دوشنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۹۰

یادداشتک

+ نوشته شده در دوشنبه پانزدهم اسفند 1390 ساعت 22:28 شماره پست: 299
عينكم را عوض كرده‌ام. وقتي روبرو را نگاه مي‌كنم بدك نيست. اما سرم را كه به سمت جايي برمي‌گردانم دو تا چشم‌هايم با هم دعواي‌شان مي‌شود و تا زوم بشوند چند لحظه مي‌كشد. اصطلاحاً در هنگام تغيير زاويه‌ي ديد، چشم‌هايم دو‌دو مي‌زنند. همين را مي‌گويند ديگر، نه؟
گفتم اين يكي بدون فريم باشد كه توي عكس‌ها يك قاب گنده‌ي سياه وسط صورتم نباشد. من چشم‌هايم همه‌اش 1.75 است. دليل نمي‌شود كه مدام عينك روي دماغم باشد. اما جوري بهش معتاد شده‌ام كه بدون آن، احساس چلاقي مي‌كنم. حتي توي عكس عروسي سین با آن لباس قرمز و مشكي و آن موهاي پريشان روي شانه و آرايش نسبتاً غليظ، باز هم عينك كائوچويي مشكي لعنتي روي دماغم بود. حتماً يادم رفته بوده برش دارم. شايد هم نه. تازگي اهميت چنداني هم نمي‌دهم به زيبايي و اين‌ها.
من سيزده-چهارده سال است بدون آرايش پايم را از خانه بيرون نگذاشته‌ام. اما الأن يك هفته است كه بدون آرايش مي‌روم سركار. با پوستي كه در اثر سه سال خوردن قرص هورموني لكي شده و چشم‌هاي گودافتاده به خاطر عينك يا كم‌خوابي مزمن يا كم‌خوني يا هرچي.
حتي گولي توي اين ده سال مرا بدون آرايش نديده بود. خواهرم يك بار مي‌گفت: تو خيلي با من شلخته فرق داري. تو بدون آرايش تا جلوي در حياط هم نمي‌ري، اما من زير ابرو و پشت لب و موهاي دست و پام مدام عين گوريله...
خواهرم راست مي‌گفت. اما من هم ديگر خسته شده‌ام. اوايل فكر اينكه آخرش گولي قرار است مرا بدون آرايش با رنگ زرد و مژه‌هاي بي‌رنگ ببيند، ديوانه‌ام مي‌كرد. اما حالا مدتي‌است وقتي آرايشم را توي دستشويي مي‌شويم، براي مواجه شدن با او، حتي آن ابروهاي نصفه‌ام را هم با مداد كامل نمي‌كنم.
يكجور خود-ويرانگري تدريجي است. يكجور تسليم در مقابل سن و سال. هرچي شما بگوييد.
«شب عيد» است. نمي‌دانم شماها به چند روز مانده به عيد مي‌گوييد شب عيد. اما آرايشگرها به اسفند مي‌گويند شب عيد. دقيق‌ترش دو هفته مانده به عيد است. از همين حالا يك ساعت به اول صبح و يك ساعت به آخر شب‌ ساعات كاري‌مان اضافه شده. برنامه‌ها فشرده‌تر شده. فشار كاري دارد بالا و بالاتر مي رود. دو جمعه‌ي آخر را رسماً از صبح تا شب سر كارم. هفته‌ي آخر را هم شب توي سالن مي‌خوابيم. حتي هفته‌ي اول عيد را هم سركارم.
بعد امشب كه گولي مي‌گويد جمعه دايي‌اش پاگشاي‌مان كرده، يكهو عين سگ مي‌شوم و پاچه‌اش را مي‌گيرم كه مگر تو و خانواده‌ات شرايط مرا نمي‌فهميد كه خودتان جواب فاميل را از جانب من نمي‌دهيد و به من پاس مي‌دهيد؟ پدر جان من شش ماه است دارم جار مي‌زنم كه شب عيدم فلان و چنان است و اين شغل لامصب تعطيلي و عيد و اين‌ها نمي‌شناسد و اينجور وقت‌ها شلوغ‌تر هم هست. به زبان چيني گفتم مگر كه نمي‌فهميد؟ (تازه چيني‌ها خيلي هم زبان بفهمند. بعله.)
مادرشوهرم نه مي‌گذارد و نه برمي‌دارد، هر وقت چشمش به دست‌هاي من مي‌افتد مي‌گويد: آخي! دستات هم كه خراب شده. مگه وقت كار دستكش دستت نمي‌كني؟
و من هي مي‌گويم كه اتفاقاً چرا، دستكش هم دستم مي‌كنم. و او هي هر بار همين حرف را تكرار مي‌كند. بعد من حرف‌هاي بدي به ذهنم مي‌رسد كه الأن نمي‌توانم بگويم. خيلي بي‌تربيتي و اين‌ها كه از گفتنش قاصرم. شرمنده.
بعد گولي مي‌گويد كه از شدت علاقه است.
-    آخه... لا اله الا الله...!
نمي‌گذارند كه اخلاق آدم گـ.ه‌مرغي نشود كه. دست‌هايم را مي‌خواهم چه كنم؟ وقتي پول نداشته باشي، دست‌هايت كه هيچ، تـ.ن‌ات را هم بايد بفروشي. آرتروز و واريس و آسم كه روي شاخ‌مان است ديگر. پوست زبر دست و ناخن‌هاي خراب، سرم را بخورد.
همين الأن بروم بخوابم. فلسفيدنم نمي‌آيد اين شب عيدي. خسته‌ام. به اندازه‌ي چند شب، كم‌خوابي دارم.
روزي كه من حوصله‌ي آرايش كردن را نداشته باشم، يعني حوصله‌ي هيچ عمل ديگري را هم كه به زنده بودن دلالت كند، ندارم.
بروم.
پ.ن: اين پست ارزش عنوان خوردن را هم نداشت. صرفاً يك يادداشت خستگانه بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر