شنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۹۱

249: باران مي‌بارد امـ.شب

+ نوشته شده در شنبه بیست و ششم فروردین 1391 ساعت 0:40 شماره پست: 302

از جمعه بازار پاركينگ پاساژ پروانه (چهارراه استانبول) يك پارچه‌اي براي مانتو خريدم كه قبلاً توي بندر تركمن ديده بودم. نمي‌دانم بهشان چه مي‌گويند. عرض‌شان تقريباً سي سانت است و يك قواره‌ي مانتويي يا لباسي‌شان تقريباً هشت متر.

رفته بودم براي يك جور كوله‌پشتي ساده، پارچه‌ي سنتي بخرم. از اين‌ها كه طرح گليم و جنس كرباس و اين‌ها هستند. اصلاً توي مود سنتي‌بازي و هنري‌بازي نيستم. فقط يك چيزي دلم مي‌خواهد كه كار دست باشد. انساني باشد. و دوختش كار خودم يا مامانم باشد. پارچه‌اش را خودم انتخاب كرده باشم. ساده باشد. راحت باشد. زلم زيمبو نداشته باشد.

يك سري پارچه‌هاي ضخيم شبيه پادري ديدم كه عرض‌شان نسبتاً كم بود و براي يك كوله با يك جيب در جلويش كافي بود. گولي نگذاشت بخرم. گفت اين‌ها كهنه هستند و احتمالاً دست دوم هستند و از اين چيزها. هميشه وقتي همراهم براي خريد مي‌آيد، نمي‌گذارد چيزهايي را كه دوست دارم بخرم و رأي‌ام را مي‌زند. يا در حالي كه من دارم چيزي را سبك سنگين مي‌كنم مچ دست و بازويم را آنقدر مي‌كشد كه درد مي‌گيرد و دستم را از دستش بيرون مي‌كشم. يا بين من و ويترين مغازه‌ها قرار مي‌گيرد و نمي‌گذارد درست ببينم. يعني دقيقاً در سمتي كه ويترين‌ها قرار دارند در كنار من قدم مي‌زند و هميشه مابين من و چيزهايي‌است كه دارم تماشا مي‌كنم. يا غر مي‌زند كه پا و كمرش درد گرفته و خسته شده. يا اگر ازش نظر بخواهم جز «خوبه» چيزي براي گفتن ندارد و آنهم فقط محض اين است كه هرچه هست زود بخرم و برويم پي كارمان. يا يكهو درست زماني كه من توي فكرم و دارم با خودم دودوتا چهارتا مي‌كنم كه الأن دقيقاً چه لباس‌هايي توي خانه دارم كه رنگ كيفي را كه مي‌خواهم بخرم با آن‌ها ست كنم و چقدر مي‌توانم برايش هزينه كنم و براي چه كاري (كوه و دشت-مسافرت-شهر-مهماني) لازم‌اش دارم... مي‌پرد روي مخم كه «اينو بخر... اينو بخر... اين خيلي خوبه». بعد كه چرتم پاره مي‌شود و برمي‌گردم ببينم چه را مي‌گويد، مي‌بينم يك كوله‌پشتي بچه‌مدرسه‌اي با عكس يك باربي موطلايي يا يك چكمه‌ي لاستيكي بنفش يا يك گيوه‌ي سفيد كج و كوله يا يك چيز بي‌ربط ديگر ديده كه اصولاً هيچ معنا و مفهوم و ارتباطي به آن چيزي كه من در حال حاضر احتياج دارم، ندارد كه ندارد. بعد نمي‌دانم كه منظورش از اينكه آن را بخرم، چيست؟ دارد شوخي مي‌كند مثلاً؟ قصد دارد اعصاب مرا خراب كند؟ جدي مي‌گويد و واقعاً همينقدر كج‌سليقه است و نبايد بيش از اين ازش توقع داشته باشم؟ واقعاً نمي‌دانم اينطور وقت‌ها چه بايد بگويم. اين است كه يكي دوبار واكنشي نشان نمي‌دهم و بار سوم يكهو عين بمب مي‌تركم و آنوقت مي‌گويد كه من گند اخلاقم و پاچه مي‌گيرم و صدايم را الكي وسط خيابان بالا مي‌برم. و از اين جور چيزها... (الأن هم شاكي مي‌شود كه اصلاً من چرا اينجور چيزها را اينجا مي‌نويسم و جلوي مردم ازش اينطوري حرف مي‌زنم و جلوي فلان دوستش كه اين وبلاگ را مي‌خواند برايش خوبيت ندارد).

«جلوي مردم خوب نيست»: من هيچ دركي از اين جمله ندارم. بهش مي‌گويم كه هفته‌ي ديگر تنها بدون او مي‌روم جمعه بازار بلكه قبل از تعطيل شدنش بتوانم يك كوفتي براي دوختن كوله پشتي بخرم.

باران مي‌بارد امـ.شب (نقطه از آن جهت است كه اين مصراعي از يك تر.انه است و ترانـ.ه‌هاي قبل از 57 ممـ.نوع است و اين‌ها... لابد انتظار داريد براي همه‌ي نقطه گذاري‌هايم بيايم اينجا براي شما توي پرانتز توضيح بدهم. و اگر اينطور است بگويم تصور باطلي نموده‌ايد و اين بار آخر است. فقط گفتم بدانيد كه در پس هر نقطه دليلي هست. اگر كه بدانند)...

و هنوز باران مي‌بارد امـ.شب و دلم نه تنها امشب كه هميشه غم دارد، هر شب. پدرم هم كمافي‌السابق به حال من مي‌ريـ.ند(آيا من به زبان عر.بي علاقه دارم كه قيود عربي توي نوشته‌ام به كار مي‌برم؟ ابداً. حتي به طرز خاصي ازش متنفرم. هيچوقت تست‌هاي عربي را بيشتر از 50 يا 60 درصد نزدم. اما بعضي عباراتش خيلي غلوآميز و قلنبه است و آدم را جذب مي‌كند. تازه خيلي هم فخيم و اين‌ها است و آدم را به خنده مي‌اندازد از فرط فخامت. من به جنبه‌ي طنزش كار دارم و لاغير.) بله مي‌گفتم پدرم... بعد از سه روز كه يا خانه نبوده‌ام يا ديروقت آمده‌ام و اين كامپيوتر صاحب مرده را حتي روشن هم نكرده‌ام، نيم ساعت نشسته‌ام پاي جي‌پلاس، و آنوقت اين از راه نرسيده پريده توي اتاقم كه: شير جوشانده توي قابلمه را سر گاز ديدي يا نديدي؟ ديدم. پس چرا توي يخچال نگذاشتي؟ نگذاشتم. چرا؟ چرا و درد بي‌درمان خوب! بگذار برسم خانه. بگذار نيم ساعت كيونم به صندلي برسد بعد از چند ساعت راه رفتن دور شهر. بگذار سلام كني و بپرسي مرده‌ام يا زنده؟ بعد بگو چرا شير را توي يخچال نگذاشتي و چرا تلفن خانه زنگ خورد و جواب ندادي؟ خوب كه مي‌تواند باشد مگر؟ يا يك ديو.ثي است كه با شما كار دارد كه نيستيد و اگر من بردارم سرم خراب مي‌شوند... يا خود ديو.ث‌تان هستيد كه كاري براي آدم نداريد جز دردسر و فرمايش بيخودي... يا اگر هم كسي با من كار واجبي داشته باشد زنگ مي‌زند روي گوشي خودم. كِي شده كه من تلفن شما را بردارم و ختم به خير شود؟

بعد هم بنا مي‌كند هي پشت سر هم صدا كردن كه بيا براي شام خواهرت كه گاز خانه‌اش قطع است و دارد كابينت نصب مي‌كند فلان و بهمان بگذار كه ببرند برايش. آخ كه شما براي هر خـ.ري جان فدا مي‌كنيد و براي من تره هم خرد نمي‌كنيد. نمي‌دانم دردسرهاي بچه‌هاي ديگرتان چرا براي‌تان نوشدارو و قند و نبات است و براي من زن بابا و شوهر ننه‌ايد؟ باري كه از دوشم برنمي‌داريد هيچ، مدام هم ازم طلبكاريد؟

بعدش نصف پيتزايي را كه توي يخچال گذاشته بودم بي‌اجازه مي‌خورد. بعد مي‌آيد بي‌اجازه پنجره‌ي اتاقم را كه به خاطر بوي باران باز گذاشته بودم مي‌بندد و من گرمم مي‌شود. برنامه‌ي بعدي‌اش هم احتمالاً نخ دندان انداختن بالاي سر من است. قبل از تمام اين‌ها هم يك ساعت صداي تلويزيون را تا آخر زياد كرده‌بود و وادارم كرد در اتاق را ببندم.

كافي است ده دقيقه من و اين تنها باشيم، بدون ردخور دعواي‌مان مي‌شود. معناي سگ و گربه و كارد و پنير را اگر نمي‌دانستيد بدانيد.

صبح خواب دخترخاله‌ي گولي را ديدم. شمال زندگي مي‌كند و هم‌سن مادرش است طوري كه بهش مي‌گويند «خاله» به جاي «دخترخاله». خلاصه خواب ديدم من خانه‌ي گولي اين‌ها هستم و سر صبح است و ما توي رخـ.تخواب و در وضعيتي بس اسفبار و شرم‌آور... كه اين دخترخاله هم سرزده از راه رسيد و مادر گولي هم هول شد و يادش رفت در بزند و همينجوري پريد توي اتاق و... مبايل گولي زنگ زد و ابي بود كه گفت عروسي‌اش دوم خرداد است و تالارش فلان جاست و اين‌ها. پاشديم و جمع كرديم و نيم ساعت بعد دخترخاله از شمال زنگ زد كه من خواب اين عروس خودشيفته‌تان را ديده‌ام. بعد هم هي همه ذوق كردند و هي انگار كه دل‌شان مي‌خواست تبريك بگويند به يك مناسبت خاصي و هي نمي‌دانستند براي چه آخر؟ چونكه هيچ‌كس دلش نمي‌خواهد علناً اعتراف كند كه به روح اعتقاد دارد و خواب‌ها تعبير مي‌شوند و انرژي‌ها حقيقت دارند. چونكه اصولاً هنوز كسي نتوانسته اين چيزها را اثبات كند يا اسم خاصي روي‌شان بگذارد به غير از «ماو.راءالطبيعه» يا «متافيزيك».

حتي گولي كه توي بي‌اعتقادي يد طولايي دارد و دست مرا قپوني از پشت بسته، هي دلش غنج غنج مي‌شد و خنده‌هاي زيرزيركي مي‌كرد كه من و خاله فاطي همزمان خواب همديگر را ديده‌ايم. فقط وسط آن خنده‌هاي ناز يكهو ياد دهان‌لقي من افتاد و به صرافت افتاد كه نكند براي خاله فاطي هم خوابم را كامل و با جزئيات تعريف كرده باشم!

الأن روي جي‌پلاس يك ياروي تركيه‌اي خيلي بي‌ريختي آمده روي چت‌ام و سعي دارد بلا.سد. قبلش هم هي منشن‌ام مي‌كرد (براي اطلاع دوستاني كه عضو گوگل پلاس نيسـتند: به طريق خاصي هي توجه شما را جلب مي‌كنند و پيغام شخصي فقط براي شما مي‌فرستند و بعد از فالو كردن‌تان سلام و عليك مي‌كنند.) ديدم به يك زبان خاصي نوشته كه نمي‌فهمم. در اينجور موارد فقط پلاس پاي مطلب مي‌زنم كه يعني خواندم ولي حرفي براي گفتن ندارم. يكهو آمد روي چت‌ام و باز با همان زبان غربتي شروع كرد بلغور كردن. خلاصه آخرالامر بعد از كلي سر و كله زدن فهميدم كه تركيه‌اي است و دارد ازم مي‌خواهد كه برايش عكس بگذارم كه ببيند من چند سالم است و بلا.سد و اين‌ها. حالا من الا.غ داشتم بهش مي‌گفتم كه ايراني هستم و از آشنايي‌اش خوشوقتم و از عكس‌هاي منظره و كميكي كه مي‌گذارد خيلي خوشم آمده و دستش درد نكند. بعد ديدم ديگر انگليسي‌ام از حد اكابر بالاتر نيست كه فحشش بدهم و بهش بگويم متأهلم و بهتر است برود در.ش را بگذارد. يكهو ياد گوگل ترنسليت افتادم. زودي بازش كردم و شروع كردم به فارسي بليغ فحش نوشتن و انگليسي‌اش را كپي پيست كردن براي يارو. آنوقت بود كه متوجه منظورم شد و گفت كه خيلي حيف شد كه متأهلم و رفت در.ش را گذاشت. بلي رسم روزگار چنين است.

وقتي زبان همديگر را خوب نمي‌فهميم، تهش مي‌شود اين كه يارو يك ساعت وقتت را مي‌گيرد و بعدش كه تازه كنجكاو مي‌شوي و مي‌روي توي صفحه‌اش كه ببيني آنهمه عكس منظره و فلان را از چه جور آدمي همخوان مي‌كردي براي ديگران... تازه مي‌بيني توي دايره‌ي دوستانش فقط خانم‌ها تشريف دارند و انگار ايشان في‌النفسه از ذكور فميـ.نيست تركيه مي‌باشند. خدا قوت!

حالا هم فقط دارم به سيلي كه فردا مي‌آيد فكر مي‌كنم و اينكه چترم را كجا گذاشته‌ام و چقدر دير مي‌رسم و مترو چقدر خـ.ر تو خـ.ر مي‌شود و باز ميدان هفت تير گير مي‌افتم و زنگ مي‌زنم به «ر» مي‌گويم سيل آمده و من نمي‌توانم بيايم و تا زانو توي آب مي‌روم و ماشين كه ندارم عـ.ن خانم! بفهم. او هم نمي‌فهمد و هي برايم از پشت تلفن جيغ‌جيغ مي‌كند و پشت سرم توي سالن زر مي‌زند.

پ.ن: كاش الأن ساعت هشت شب بود و من يك عالمه مي‌توانستم تا صبح بخوابم. اما به جايش ساعت يك است و وسايل توي كيفم روي تختم پخش و پلاست و مسواك نزده‌ام و لقمه‌ي نان و پنير صبحانه‌ام را هم آماده نكرده‌ام كه فردا با خودم ببرم سركار بخورم...

من واقعاً متأسفم كه در چنين شرايط اسفباري قرار گرفته‌ام. و مجبورم همين حالا بروم يك خاكي بر سر خودم بريزم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر