پنجشنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۹۰

244: بچه‌ها شوخي شوخي به قورباغه‌ها سنگ مي‌زدند

+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و هفتم بهمن 1390 ساعت 0:22 شماره پست: 296

من كشف كردم كه كلاً زندگي يك شوخي كاملاً احمقانه است. و ما بيشتر اوقات به خاطر همين چيزهاي احمقانه، با گاو مي‌رويم.
حالا منظورم از اين فلسفيدن چه بود؟ توجه داشتيد كه اينترنت چند روز تـ.ق و لق بود؟ بعدش من هي به مودمم نگاه مي‌كردم و به خودم مي‌گفتم: هعععععييييييييييييييي روزگار!
چند روز گذشت و اوضاع روتين شد و اينترنت بنده همچنان قطـ.ع بود. بعدش اين چند روزه گولي كلي كار با ايميلش داشت و بايد كلي طرح چاپي براي مشتريانش مي‌فرستاد كه مجبور شده بود به دليل قطعي اينترنت به صورت دستي و با پيك و آژانس و متأسفانه كاملاً وقت‌گير و هزينه‌بر همين كار ساده را انجام بدهد. بعدش روز 24 بهمن(پريروز) اوضاع كوچه خيابان آنقدر قاراشميش شده بود كه من ساعت پنج و نيم از سر كار راه افتادم و ساعت نه رسيدم خانه! سر چهارراه وليعصر ديگر اوج هرج و مرج و قرون وسطي بود. يعني خط  4 مترو خراب شده بود (!!!؟؟؟) و آن سيل جمعيت به سمت BRT روانه شده بودند. گروهي هم كه ديرشان شده بود از خير آنهم گذشته و ايستاده بودند كنار خيابان براي تاكسي. بعدش شما فكرش را بكن كه اصلاً شانسي براي گير آوردن تاكسي توي آن هير و ويري بود؟ نخير. در نتيجه ما پياده گز كنان به سمت ميدان امام حسين رهسپار شديم و نزديك پل چوبي بالاخره يك راننده اتوبوس پرهيزگار و خيّر همينطوري الابختكي يك نيش ترمز برايمان زد و ما سوار شديم تا امام حسين.
خلاصه جانم برايتان بگويد كه از آن كوچه خيابان و از اين اينترنت، اميدي نداشتيم. حتي امشب در قعر يأس و نااميدي بالاخره به خودم گفتم: اينترنت كه تبديل به اينتر.انت ملـ.ي شد و رفت. همه جا كه فيلـ.تر شد. از اين به بعد هم كه براي جابجايي در خيابان هاي مركز شهر بايد براي خودمان اسب و قاطر جور كنيم، پس لااقل تا همين كامپيوتره هم از دستم نرفته بنشينم دو خط براي دل خودم بنويسم امشب.
اما عصري گولي مي‌گفت كه اينترنت‌شان كج‌دار و مريز وصل شده. يعني چه؟ پس اينترنت من چه مرگش شده بود؟
اما انصافاً توجهم به يك چيزي جلب شده بود: چرا تمام اين چند روز به جاي چهار چراغ، دو تا چراغ مودم‌ام روشن بود؟ ولي با اين وجود شك نكردم چون اينترنت همه قطع بود. اما امشب كه خواستم سيم خروجي تلفن مودم را به گوشي تلفنم وصل كنم و زنگ بزنم به شركت شاتل جيغ جيغ كنم، ديدم كه تلفن اصولاً قطع است.
باز گفتم: اشكال از گوشيه. نديدي چند روز پيش كه گولي از بيرون بهم زنگ زد اين گوشيه زنگ نمي‌خورد؟ لابد خواهرزاده ام انداخته و داغونش كرده.
بعد گشتم آن پشت لاي سيم ميم ها يك سيم سياه ولو در هوا پيدا كردم و به تلفن وصل كردم. ديدم بله، درست شد!
باز گفتم: ربطي ندارد. اين همان سيم تلفن سابقت است، آن زمان كه اينترنت خانه دايل آپ بود. حالا هم به اين معناست كه اي‌دي‌اس‌ال قطع است و اينترنتم دايل آپ شده كه فقط روي آن سيم جواب مي‌دهد.
باز شك كردم و ورودي و خروجي‌ها را بررسي كردم و زنگ زدم به برادر گولي كه از كامپيوتر سر در مي‌آورد و برايش هرچه مي‌ديدم را توصيف كردم. فوراً گفت اسپليتر (همين بود؟ يادم نيست) بايد يك ورودي و دو خروجي داشته باشد.
گفتم‌: آره. دو تا سيم از خروجي‌هاش خارج شده و ولي سيمي توي وروديش نيست.
گفت: نيست؟؟؟ همين ديگه. سيم تلفن بايد اونجا باشه!
سيم تلفن را كشيدم و زدم توي آن ورودي لعنتي: درست شد!!!
فقط تصور كنيد:
به همين سادگي. به همين مسخرگي. دست يك نفر خورده به آن صاحب مرده و سوكتش در آمده و قطع شده و آنوقت من يك هفته توي اين مانده بودم كه عجب كشفي كرده‌ام: كه اين اختلالات اينتر.نتي يك تأثيرش روي چراغ‌هاي سبز مودم اين بوده كه دوتايش را خاموش كرده. عجب!
تازه احساس شرلوك هولمز بودن هم داشتم.
وقتي به تمام زندگي‌ام نگاه مي كنم مي‌بينم از اولش همه‌چيز همين‌طور تخـ.مي بوده است، كه انگار ما آدمك‌هاي كار گذاشته شده روي يك ماكت خانه‌سازي اسباب‌بازي هستيم و اسباب‌بازي زير دست يك بچه‌ي يك ساله افتاده.
توي اين همه، منطق و دليل و فلسفه‌اي مي‌بيني؟
معنا چه؟
بيا بگرد.
پ.ن: ادامه‌ي عنوان:

... قورباغه‌ها جدي جدي مي‌مردند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر