شنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۹۰

246: آب حوض مي‌كشيم...بچه‌داري مي‌كنيم...


 + نوشته شده در شنبه ششم اسفند 1390 ساعت 21:22 شماره پست: 298
 خواهرم میم مي‌گويد بچه اش را سر كار بگذارم تا او به كارهايش برسد. مادرها معمولاً آنقدر از بچه‌داري خسته مي‌شوند كه دوست دارند بچه را به اولين كسي كه بهش مي‌رسند يك چند ساعتي قالب كنند و نفسي تازه كنند.
بعدش توقعش بيشتر مي‌شود و ازم خواهش مي‌كند كه عوض كمك در كارهاي خانه‌اش، به ه (خواهرزاده ام) غذا بدهم.  و اين مستلزم آن است كه دو ساعت باهاش فك بزنم و در حال بازي كردن بهش غذا بخورانم (چون به روش‌هاي مرسوم آدميزاد غذا نمي‌خورد و روش خاص خودش را دارد)
ياد يك سالگي‌اش مي‌افتم كه دقيقاً همين وظيفه را به صورت ديگري داشتم. يعني سر سفره بايد دهانم را تا بناگوش باز مي‌كردم و وانمود مي‌كردم كه مي‌خواهم قاشق غذايي را كه مادرش برايش آماده كرده بخورم، تا او براي اينكه من كوفت بخورم و لب به غذايش نزنم عين پلنگ جست بزند روي قاشق و در يك حركت ببلعدش. جالب اين است كه اين بازي فقط درباره‌ي من صدق مي‌كرد و اگر كس ديگري چنين حركتي روي غذايش مي‌كرد، محل سـ.گش هم نمي‌گذاشت. من خاله لوياي شكمو بودم.
حالا سه سالش است و هنوز كماكان همان برنامه است. فكرش را بكن وقتي اين وبلاگ را زدم تازه دو ماهه بود!
راستش علاقه‌اي به قصه تعريف كردن برايش ندارم. قصه‌هايي درباره‌ي حيوانات جنگل و اينجور مزخرفاتي كه توي كتاب‌هاي بچه‌ها ريخته. بيشتر دوست داشتم هفت هشت سالش بود و به جاي حسني نگو يه دسته گل، برايش سيلوراستاين مي‌خواندم. حيف كه هنوز زبان بفهم نشده. مشكل من با تمام آدم‌هاي اطرافم اين است كه اگر سطح هوش و فهم‌شان از يك سطح استانداردي پايين‌تر باشد اصلاً نمي‌توانم به خودم زحمت درك كردن‌شان و فهماندن حرف‌هايم را تحميل كنم. راستش اگر تفاوت سطح از يك مقداري بيشتر شود، اصلاً به زحمتش نمي‌ارزد كه آدم انرژي صرف كند.
قبلاً كه بچه‌تر بود با لوگوها و خانه‌سازي‌هايش اينكار را مي‌كردم و او هم در يك حركت همه را مي‌تركاند. معمولاً سعي مي‌كردم كاردستي‌هايي كه برايش مي‌سازم «قصه‌دار» باشد. يعني مثلاً يك فضاي كامل با شخصيت‌هايش را مي‌ساختم. حالا هم توي نقاشي همين كار را برايش مي‌كنم. هميشه چيزي كه نقاشي مي‌كند بايد يك ربطي به يك چيز ديگري در سمت ديگر صفحه داشته باشد. مثلاً يك بار يك تمساح كشيده بود و بالاي سرش هم يك ماهي كشيده بود. پرسيديم حكايت اين ماهيه چيست. گفت: اين تمساحه فكر كرده ماهي خورده! يعني آن افكار تمساح بود كه نقاشي كرده بود!
نمي‌دانم اينكه يك بچه‌ي سه ساله سيصد تا شعر از حفظ باشد و هر ترانه‌اي از هر خواننده‌اي بخواني هم نام خواننده را بداند هم بقيه‌ي ترانه را برايت بخواند، اينكه از يك سالگي قصه‌ي تمام كتاب‌هايش را از روي طرح جلدشان از حفظ بوده، اينكه مداد را به غلط به صورت مشت كرده مي‌گيرد و با اينحال چنان نقاشي‌هاي دقيقي مي‌كشد كه دهانت باز مي‌ماند، اينكه فكرش به جاهاي غريبي مي‌رسد كه براي بچه‌اي در سن او زيادي زياد است، اينكه بچه‌هاي ديگر را مي‌نشاند و بهشان معما مي‌دهد كه حل كنند و وقتي يادشان داد برايشان جايزه هم تعيين مي‌كند، و خيلي چيزهاي ديگر... در اين مملكت خوب است يا بد؟؟؟
نه. واقعاً مي‌خواهم بدانم كه آيا اگر مادري به اندازه‌ي ميترا حوصله داشته باشد و با بچه‌اش سر و كله بزند و بچه را اينقدر جلوتر از سنش آموزش بدهد كه بي‌تعارف اصلاً قابل قياس با بچه‌هاي هم سن و سال خودش نباشد، آيا وقتي رفت مدرسه و در چاه سيستم آموزشي قالبي و كپك زده‌ي رايج‌مان افتاد، وقتي سر كلاس تپانده شد و به زور نشانده شد بغل يك خنگ نفهم گلابي كه هنوز به قندان مي‌گويد اندان و حتي بلد نيست يك تا سه را بشمارد، آيا اين بچه سرخورده و رواني و افسرده نمي‌شود؟ آيا خون خونش را نمي‌خورد و عين پرنده‌ي وحشي خودش را به در و ديوار قفس كلاسي كه در حد منگل‌هاي عقب‌افتاده است نمي‌كوبد؟ آيا از مدرسه و درس فراري نمي‌شود؟ آيا هر روز اين دوازده سال پدر و مادر و معلم و شاگردان ديگر را لعنت نمي‌كند و عوض تخته سياه، به آسمان آبي آن بيرون خيره نمي‌شود؟ آيا در نهايت يك رواني عصبي داغان استرسي نمي‌شود كه به همه‌ي صداها و نورها و محرك‌هاي محيطي بيش‌از اندازه حساس است؟
عيناً من. عيناً خود خود من در آن دوازده سال نكبتي. باز لااقل به دانشگاه كه مي‌شد بي‌اجازه از سر كلاس‌هاي احمقانه‌اش فرار كرد و رفت سر كلاس داستان‌نويسي...
نمي‌دانم اين جنايت است يا بهترين نوع آموزش يك كودك. به هر تقدير يك سفره‌ي پلاستيكي پهن مي‌كنم روي فرش تازه شسته‌ي ميترا و هليا را با بساط آبرنگش مي‌نشانم رويش. اولش سعي مي‌كند از من ياد بگيرد. بعد كم‌كم قلمو را از من مي‌قاپد تا خلاقيتش را ثابت كند. بعد سر قلمو دعواي‌مان مي‌شود و آخرش مي‌گويم: اوكي! استاپ! من ديگه با تو كاري ندارم خاله. تو توي اون صفحه نقاشي كن با قلموت. من توي اين صفحه با انگشت... قبول مي‌كند و آتش‌بس مي‌شود. اما تا نقاشي‌هاي انگشتي مرا مي‌بيند قلمو را پرت مي‌كند آنطرف و حمله مي‌كند به صفحه‌ي من. ازش مي‌خواهم آرامشش را حفظ كند تا يك سبك جديد را در آبرنگ يادش بدهم.
انگشتانم را در كاسه‌ي آب مي‌زنم و كل صفحه را خيس مي‌كنم. بعد نوك انگشتم را در رنگ‌ها مي‌زنم و يك نقطه يا خط كوچك روي خيسي كاغذ مي‌كشم و توجهش را به پخش شدن رنگ و اشكال غريبي كه توليد مي‌كند جلب مي‌كنم. كمي با حيرت نگاه مي‌كند. يكهو عين پلنگ وحشي جست مي‌زند توي كاسه‌ي آب و كل دفتر را خيس مي‌كند و هي كف دستش را توي رنگ‌ها مي‌مالد و كل آبرنگ و صفحات سررسيد را به گند مي‌مالاند.
ديگر حريفش نمي‌شوم. به خيالش دارد آثار هنري بي‌بديلي خلق مي‌كند كه من حاليم نمي‌شود. پس با دست‌هاي رنگي‌ام، خودم را كنار مي‌كشم و همينجوري كه سرش گرم است قاشق قاشق غذايش را توي دهانش مي‌تپا.نم. همينطوري الكي الكي از ذوقش يك بشقاب غذا را مي‌بلعد.
دست آخر يك سفره و يك دست لباس و يك آبرنگ و يك سررسيد و يك بچه‌ي رنگ‌وارنگ داريم. اما ميترا كاملاً راضي است كه در آن يك ساعت هم بدون مزاحمت هليا به كارهايش رسيده هم ناچار نشده باهاش سر و كله بزند تا يك قاشق غذا بهش بخوراند.
بعدش تلويزيون يك فيلم ترسناك مي‌گذارد و چون هيچكدام از ما سه نفر (من و پدر و مادرش) نمي‌توانيم محض خاطر بچه هم كه شده از خيرش بگذريم، من مأمور سركار گذاشتن هليا و پرت كردن حواسش مي‌شوم.
يك پتو را  چهارلا مي‌كنيم و مي‌اندازيم روي زمين كه سر و صداي كوبش همسايه‌ي پاييني را ديوانه نكند. بعد باهاش پرتقال بازي مي‌كنم. اولش پرتقال را براي هم پرت مي‌كنيم. اما بعد از اينكه يك ليوان چاي را بر‌مي‌گردانيم و دماغ هليا و عينك من له مي‌شوند، تصميم مي‌گيريم پرتقال بازي مسالمت‌آميز كنيم. يعني مي‌نشينيم روبروي هم. من ساعدهايم را موازي هم مي‌چسبانم و كف دست‌ها را بالا مي‌گيرم و يك پرتقال را مي‌گذارم در ريل باريك ايجاد شده بين ساعد‌هايم و شيب دستم را به سمت پايين مي‌گيرم. پرتقال قل مي خورد و به سمت دست‌هاي هليا مي‌رود و مي‌افتد كف دست‌هاي او. بعد او دست‌ها را بالا مي‌برد و پرتقال مي‌رود به سمت داخل آرنج‌هايش. سپس دوباره سرازير مي‌شود به سمت ريل دست‌هاي من.
بعدش پرتقال را كرديم توي لباس‌هاي‌مان و حا.مله شديم: بچه‌ي پرتقالي. و بعدش به آساني بچه‌ پرتقال‌هاي‌مان را زاييـ.ديم. بعدش باهاشان بسكتبال بازي كرديم.
آخرش له و لورده شدند و آبشان درآمد تا بيخيالشان شديم.
و اين بود قصه‌ي يك روز بچه‌داري بنده. والسلام.
پ.ن: اگر انتظار داريد حلاوت مادري را فهميده باشم، روي فهم من زيادي حساب باز كرده‌ايد.
پ.ن2: همين يك روز براي تمام عمرم كافي بود. اصرار نفرماييد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر