي غربي بهتر از كوتوله‌هاي دندان‌گرازي و چشم بادامي شرقي هستند.
نه جفت‌شان يك گهي هستند. ماجرا بر سر اين است كه ماييم كه اين وسط مدام بازي‌مان مي‌دهند. و معشوقه هم به مثابه ماكاروني فلان مارك و شلوار فلان مدل و رنگ سال و گوشي مدل فلان توي پاچه‌مان مي‌رود و خبر نمي‌شويم.
هرچه باشد آن بدبخت‌هاي غربي هفتصد هشتصد سال است به طور جدي دارند روي سکس كار مي‌كنند و خودشان را جر مي‌دهند. ما شرقي‌ها حداقل توي علم و فلسفه و سکس نبايد ادعاي‌مان بشود.
وقتي ماها درگير مباحث اعتقادي و روحاني و متافيزيكي بوديم، غرب داشت روي فيزيك عرق مي‌ريخت. حالا طبيعي است كه در زمينه جسم، حرف براي گفتن داشته باشند.
حالا بودا و لائوتسه و كنفوسيوس قبول. آيين‌هاي تزكيه روحي و هايكو و مينياتور به جهنم. سگ خورد... اما دختر‌هاي سکسي چشم بادامي؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اين را ديگر چطور به ماها فرو كردند كه حالا پسرعمه‌ي داف‌باز ما كه عنقريب مي‌رود كانادا، نذر كرده پايش كه به بلاد كـفر رسيد اول يك دوست دختر سياه‌پوست و بعد يك چشم‌بادامي را امتحان كند ببيند چطوري‌اند؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر