+ نوشته شده در چهارشنبه سوم اسفند 1390 ساعت 0:2 شماره پست: 297
معمولاً وقت ندارم. اين روزها خيلي كم پيش ميآيد كه اوضاعم شبيه آدم باشد و وقت كنم بنويسم. يعني هميشه يك كارم مانده. يا حمام نرفتهام. يا گرسنهام. يا تازه از راه رسيدهام و گولي هم همراهم است و طبق معمول عين كنيز حاج باقر غر ميزند و نميگذارد پاي كامپيوتر بنشينم. يا يكي دو تا تماس واجب دارم (مثل همين حالا كه يادم افتاد بايد به ندا و آرزو و حسن و آن يكي آرزو و چند تاي ديگر كه الان يادم نيست زنگ ميزدهام). يا مهمان داريم. يا برادرم كامپيوتر را تصرف كرده. يا يك كوفت و زهرمار ديگر است كه هميشه دير ميشود و يكهو ساعت 12 ميشود و دينگ دنگ... بايد بخوابم. و اگر نخوابم صبح چشمهايم باز نميشود و فحش اول و آخر را به خودم ميدهم كه شب دير خوابيدم.
الان غفلتاً وقت داشتم. (غفلتاً قيد مورد علاقهي صادق هدايت بود. و من هنوز هم نميدانم معني دقيقش چيست؟ يعني يكهو؟ يكدفعه؟ ناگهان؟)
امروز كاملاً از خودم راضي بودم. صبح نيم ساعت بيشتر خوابيدم و كيون لق «ر» كردم و دير رفتم. چونكه خودش هم قرار بود دير بيايد و اصلاً چه معني ميدهد رئيس آدم از خودش ديرتر بيايد سركار؟ بعد يك كشف تازه هم كردم كه با شما در ميان ميگذارم به اين شرط كه به كسي نگوييد:
هر روز صبح درست نيم ساعت بعد از عبور من از اين خيابانها و رسيدنم به محل كار، يك سفينهي فضايي روي تهران فرود ميآيد و آن وحشيهاي آدمخواري را كه بر سر سوار و پياده شدن مترو و عبور از خيابان و تاكسي گرفتن و سبقت گرفتن از هم، داشتند همديگر را پاره پاره ميكردند، با اين قفسهاي توري گنده شكار ميكند و همه را به سرعت از تمام سطح شهر جمع كرده ميبرد حافظهشان را توسط يك اشعهي فسفري رنگ پاك ميكند و بعد يك عده آدم تازه با خوي كاملاً انساني تحويل اين شهر ميدهد. آدمهايي مؤدب و متين و متمدن كه وحشيبازي در نميآورند و حق تقدم و اينها حاليشان است!
بعله! درست نيم ساعت بعد از عبور من از همين مسيرها. هر روز رأس ساعت ده صبح. بعدش امروز من سعادت حضور در جمع اين انسانهاي متمدن را داشتم و ديدم كه چقدر با آن ساعت نه و نيميها فرق دارند. به كلي رام و كنترل شدهاند.
فقط يك مشكل هست و آن اينكه فضاييها هنوز در مراحل مقدماتي آزمايش اين اشعه روي آدمها هستند. و هنوز نتوانستهاند اين نقص عملكرد آن را برطرف كنند كه دوام آن فقط يكي دو ساعت است و بعدش به تدريج از ساعت دوي بعد از ظهر به بعد، يكي يكي حافظهشان برميگردد و ميشوند همان وحشيهاي صبحي!
با اين وجود تجربهي بينظيري بود. متروي خلوت. آدمهاي خوشحال. بدون هل و تكان و آرنج و زانو و فحش و دعوا و كفش لگد شده و بند كيف پاره شده. بدون ترافيك خيابان. بدون صداي بوق و جلوي هم پيچيدن و سكته.
بعدش رسيدم سركار و صبحانه را بدون استرس خوردم. چون زود رسيده بودم و «ر» هم نيم ساعت ديگر ميامد. بعدش روز كم كاري بود. زود هم تعطيل كردم. من و گولي به خريدهاي عيدمان هم رسيديم. بعدش گولي هم لطف كرد زود رفت و مزاحم حمام رفتن و كار و زندگي من نشد. (چونكه وقتي هست بايد ازش پذيرايي كنم تا مامان جانم خسته نشود) بعدش هم رفتم حمام و خلاصه ساعت يازده بدون اينكه در حد سـ.گ خسته باشم توانستم بنشينم پشت ميز كامپيوترم. و تازه يك چيز خوب ديگر اينكه بابا از سر شب خواب است و نميآيد بالاي سرم بينگ بينگ نخ دندان بيندازد و تـ.ف بپاشد روي سر و كلهام هر پنج دقيقه يك بار چراغ اتاقم را به ميل خودش خاموش كند و بگويد: بگير بخواب، كور شدي خاك بر سر!
همين الأن چشمم به كتابهايي كه تپاندهام توي سطل آشغال زير ميز كامپيوترم افتاد. چند روز پيش كه برادر گولي داشت برايم ويندوز نصب ميكرد و من كتابهاي جاكتابيام را زير و رو ميكردم، اينها را از لاي كتابها بيرون كشيدم و يكهويي متوجه شدم چقدر آشغالند و من هيچوقت براي خواندنشان وقت نخواهم گذاشت و همان بهتر كه بيندازمشان دور.
1. جزيرهاي براي تبعيد كاغذپارهها – مجيد تيـ.موري
2. نمايي از سي نما- عباس پيـ.روزان
3. روياهايت را رها مكن- سوزان پوليس شوتز (هنوز نميتوانم اينجور نسخهها را هضم كنم)
4. گرگها رستوران نميروند- علي شهـ.سواري
5. سين صداي زنيست- غلامحسين نصيـ.ري پور
6. كانديداي راستگوي تاريخ- مهدي احـ.راري
7. اي كاش آفتاب از چهارسو بتابد- بهزاد زر.ين پور
جان مادرتان تا مطمئن نشدهايد كه حرف تازهاي براي گفتن داريد، كتاب چاپ نكنيد. انبار انتشاراتيها را پر نكنيد. بساط دستفروشهاي هر كتاب فقط 100 تومان را پر نكنيد. سطل آشغالهاي زير ميزهاي كامپيوترها را پر نكنيد.
آن دنيا درختاني كه آنها را بريدند و كاغذ كردند و دادند دست شما، سر پل صراط يقهتان را ميگيرند. بترسيد از آن كندههاي قطور...!!!
بياييد توي همين خرابشدهي مجازي وبلاگ بزنيد. هركس خواست ميخواند. هركس نخواست رد ميشود. نميرود پول بدهد كتابتان را بخرد و بعدش ببيند عجب غلطي كرده.
نمونهاش همان كتاب «من ببر نيستم پيچيده به بالاي خود تاكم» از آقاي صفدري كه من هنوز يك نفر را كه توانسته باشد پنجاه صفحهاش را بخواند با چشمهاي كورشدهي خودم نديدهام. مردم حتي نميتوانند عنوان كتاب را درست بخوانند. دروغ چرا؟ تا قبر آ... آ... آ... آ...
پ.ن: گمان كنم دير يا زود فضاييها از نمونههاي آزمايشگاهي تهرانيشان به ستوه بيايند و بروند سراغ آدمخورهاي آفريقايي يا بوميان استراليايي يا راهبان تبتي.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر