دوشنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۹۱

248: Only 2 apple

+ نوشته شده در دوشنبه چهاردهم فروردین 1391 ساعت 16:44 شماره پست: 301
حق با شماست: من هنوز يك بچه‌ام.
حق با شماست: من هميشه دير مي‌فهمم. (ولي البته همين‌اش هم توي سرزميني كه خيلي‌ها هيچوقت نمي‌فهمند غنيمت است)
حق با شماست: پيوند خوني برترين پيوندهاست. راست مي‌گفتيد كه خون (همخون)، ناخودآگاه خون (همخون) را جستجو مي‌كند.
حق با شماست: براي زنده بودن بايد خود را فريب داد.

مدتي نبوده‌ام.
برگشته‌ام.
نگاه مي‌كنم به اين وبلاگ. به سرتاپايش. بدم آمده ازش. هر.جايي شده. جايي كه زن داداش سابق آدم بخواند، شوهر خواهر آدم بخواند (از مسافرت كه برگشتم ديدم مرورگرم با تمام صفحاتش كه با هربار باز كردنش خود به خود بالا مي‌آيند، روي مانيتور باز است و شوهر خواهرم هم پايش!)، پدر آدم (دزدكي) بخواند، برادرهاي آدم (دزدكي) بخوانند، دوستان آدم بخوانند، دشمنان آدم بخوانند، هركسي كه آدم را مي‌شناسد به طريقي بخواند... و از همه مهمتر شوهر آدم بخواند!!!... اگر جنـ.ده نشده است شما بگوييد چه شده است؟
هر كلمه‌اي كه مي‌آيم توي اين كاروانسراي شاه عباسي بنويسم، ترس يكي را دارم. به اين برنخورد. آن، دست نگيرد. آن يكي آتو نگيرد. اين يكي شاكي نشود.
در سفر راه مي‌رفتم. نگاه مي‌كردم. حرف بزني دعوايت مي‌شود. راه برو و قليـ.ان بكش. قليـ.ان بكش و نگاه كن. پشت يك ماشين نوشته Only 2Apple .
جنگل هوا خوب است. ابري. سرد. باران اما نمي‌آيد. ظهر جمعه يازده فروردين سنه‌ي 91 شمسي، فاميل جمع‌اند. ميم با گوشي‌اش هواشناسي را چك كرده: ساعت 6 باران خواهد گرفت. به ميم و بخت و اقبال اعتماد كرده و بيرون مي‌زنيم. من و گولي يك جاده‌ي خاكي را سر بالا مي‌رويم. دارد مي‌گويد كه دوست دارد با من راه برود و مثل قديم درباره‌ي خودمان حرف بزنيم. اما من تازگي اصلاً حرف نمي‌زنم... من حواسم به آتش است. به هيزم. به شاخه‌هاي خشك كنار جاده كه وسط گل و لاي و تپاله‌ي اسب خيس مي‌خورند. به كنده‌ي قطور درختي دويست سيصد ساله كه بريده‌اند و برده‌اند و حالا فقط قطعه‌اي از آن به پهلو افتاده كه عاشقان و جوانك‌هاي الاف رويش يادگاري مي‌كنند و به جاي نيمكت ازش استفاده مي‌كنند. من حواسم به هيچ چيز نيست. حواسم فقط به اين است كه حرفي نزنم كه دعوايم بشود. كه به كسي بر بخورد. كه خاطره‌اي بد به جا بگذارم.
گولي حرف مي‌زند و من چشمم فقط به شاخه‌هاي خشك جديد است. اين سوي جاده. آن سوي جاده. پشت حصارهاي چوب و سيم‌خاردار. مي‌پرسد: حواست هست چه مي‌گويم؟... حواسم نيست. من حواسم به عبور ماشين‌هاست و دو شاخه‌ي پيچ‌پيچ بلندي است كه هر يك به دستي، به دنبال خودم مي‌كشم و سر به زير مي‌روم. عيناً گاوي كه به گاو‌آهن بسته‌اند. «وسيع باش، و تنها، و سر به زير، و سخت...»*
زن‌ها ته دبه مي‌كوبند و مردها مي‌رقصند. رقص مردهايشان شبيه اردكي است كه روي محوطه‌اي پر از ذغال نيم‌سوز رها كرده باشي و با پاهاي سوخته بالا و پايين بپرد. همينقدر بپر بپر و دستپاچه و ناهماهنگ. همينقدر مسخره. من حواسم هست نخندم. حواسم هست توي جمع باشم و تنها نپرم. كنده‌ها توي آتش مي‌سوزند. حواسم به ذغال‌هاست كه جاي قليـ.ان خالي.
 ساعت 5:15 باران مي‌گيرد. پيشگويي‌هاي نوستـ.رو داموس درست از آب در آمد. در بازارچه‌ي امامزاده جلوي دكه‌هاي صنايع دستي كه مي‌ايستم، تا مي‌آيم تمركز كنم كه ياد بيايد از بين اين همه آت و آشغال كدامش به درد مادرم مي‌خورد كه برايش سوغاتي ببرم، گولي بهم نهيب مي‌زند كه فاااااااااااااااااااميل جلوي در منتظرند و مي‌خواهند بروند به سمت دكه‌ي بعدي. چشمم يك جاشمعي آويزي كه از كاسه‌ي نارگيل تراشيده شده را مي‌گيرد. بگيرم. نگيرم... مي‌گويد نگير. نمي‌گيرم. اما حالا دلم توي كاسه‌ي نارگيلي آويخته مانده از سقف دكه‌اي در امامزاده عبدالله.
سه چهارم طول راه را تا تهران خوابم. نه اينكه خواب باشم. وانمود مي‌كنم كه خوابم تا با من حرف نزند. چونكه حرف بزني دعوايت مي‌شود. خيلي حرف‌ها هست. دلخوري‌ها. مادرم گفت مادرت گفت‌ها. حرف بزني دلخوري‌ها بالا مي‌زند و نمي‌تواني كه نگويي و سر دلت بماند. بعد دعواي‌تان مي‌شود و دعوا بشود اوقات‌تان تلخ مي‌شود و سگرمه‌هاي‌تان توي هم مي‌رود و توجه پدر و مادر و فاميل جلب مي‌شود و بعد مادرتان براي اينكه دشمن شاد نشويد، خودشان را وسط مي‌اندازند و به خيال خودشان مي‌آيند آشتي‌تان بدهند اما بدتر مي‌ريـ.نند توي حال‌تان و دلخوري‌هاي جديدتر درست مي‌كنند.
همان حرف نزني و تهمت «خوابالو» و «خرس» و «افسرده» بخوري بهتر است. بهتر است كليپس موهايت را باز كني و سرت را به پشتي صندلي تكيه بدهي و وانمود كني خوابي.
ساعت پنج صبح يكشنبه 13 فروردين سنه‌ي 91 شمسي. مي‌گويم نرويم پارك جنگلي. برويم بخوابيم. مگر همين دو روز پيش وسط جنگل‌هاي مازندران كه پرنده پر نمي‌زد، با جمع فاميل ولو نبوديم و نزديم و نرقصيديم و نهار نخورديم و آتش روشن نكرديم و تپاله‌ي اسب و گاو بو نكشيديم؟ حالا چه چوبي به ماتحـ.ت‌مان فرو كرده‌اند اين ساعت پنج صبحي كه دوباره پا شويم توي شلوغي و ترافيك برويم يك پارك جنگلي تخـ.مي توي تهران كه از هر شاخه‌ي درختش نود نفر آويزانند و پاي هر تل و توي هر چاله و پشت هر ديوارش پنجاه نفر ريـ.ده‌اند؟ عقده‌ي فضاي سبز داريم؟ آن جمعه‌هاي باقي سال و دركه و دربند و كلچال و توچال و دارآباد. عقده‌ي بزن و برقص داريم؟ آن دورهمي‌هاي دوستانه و فاميلي و مجالس شادي جمعي. عقده‌ي  ديدن فاميل را داريم؟ آن عيد ديدني‌هاي تمام نشدني دوازده روز عيد. ما كه تازه عصر روز دوازدهم از شمال و وسط طبيعت برگشته‌ايم. آخر «نون‌تون نبود، آب‌تون نبود، چايي و قليـ.ون‌تون نبود...»*1 سيزده به در كردن‌تان چه بود؟ آنهم با آن صبح روز چهاردهم كه بايد بلند شوي خبر مر.گت بروي سر كار: آفتابسوخته. سرماخورده. با پاي پيچ خورده از جفتك‌پراني در دامن مادر طبيعت و انگشتان پس‌شكسته و دست و پاي كوفته از واليبال و بسكتبال و بدمينتون و وسطي و استپ‌هوايي در خشتـ.ك پدر طبيعت.
كسي گوشش بدهكار نيست. قبل از همه همين گولي. وقتي مي‌بينم كه حتي او هم عشق سيزده به در دارد و اگر نرويم تا پنجاه تا سيزده به در ديگر هي هرجا بنشيند مي‌گويد:‌اين نگذاشت من بروم سيزده به در و بهم خوش بگذرد (لنگه‌ي آن بار كه تنگه‌ي دوم تنگه واشي را باهاش نرفتم و هنوز كه هنوز است بعد چند سال ولم نمي‌كند)، ديگر مقاومت نمي‌كنم. سرم را مي‌اندازم پايين و حاضر مي‌شوم و با خانواده مي‌زنم بيرون. به عشق ترافيك. به عشق دود و دم و شلوغي. به عشق زيارت فاميلي كه براي گرفتن وام ازدواج هم ضامن‌ات نمي‌شوند.
تمام روز كز كرده‌ام توي خودم مثل يك گنجشك سرمازده. تمام روز شكايت مي‌كند  از سكوتم. تمام روز نمي‌گذارد توي چادر بخوابم و مدام عين كنيز حاج باقر بالاي سرم نشسته و غر مي‌زند كه همه دارند جفتك چهاركش مي‌اندازند و من اينجا خوابيده‌ام. تمام روز مي‌گويد: برويم دوچرخه‌ي دونفره كرايه كنيم... و من نمي‌روم. بعد شروع مي‌كند رويم برچسب چسباندن: غير اجتماعي، افسرده، غير آدميزاد، خوابالود... كه جيغم در مي‌آيد...
چقدر برايت فيلم تعريف كرده باشم خوب است؟ چقدر برايت ور زده باشم و داستان و شعر خوانده باشم خوب است؟ چقدر از فك و فاميل و دوستانم پيشت قصه و داستان تعريف كرده باشم خوب است؟ فقط فرقش اين است كه آن موقع كنجكاو بودي و تا ته قصه را با جان و دل گوش مي‌كردي و حالا از همان جمله‌ي اول وسط حرف‌هايم مي‌پري و هي بحث را عوض مي‌كني و هي فكرم را به هم مي‌ريزي تا از گفتن پشيمان بشوم. كاملاً معلوم است كه چقدر مشتاق شنيدن وراجي‌هايم هستي. حالا برو در.ت را بگذار و نگو كه كم حرف شده‌ام. تازه گيرم كه حرف بزنم. تا بيايم «حرف واقعي دلم» را بزنم كه با هم دعواي‌مان مي‌شود و شروع به غربتي‌بازي مي‌كني كه «بددهاني» و «به فاميل و خانواده‌ام توهين كردي» و «باهام بد حرف زدي» و «لحنت توهين آميز بود» و «منظورت فلان و چنان بود»...
بايد حرف زد. حرف را بايد زد. اما وقتي حرف‌ها را عين سبزي ريختي وسط و پاك كردي و هر شاخه‌اش را به نام علف هرز و بي‌مصرف و گل و لاي و ساقه‌ي اضافه ريختي دور، آنچه باقي مي‌ماند فقط چهار پر نعنا و ريحان است كه يك لقمه‌ي چپ آدم است و به جايي نمي‌رسد. ملتفتي؟
صحبت‌هاي چند ساعته مال آن زماني بود كه با هم دوست بوديم و فاميل و خانواده‌ي هم به تخـ.م‌مان هم نبودند كه اصلاً فكر كنيم بايد بهشان توهين كرد يا نه. هر كسي براي‌مان سوژه‌ي خنده بود و با هم بهشان مي‌خنديديم. نه اينكه يكي‌شان فاميل من باشد و تو حق خنديدن بهشان نداشته باشي و آن يكي فاميل تو و ...
خون، خون را مي‌جويد. آدم هرچه بيعار و شوت و روشنفكر هم كه باشد، باز حرف فك و فاميلش كه وسط بيايد، يقه جـ.ر مي‌دهد. 
من كم‌حرف نشده‌ام. من هميشه همين بوده‌ام. هيچوقت اهل دوچرخه دونفره (يا حتي يك‌نفره) كرايه كردن نبوده‌ام. هيچوقت اهل خود را پا.ره كردن بر سر واليبال و وسطي سيزده به در نبوده‌ام. هيچوقت اصلاً اهل هيچ بازي و تفريح جمعي نبوده‌ام. تا جايي كه يادم هست هميشه سيزده به درها با يك دوست جان‌جاني و هم‌سن، تنهايي مي‌زديم به يك گوشه‌اي و زير بغلم هميشه دفتر خاطراتم با يك قلم حاضر بود. اگر هم يك زماني توي بازي‌هاي جمعي كمابيش شركت كرده‌ام، مال زمان نوجواني و بچگي‌ام بوده و اقتضاي سن و سال. حالا سي و دو سالم است و هيچ دليلي نمي‌بينم كه بعد از يك سال خوردن و خوابيدن و پشت ميز نشستن و ورزش نكردن، بيايم يك روزه خودم را داغان و بدنم را كوفته و آفتابسوخته و عرقو كنم كه وسط اين سيل جمعيت حتماً بهم خوش بگذرد.
من هميشه به همه خنديده‌ام و قوانين خودم را داشته‌ام و حالا هم دليلي نمي‌بينم كه يكهو تغييرشان بدهم و بشوم يك آدم اجتماعي. اگر اين بوده‌ام يا ژنتيك است يا برايش دليل داشته‌ام. چرا بايد يكهو بشوم مثل همه؟ افتخار دارد؟
من هيچوقت آدم اجتماعي نبوده‌ام و «غير اجتماعي» برايم فحش محسوب نمي‌شود. اين از اين.
منتهي تا حالا فكر مي‌كردم كه با يك «غير اجتماعي» و «افسرده» و «غرغرو» مثل خودم ازدواج كرده‌ام كه حالا مي‌بينم اينطور نبوده. اين تو هستي كه تغيير كرده‌اي و حالا معيارهاي ديگران به نظرت درست مي‌آيند و با واژه‌هاي آن‌ها روي من برچسب مي‌چسباني و تحقيرم مي‌كني. اين تو هستي كه عشق ته دبه كوبيدن و رقصيدن داشتي و نگفته بودي. اين تو هستي كه عشق آش خوردن و آتش درست كردن و پا.سور بازي جمعي و دوچرخه سواري توي پيست داشتي و نگفته بودي. اين تو هستي كه وانمود مي‌كردي «هدا.يت» خوان و «سارتر»خوان و «نيچه» خوان هستي و حالا معلوم شده كه حرف‌هاي آن‌ها به نظرت يك مشت خزعبلات لاي كتابي بوده و عاشق همين زندگي دنبك و دستكي هستي.
من عوض نشده‌ام. معيارهايم همان‌ها هستند كه هميشه بوده‌اند. و اگرچه مدتي‌است به خاطر بي‌پولي و بدشانسي و شغل مزخرف و حمالي بي‌جيره و مواجب و نداري پدر و اجدادم، به شما اجازه دادم كه به ارزش‌هاي من توهين كنيد و همگام با خودم بهم فحش و فضيحت بدهيد... اگرچه مدتي‌است خودم هم به خودم شك كرده بودم و مي‌گفتم شايد اشتباه بوده اينطور بودن و بهتر بوده از اول مثل شما زندگي مي‌كردم و خوش مي‌بودم... اگرچه مدتي‌است يادم رفته بود كه شما در واقع چه هستيد و به چه شيوه‌اي داريد زندگي مي‌كنيد... اما حالا كاملاً باايمان و با قلبي آر.ام و روحـ.ي مطمـ.ئن خدمت‌تان عرض مي‌كنم كه:
من همينم كه هستم. و به كسي اجازه نمي‌دهم خودش را برتر از من بداند و بهم توهين كند. چونكه اگر شما مي‌دانيد من چه گـ.هي هستم... من هم خوب مي‌دانم شما چه گـ.هي هستيد.
با اينهمه، حرف نبايد زد. قلـ.يان دو.سيب بايد كشيد. و سر به گريبان فرو بايست برد.

شب كنار آتش سيزده به در داشتم به اين فكر مي‌كردم كه با اينهمه ذغال سرخ، مي‌شد صد تا قليـ.ان گيراند...

 «بيا بريم تا مِي خوريم
شر.اب مُلك رِي خوريم
حالا نخوريم و كِي خوريم...»*2

پ.ن: سهراب سپهري
پ.ن1: پر.يا- احمد شا.ملو
پ.ن2: بو.ف كو.ر- صا.دق هد.ايت

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر