شنبه، تیر ۲۸، ۱۳۹۳

357: در ستایش معلم

دارم درباره‌ی فیلم Detachment حرف می‌زنم،‌ نه روز تخ.می معلم که همیشه ازش خاطرات بد داشته‌ام. برای اینکه برای معلمی که دوست داشته‌ام گل یا کادو می‌برده‌ام و او هم معمولاً دوشاخه‌ی چس‌کن‌اش را به برق می‌زده و فاز «ما وارسته‌تر از این حرف‌ها هستیم» برمی‌داشته و محل سگ بهم نمی‌گذاشته.
سن بدی است این سن نوجوانی و اوایل جوانی (13 تا 21). آدم الکی الکی شیفته‌ی یک آدم معمولی مثل خودش می‌شود و فکر می‌کند یارو عن خاصی است. حالا این که دوستی و رابطه‌ی معلم شاگردی بود،‌ این بدبخت‌ها را بگو که توی این سن عاشق شده‌اند. یعنی یکجور بیماری‌ای است که فقط باید صبر کرد دوره‌اش بگذرد. هرچی به طرف بگویی، ک.سشعر جوابت را می‌دهد. اصلاً‌ یک گوشش در است و آن یکی دروازه. والله به خدا!
به هرحال پریشب فیلم گسیختگی یا گسستگی یا حالا هرچی را ‌دیدیم و امشب فیلم Primal (اولیه- کهن یا همان حالا هرچی) را دیدیم.
پیش از هرچیز بگویم قصد من از نوشتن این یادداشت،‌ قبل از اینکه مربوط به مقام شامخ معلم باشد،قیاسی بین فیلم خوب و فیلم بد است.
فیلم گسیختگی درباره‌ی مدارس،‌ معلمین،‌ نسل جدید و به طور کلی «تعلیم و تربیت» است. آقای پیانیست  محبوب ما،‌ در این فیلم نقش یک معلم موقت را دارد. از این‌هایی که در حد فاصل تعویض یک معلم، به عنوان معلم جایگزین به طور موقت می‌آیند و به محض پیدا شدن معلم جدید،‌ جمع می‌کنند و می‌روند پی کارشان. نمی‌دانم معادل ایرانی‌اش چه هست. در اولین فرصت از دختردایی شوهرم که زن پسرخاله‌ی شوهرم شده و معلم است خواهم پرسید (اولین فرصت احتمالاً جشن تولد پسرش است که آنجا هم سرش شلوغ است و نمی‌توانم بروم یقه‌اش را بگیرم و ازش بپرسم:‌ شماها به معلم جایگزین چی چی می‌گویین؟). بلی،‌ می‌گفتم که مستر برادی یک معلم است که به محض ورود به یک مدرسه با اوضاع وحشتناکی مواجه می‌شود و فوراً دستش می‌آید که این مدرسه در مرز نابودی است. بچه‌ها انگیزه‌ای برای درس خواندن ندارند و در مرز سقوط در اعتیاد و فح.شا هستند. والدین به تخ.مشان نیست. معلم‌ها از سر و کله زدن با بچه‌های آنرمال،‌ در مرز جنون قرار دارند. و مدیر مدرسه رسماً‌ هیچ کاری از دستش بر نمی‌آید و در مرز اخراج یا استعفا است.
فیلم با جمله‌ای از آلبر کامو که مترجم بی‌سواد، آن را آلبر کامیوس ترجمه کرده شروع می‌شود:
And never have I felt so deeply at one and the same time so detached from myself and so present in the world
"هرگز نتوانستم همزمان با احساسی عمیق به دیگری، از وجود خود «جداافتاده» و همچنان نیز در جهان هستی حضور داشته باشم".
(انگلیسی‌ام خوب نیست و این با معنی ترین ترجمه‌ای بود که از جمله کامو توی نت گیر آوردم) و با توجه به محتوای فیلم فکر می‌کنم منظورش این باشد که موقعیت یک معلم طوری است که باید همزمان، احساس عمیقی به دیگری (شاگردش) داشته باشد، و فاصله را هم حفظ کند و احساسات خودش را هم انکار کند،‌ و این‌ها باعث می‌شود که حس کند در جهان هستی (الان-اینجا) حضور ندارد. یعنی حس از هم گسیختگی. از خود دور افتادن. دوگانگی.
مثلاً اینکه مستر برادی به دختر خیابانی و دختر چاق دانش‌‌آموز و همکارش علاقمند است. هر کدام به نوعی. دوتای اول از سر دلسوزی و حمایت و آخری احساس جنسی. اما انگار مدام در حال ایجاد سوءتفاهم است. در دوتای اول،‌ شائبه‌ی وجود عشق و احساس جنسی را ایجاد می‌کند و در آخری،‌ شائبه‌ی داشتن نیت سوء و بیمار جنسی بودن را. توهمات غلط در موقعیت‌های غلط. در حالی که مدام در حال انکار خود و انکار هرگونه احساسی نسبت به زنان اطرافش است،‌ مادرش را انکار می‌کند. علاقه‌اش را به او. یادآوری طرز مردنش را. هرچیزی که بین او و مادرش وجود داشته. البته به نظرم ماجرای مادر، صرفاً یک قصه‌ی حاشیه‌ای است که می‌شده از آن یک فیلم دیگر ساخت و این ربطی به موقعیت خاص یک معلم ندارد. موضوع معلم بودن، یک بدبختی جداگانه است،‌ که البته مشکلات خانوادگی و خارج از محیط کار، می‌تواند آن را بغرنج‌تر کند.
در فواصل فیلم، تصویر و صدای مستر برادی را داریم که به طور متناوب با خودش یا کسی یا کسانی حرف می‌زند. شاید دچار بحران روحی شده و در تیمارستان به سر می‌برد و با دکتر روانکاوش حرف می‌زند. شاید در جلسه‌ی مربیان حضور دارد و دارد با معلمین دیگر حرف می‌زند. شاید صرفاً‌ دارد با ما حرف می‌زند. شاید اصلاً کارگردان است،‌ یا مستر کامو که دارند با ما حرف می‌زنند و از یک جور گسیختگی در همه‌ی سلول‌های یک جامعه حرف می‌زنند.
مردی در کلاس درسش با شاگردان حرف می‌زند،‌ فریاد می‌زند،‌ سعی دارد توجه‌شان را جلب کند،‌ اما کسی حتی نگاهش نمی‌کند. شب در خانه،‌ زنش به تلویزیون خیره شده و پسرش یک غلط دیگری می‌کند و اصلاً متوجه حضور او و حرف‌هایش هم نمی‌شوند. روزی از روزها،‌ مستر برادی در حال عبور از حیاط مدرسه، مرد را در حالی پیدا می‌کند که چنگ در حصارهای آهنی انداخته و به آسمان چشم دوخته...

- هی آقای فلانی،‌ چیزیتون شده؟
+ شما منو می‌بینین؟
- البته!
+ خدا رو شکر. فکر می‌کردم نامرئی شدم!

مستر برادی معلم است. مستر برادی دارد رنج می‌کشد. رنج مدام. و چهره‌ی دوست داشتنی‌اش،‌ مثل همیشه، شبیه مسیح است. و در این چهره چه ویژگی خاصی هست که برای چنین نقشی انتخاب می‌شود؟ رنج و خستگی.
معلمی شغل وحشتناکی است و اگر بگوییم «شغل انبیاست»،‌ چندان بد هم نگفته‌ایم. در سن بیماری (13 تا 21 سال) به شخصی نزدیک شده‌ای و همزمان باید لمس و معاینه‌اش کنی (از فاصله‌ی خیلی نزدیک) و درمانش کنی و مراقب باشی خودت هم بیمار نشوی و انجام این هرسه با هم،‌ تقریباً‌ محال است. همیشه یا به اندازه‌ی کافی نزدیک نشده‌ای و در نتیجه نمی‌توانی به درستی تشخیص بدهی و تجویز کنی، یا زیادی نزدیک شده‌ای و خودت هم مبتلا شده‌ای. و در این نزدیک شدن،‌ در این دلسوزی و محبت،‌ همیشه خطر ویرانگری هم هست. مثل دختر خیابانی‌ای که به گمانش برای اولین بار فامیل یا معشوقی پیدا کرده که قصد سوءاستفاده جن.سی را ازش ندارد. یا دختر دانش‌آموز چاق و با استعدادی که فکر می‌کند برای اولین بار کسی پیدا شده که ارزش‌های درونی‌اش را شناخته باشد و به ظاهرش توجهی نکند و حالاست که می‌تواند عاشق‌اش بشود. و در این لحظه‌ی برطرف کردن سوءتفاهم و عقب کشیدن و توضیح موقعیت برای شخص نوجوان، همیشه خطر آسیب زدن به روح و روان او، و ایجاد عکس‌العمل شدیداً پرخاشگرانه و آنی (خودکشی-فرار-اعتیاد) وجود دارد.
یک دیالوگ محشری توی فیلم سن‌پطرزبورگ بود که محسن تنابنده به پیمان قاسم‌خانی می‌گفت که چرا دخترها همش عاشق تو می‌شوند و قاسم‌خانی جواب می‌داد که تقصیر خودش نیست و بدون اینکه بخواهد، دخترها را درک می‌کند و به محض اینکه درک‌شان میکند،‌ عاشقش می‌شوند. تنابنده می‌گفت: خب درک‌شان نکن. و قاسم‌خانی پاسخ می‌داد که نمی‌تواند و دست خودش نیست. به محض اینکه برایش درد دل کنند،‌ او درک‌شان می‌کند!
حالا حکایت معلم‌ها هم اینطوری است که دست خودشان نیست. مجبورند نوجوان را درک کنند (نخواهند هم نمی‌توانند. ناخودآگاه درک‌شان می‌کنند) و به محض درک کردن، طرف عاشق‌شان می‌شود.
وقتی فیلم تمام شد،‌ ما سه نفر بودیم که تیتراژ پایانی را همینطور خشکیده و مات و مبهوت، تا آخرش نگاه کردیم و به موسیقی زیبای پایانی گوش دادیم.
این یک فیلم خوب بود.
اما امشب این فیلم ترسناک پریمال را دیدم و وقتی فیلم تمام شد مات و مبهوت برگشتم به شوهرم گفتم: همین؟؟؟ همین؟؟؟ یعنی چی؟ مثلاً که چی؟
یک عده معلوم نیست چرا دنبال کیون یکی راه افتاده‌اند رفته‌اند یک جایی وسط استرالیا که یک غار در یک صخره کنده شده و در دهانه‌ی آن یک سری نقاشی باستانی هست. بعد این‌ها بدون مقدمه‌چینی مرسوم در اینطور فیلم‌ها، بنا می‌کنند یکی یکی و به سرعت کشته شدن و تبدیل شدن به موجودات وحشی‌ای که معلوم نیست اصلاً چه‌شان هست و چرا دارند به آن غار باستانی و موجود تویش باج و خدمات می‌دهند. در نهایت دختر فوبیایی فیلم که اصلاً معلوم نیست چرا فوبیای محیط‌های تنگ را دارد و چه کسی و کي و چرا او را در زیرزمینی محبوس کرده بوده، یکهو از حالت ریقو و وارفته و ترسویش خارج شده و تبدیل به جنگجویی افسانه‌ای می‌شود و غول مرحله‌ی آخر را کشته و از غار بیرون می‌پرد و بعد هم دختر وحشی‌ای که از دوستان‌شان بوده و تبدیل به جاندار وحشی مهاجمی شده و این با هفت نفر دیگر هم حریفش نبوده‌اند،‌ یک تنه و حتی بدون چاقو می‌کشد.
اوکی. شما خوب. شما قهرمان. شما اینکاره. اما می‌شود لطف کنی و برای ما هم توضیح بدهی که آن غول توی غار که قصد تجا.وز به تو و حامله کردنت را داشت، مثلاً چی بود؟ یک جور خدای باستانی؟ یک موجود فضایی؟ یک جاندار جهش یافته؟ بعد مثلاً چرا آن یکی‌تان از گزش یک زالو، بیماری را گرفت و وحشی شد و این یکی‌تان از جای گاز یک خرگوش بیمار، بیماری را نگرفت؟ چرا آن یکی‌تان یک شب تا صبح طول کشید که بیماری در تنش پخش شود و دندان‌هایش سبز شود، و این یکی‌تان، فقط پنج دقیقه طول کشید تا پروسه را طی کند؟
اصلاً ولش کن. سرتان را درد نیاورم، فیلمه یک چیز مزخرف بی معنایی بود که حال مرا هم که از علاقمندان این ژانر هستم، به هم زد.
از آن فیلم‌هایی بود که آخرش هی باید از خودت می‌پرسیدی: که چی؟ که چی؟
الأن منتظر چی هستید؟ منتظر اینکه دوباره برگردم به موضوع «معلم»؟
گفتم که این یادداشت، بیشتر درباره فیلم خوب و فیلم بد است!
                                                                                                                                                                   
پ.ن: تقدیم به ارادتمندان آقامون: آدرین برادی.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر