جمعه، اسفند ۲۶، ۱۳۹۰

247: روز سياه

+ نوشته شده در جمعه بیست و ششم اسفند 1390 ساعت 0:22 شماره پست: 300

بعد از مدت‌ها مسير برگشتم به خانه از ميدان رسالت مي‌گذرد. توي اتوبوس‌هاي بي‌آرتي خسته روي صندلي افتاده‌ام كه دختر ازم مي‌پرسد شما كجا پياده مي‌شين؟
نمي‌دانم!!!
يعني در واقع نمي‌شود كه آدم نداند كجا پياده مي‌شود. فقط اين كار را به طور غريزي مي‌كنيم و هيچوقت به نام ايستگاهي كه معمولاً در آن پياده مي‌شويم فكر هم نمي‌كنيم. در ثاني، سوال درست اين است: من فلان جا پياده ميشم. اگه شما بعد از من پياده مي‌شين ميشه بهم بگين كجاست؟
به هرحال كمي مكث مي‌كنم تا جواب درست به ذهنم برسد. بعدش همينطوري عشقي، بيشتر از حد لزوم راهنمايي‌اش مي‌كنم. يعني حدود ايستگاه را بهش مي‌گويم و حتي بهش مي‌گويم كه بهتر است از راننده بخواهد كه وقتي به ايستگاه مورد نظر رسيد خبرش كند.
ابداً حالم در اين حدها خوب نيست. اينجور از جان گذشتگي‌ها خارج از توان اين روزهاي قبل از عيدم است. اما امشب شايد به خاطر اين خوشحالم كه «ر» عاقبت ماتـ.حتش را هم كشيد و موهاي مرا رنگ كرد. آن هم چه رنگي! (انتظار نداريد كه بروم توي جزئيات تخصصي؟)خلاصه‌اش اين است كه حتي نصف يكي از مشتري‌ها يا همكارانش براي من كه دستيارش هستم و ماهي چند ميليون پول مي‌فرستم توي جيبش، وقت نگذاشت. همينطوري سمبل كرد و فلنگ را بست. عيبي ندارد. همين‌قدر كه سر عيد سال اول تأهل كه بايد بروم دست بوس و پابوس قوم شوهر، قيافه‌ام شبيه آدميزاد باشد، كافي است.
اصلاً شبيه آدميزاد نيستم اين روزها. محض اطلاع دوستاني كه غر مي‌زنند چرا آپ نمي‌كني: بنده الساعه شبيه گوريل پشمالو، با يك عالمه موي سفيد كه تازه همين امشب فرصت شد بعد از شش ماه رنگشان كنم، و ناخن‌هاي سياه شده از رنگ مو، و پوست دست‌هاي داغان شده از دكلره و مواد و صورت زرد و نزار و كمر درد و پا درد و دست درد و هزار درد بي درمان ديگر هستم و چند كيلو وزن كم كرده‌ام (همه‌ي كساني كه اين روزها مرا مي‌بينند بهم گفته‌اند كه قيافه‌ام شبيه اموات شده.بلي رسم روزگار چنين است). ديگر حتي آرايش هم نمي‌كنم. همينطوري سر صبح جسدم را از تخت بيرون مي‌كشم، تنبان به پا مي‌كشم و لچك به سر مي‌كنم و مي‌زنم بيرون تا بوق سگ. اي بابا... بيخيال.
خلاصه مي گفتم كه حسابي به دختره حال دادم و برايش وقت گذاشتم. بعد تا آمدم باز برگردم توي حال خودم، دختره گفت: اينجا چقدر جالبه؟‌ اينا (منظورش دستفروش‌هاي ميدان هفت حوض بود) هميشه اينجا هستن؟ خيلي شلوغه اينطرفا.
گفتم: شباي عيد اينجا خيلي شلوغه. يه چيزايي هم هست كه فقط شباي عيد توي بساط دستفروشا ميتوني پيداشون كني. اگه وقت داشته باشي و شبا بياي هفت حوض بگردي جالبه اين روزا. اگه وقت داشته باشي...
و برگشتم توي خودم. خودم كه اصلاً وقت ندارم. حالم گرفته شد. ياد سال‌هايي افتادم كه شب‌هاي عيد خريد كردن يك «وظيفه» و «اجبار» نوعروس نبود، بلكه ذوق كودكانه‌ي پوشيدن لباس نو بود...
-    مال اين اطراف نيستي نه؟
-    شهرك غرب ميشينم. واسه يه كاري اومدم اينجا.
بعد تعريف كرد كه از صبح تا حالا دور تهران را گشته و آخر شبي سر از اينجا درآورده. به خودش نگاه كردم: يك غرب تهراني خوشحال و قرتي و ددري. به خودم نگاه كردم : يك شرق تهراني خسته و داغان و گرخيده.
در واقع داشتم بند كفش‌هاي كوهدشت‌ام را مي‌بستم و كوله‌ام را كنار پايم كف اتوبوس گذاشته بودم كه اين مكالمه شروع شد. من اين روزها حتي وقت ندارم بند كفش‌هايم را ببندم كه وقت راه‌رفتن لخ‌لخ نكنند. ولم كن حوصله داري. صبح تا شب دارم مواد سمي و سرطان‌زا استنشاق مي‌كنم و مراحل مقدماتي آسم و واريس و آرتروز را طي مي‌كنم. ديگر كي به فكر بند كفش و لاك ناخن و ريمل و روژ است؟ كي به رسم و رسوم فكر مي‌كند؟
رسم داريم... رسم داريم... باباجان با اين رسوم‌تان به امثال من بدبخت بينوا احترام نمي‌گذاريد. رسماً آدم را پا.ره مي‌كنيد با اين بايد و نبايدهاي‌تان. رسم داريم چند روز مانده به عيد،‌ عيدي‌هاي عروس و لباس‌هايش را برايش ببريم كه روز اول كه مي‌آيد خانه‌مان حتماً تنش باشد.
من آرايشگرم. شب عيدم جهنم خداست. صبح ساعت شش مي‌زنم بيرون و شب ساعت يازده دوازده برمي‌گردم. وقت نمي‌كنم يك دوش ساده بگيرم. آنوقت با اين قيافه‌ي داغان مرا مي‌خواهيد كجاي دل‌تان بگذاريد؟ همين الأن به همين موي رنگ كرده‌ام قسم كه انگار تانك از رويم رد شده. چه مي‌گوييد هي تلفن و پيغام و قرار و مدار كه قبل از عيد خدمت برسيم. خوب اصلاً برسيد. به من چه؟ شما به خدمت اين‌ها برسيد. اين‌ها به خدمت شما. با رسوم‌تان همديگر را سر.ويس كنيد. من كه خانه نيستم. سركارم.
همينجوري خودشان براي خودشان تصميم مي‌گيرند و مي‌بُرند و مي دوزند. من كي گفتم كه رسم و رسوم‌تان اهميتي برايم دارد؟ كل تاريخ‌تان به فلان چپ اسب فلاني، وقتي كه وقت نداشته باشم اين شب عيدي بروم ميدان هفت حوض، بوي عيد را نفس بكشم و دستفروش‌ها را تماشا كنم.
بگذاريد به درد خودم بميرم.
وقت ندارم چهار خط بخوانم. چهار خط بنويسم. صبح‌ها توي ماشين و مترو كمبود خوابم را جبران مي‌كنم. سركار كه هيچ. برگشتني توي كوچه‌هاي تاريك، چيزهايي از ذهنم مي‌گذرد. كاغذ كه ندارم بنويسم در حال راه رفتن. مي‌شود مثلاً بگويم با خودم و صدايم را ضبط كنم و بعداً‌ هر وقت كه شد بنويسم‌شان. همه‌جا نا.امن است. چاقو مي‌گذارند بيخ گلوي آدم و گوشي و كيف و طلايت را مي‌برند. بيخيالش مي شوم. شب وقت خواب مي‌گويم بنويسم توي وبلاگم. هميشه يك نفر سرمان خراب شده. مهمان. همسايه. خواهر و برادر. بعد هم آنقدر كم‌خوابي دارم و خسته‌ام و صبح بايد زود بيدار شوم كه بيخيالش مي‌شوم.
ولم كنيد بابا. رسم و رسوم مال وقتي بود كه تازه عروس بزك دوزك مي‌كرد و توي پنج دري مي‌نشست كه قوم شوهر برايش عيدي بياورند. وقتي كه زن‌ها نمي‌رفتند صبح تا شب براي مردم حمالي كنند تا خرج خانه را نصف نصف با شوهره بدهند. وقتي كه دنيا قانون خودش را داشت و بر لنگه‌ي خودش مي‌چرخيد. حالا سـ.گ صاحبش را نمي‌شناسد. همين خود من،‌ نمي‌دانم كه بودم و كه شدم و چه مي‌خواهم از زندگي‌ام و چرا شوهر كردم اصلاً.
عروسي نگيري پشيمان مي‌شوي...
لباس سفيد نپوشي و عكس و فيلم نداشته باشي عقده‌اي مي‌شوي...
بچه نياوري دق مي‌كني از تنهايي و بي‌كسي...
به رسم و رسوم احترام نگذاري به روز سياه مي‌نشيني...

شايد هم راست مي‌گويند... شايد روز سياه همين است كه من تويش هستم...

چه مي‌دانم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر