دوشنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۹۰

242: در فروبند

+ نوشته شده در دوشنبه هفدهم بهمن 1390 ساعت 1:14 شماره پست: 294

پرتقال را مي‌خورم و به خودم سيب تعارف مي‌كنم:
بخور دخترم. سيب خوبه. واسه اعصاب. واسه خواب. واسه... نمي‌دونم. به هرحال يه جايي خوندم يا شايد شنيدم كه سيب خوبه و ميوه‌ي بهشته و هركي نخوره زشته. بخور. كوفت كه نيست. اصلاً گشا.ديت‌ام مياد پوست بكني، با پوست بخور.

اما آخرش نمي‌توانم خودم را راضي كنم كه سيب به درد خاصي غير از سير شدن مي‌خورد. عين نان خالي مي‌ماند. اگر هيچي نداشتي كه بخوري، طرفش مي‌روي. من كه اينطوري‌ام. تا از گرسنگي به حال موت نيفتم و از دار دنيا فقط يك دانه سيب نداشته باشم، حاضر نيستم سيب بخورم. طبعم به ميوه‌هاي شيرين نمي‌كشد. اين هم نيست. نمي‌دانم. گرم است. خفه است.
بابا اصلاً زور كه نيست. سيب دوست ندارم. اه! كجاي اين دنيا به ميل آدم است؟ مترويش پُر احشام . اتوبوسش پُر بهايم و چهارپايان. خيابانش پُر وحوش. همه چيزش گر.ان. همه چيزش چيني و نامرغوب. دوست‌ها چاپلوس و دورو و عو.ضي. دشمن‌ها پد.رسوخته و كينه شتري و عقـ.ده‌اي. پدر و مادر عينهو شوهرنـ.نه و زن بابا. محل كار، دور... دستمزد، كم... كار، سخت و خر سقط كن... صاحب‌كار، كلاش... همشهريان: يك مشت ديوانه‌ي زنجيري... حالا من بيايم اين وسط ورزش هم بكنم و هن و هن و عرق‌ريختن و سـ.گدو؟ سيب هم بخورم؟ رژيم هم بگيرم و تخمه و پفك و چيپس هم نخورم؟ پاي كامپيوتر هم ننشينم كه چشمم ضعيف نشود و شب ساعت هفت شام بخورم و ساعت ده بخوابم؟ يكدفعه بگو بروم بميرم و خلاص!
بعد از يك هفته فرصت مي‌كنم ناخن‌هايم را كوتاه كنم. آنهم به اين صورت كه عين زمان بچگي كه براي مدرسه ناخن‌هاي‌مان را از ته و كج و كوله مي‌چيديم، تقريباً از ته مي‌گيرم‌شان و در حالي كه يك پست وبلاگي را از گودر مي‌خوانم، بدون اينكه نگاه‌شان كنم، همين‌طوري الكي سوهان‌شان مي‌كشم. چه فرقي مي‌كند؟ من كه وقت و حوصله‌ي لاك زدن ندارم. داشته باشم هم حين كار توي دستكش پلاستيكي كار، خيس مي‌خورد و لبه‌هايش مي‌ريزد و عين كلفَت رخت‌شور مي‌شوم. حتي كرِم هم به پوست خشكيده‌ي دستانم نمي‌زنم. حالا چه فرقي مي كند لبه‌ي ناخن‌هايم دقيقاً عين هم و درست سوهان‌كشي شده باشند؟
اين‌ها را به خودم مي‌گويم اما باز هم نمي‌توانم خودم را قانع كنم كه موهايم را براشينگ يا ديسپانسيل نكرده و ناخن‌هايم را نامرتب و پشت‌لب و زير ابرويم را پشما.لو رها كنم. من اينم: آدمي كه وسواس بيمارگونه‌اي به انضباط ظاهرش داشته و دارد.
نظم، بيماري من است. اگر قرص‌اش كشف شده بود با نيم ليوان آب مي‌خوردم و درمان مي‌شدم. دنيا، دنياي وسـ.واسي بازي نيست. حالا مرا بگو كه امروز توي بي‌آبي سالن آرايـ.ش و تركيدگي لوله و آوارگي مشتري‌مان كه مجبور شديم با سر كف كرده و شامپويي سه طبقه پاي پياده ببريمش پايين و دولا دولا توي قسمت دوش اتاق اپيلاسيون با آب چكه‌چكه‌ي جوش سرش را بشوييم، تازه به فكر تي كشيدن كفه‌ي خيس شده‌ي اتاق و آب گرفتن دور محوطه‌ي دوش و مرتب تحويل دادن اتاق به صاحبش بودم!
كه چه؟ كه بعدش تا آخر وقت به هركه رسيد بگويد: كيف كردم از تميزي فلاني. كاش همه مث اون بودن. خعلي مرتب و تميزه... من تعريف و تمجيد آن بابا را مي‌خواستم؟ نه. حتي فكرش را هم نمي‌كردم كه دارم كار خاصي مي‌كنم و ديگران هم اينطور رفتار مي‌كنند يا نه؟ من فقط داشتم از ديد خودم وظيفه‌ي طبيعي‌ام را انجام مي‌دادم. دنيا، دنياي «وظيفه‌شناسي» و «احساس مسئوليت» نيست.
جهان گا.وان و خـ.ران است. مي‌دانيد؟
به شما توهين نشود. اما ديگر طاقت پنهان كردن اين حقيقت محض را توي دلم نداشتم. گفتم بگويم شما هم در جريان باشيد كه داريد كجا زندگي مي‌كنيد.
امروز يك نفر توي سالن مي‌گفت كه سال 2012 طبق پيشـ.گويي‌هاي فلان و بهمان دنيا قرار است به آخر برسد. در واقع داشت ژست آدم‌هاي مطلع و آگاه را مي‌گرفت كه پيشاپيش كسي آن‌ها را در جريان تمام امور قرار داده. گـ.ه اضافي مي‌خورد في‌الواقع. شما ببخشاييدش. اما با غم و حسرت خاصي گفت كه امسال دنيا به پايان مي رسد. و من خنده‌ام گرفت. بهش گفتم: كاش جداً اين اتفاق بيفته. برگشت و بر و بر نگاهم كرد كه ببيند جدي گفتم يا نه. دوباره تأكيد كردم: اينو از ته دل گفتم. كاش واقعاً دنيا تموم بشه. ديگه عـ.نش در اومده. بعد او هم فرمايـ.شات من را تأييد كرد. خواست ژست آدم‌هاي فيلسوف و به آخر خط رسيده و دپرس را بگيرد. از كجا مي‌دانم؟ چون‌كه در تمام طول روز دارد ژست آدم‌هاي مختلف را مي‌گيرد: ژست شرق‌شناسان. بوديـ.ست‌ها. زرتـ.شتيان. ملي‌گـ.راها. كتاب‌خوان‌ها. فشـ.ن‌ها و مدل‌ها. خوش‌تيپ‌ها. لـله‌هاي مهربان‌تر از مادر. همه‌چيز دان‌ها. كتاب‌خوانده‌ها. واجدين نيروهاي ماوراءالـ.طبيعي و ذهن‌خواني و تله‌پاتي و اين‌ها. و به طور كلي ژست هر رقم آدميزادي كه فعلاً مُد است.
اين‌هم از علائم ديگر عـ.ن‌شدگي دنيا و وقوع آخـ.رالزمان است كه آدم‌ها درون ژست‌هاي مختلف استحاله مي‌شوند.
و از علائم ديگرش: اضمحلال روابط انسان و اجتماعش. ساده‌تر بگويم: نه تو مي‌فهمي مردم چه مي‌گويند و نه آن‌ها مي‌فهمند تو چه مي‌گويي.
نمونه‌اش همين ديروز صبح كه سوار مترو شدم. هميشه از خودم مي‌پرسيدم چه چيز باعث مي‌شود كه من اينقدر به روابط دو-تايي (چه در دوستي همـ.جنس و چه در دوستي غير همـ.جنس) به جاي روابط گروهي علاقمند باشم؟ چه‌چيز حتي توي مترو مرا به سمت نيمكت‌هاي دونفره و حداكثر سه‌نفره به جاي شش نفره مي‌كشاند؟ و هيچوقت نمي‌دانستم تا ديروز صبح كه سعي كردم اين طلـ.سم را بشكنم و با ملت قاطي بشوم و براي شروع گوشه‌ي يك نيمكت شش نفره نشستم. در ايستگاه دوم تمام صندلي‌ها پر شد و من كه هندزفري توي گوشم بود و چشمانم بسته و سرم به ديواره‌ي پشتي تكيه داشت، متوجه شدم كه نفر پهلويي دارد وول مي خورد. برگشتم و ديدم كه دختري دارد سعي مي‌كند به زور باسـ.نش را بچپاند در چند سانتي‌متر فاصله‌اي كه بين من و نفر كناري افتاده است. نفر كناري هم از سر رودربايستي چپيد توي بغل كناري‌اش و همينطور تا انتهاي رديف به هم تپيدند تا اين خانم محترم آن وسط جا بشوند. مسأله اين بود كه ايشان يك دختر جوان بود نه يك پيرزن خسته و خميده. و ما شش نفر برايش جا باز نكرده و تعارفش نزده بوديم، بلكه خودش وادارمان كرده بود كه كنار بكشيم كه او هم جا بشود.
اين چيزي است كه در رابطه با زن‌ها هميشه مرا عصباني مي‌كند: زن‌ها به دليل لطف هميشگي آقايان در حق‌شان و كوتاه آمدن مداوم آن‌ها در مقابل‌شان (با اين طرز تفكر كه زن‌ها ضعيفند و بايد حمايت شوند) عادت كرده‌اند كه در جمع‌هاي زنانه هم از همديگر طلبكار باشند و تجا.وز به حقوق ديگران را حق مسـ.لم خودشان بدانند. آنهم در حالي كه خود بنده در تمام اين چهار ماهي كه يك واگن به واگن‌هاي خانم‌ها اضافه شده بود و مردها به دليل نبود تحكم  اجرايي و قانوني، به واگن خانم‌ها تعـ.رض مي‌كردند، كسي بودم كه با تمام توان از حقو.ق خانم‌ها در مقابل آقايان دفاع مي‌كردم و مسأله را در هر فرصتي به هر نحوي به آقايان تذكر مي‌دادم و هيچ‌كدام خانم‌ها هم به خودش زحمت حمايت از كلام بنده را نمي‌داد.
هندزفري را از گوشم در آوردم و آرام به خانم محترم گفتم: اين نيمكت شش نفره است. كار شما درست نيست كه به زور انگار كه حق مسلم‌تونه خودتون رو اينجا جا بدين.
-    حالا شما ناراحتي؟ آره ناراحتي؟ اگه ناراحتي پاشم؟
و اين را با چنان لحن وحشيانه و خصمانه‌اي گفت و از جايش بلند شد كه تا من آمدم جوابي بهش بدهم ديدم يك نفر ديگر فوري به جاي ايشان تپيد و جا خوش كرد و نفر آنطرفي هم در حمايت از خانمي كه بلند شده بود اظهار وجود كرد و كلاً قبل از اينكه بنده فرصت توضيح منظورم را پيدا كنم، يك واگن در حمايت از آن خانم جهــ.اد كرده و به پا خاسته بودند!
-    وا! حالا مگه تو بيشتر از اين پول بليط دادي كه بشيني و اين وايسه؟
-    حالا ما پنج تا شكايت نداريم، اين يكي شاكي شده.
-    جاي تو رو تنگ كرده بود؟
-    حالا چي ميشه يه كم سخت بشينيم تا يكي ديگه هم بشينه؟
-    ببينم حالا خوب شد؟ جاي تو وا شد؟
-    تو اصلاً چه حقي داري كه به اين گفتي پاشه؟
هي من بگويم كه منظورم اين نبوده كه ايشان بلند شوند و آن يكي به جاي‌شان بنشينند،‌ بلكه به طور كلي گفتم كه نيمكت شش نفره است و ما شش نفر با توافق هم مي‌بايست براي ايشان جا باز مي‌كرديم، نه اينكه ايشان زور بگويد و يكي سر رودربايستي كنار بكشد و بقيه را هم مجبور كند بچپند توي بغل هم كه يك نفر ديگر كه شرايط سختي هم ندارد حتماً بنشيند.
هي آن‌ها از هر طرفي مدافع حقوق بشر و لـ.له‌ي مهربان‌تر از مادر و زبان حـ.ق و عدالـ.ت بشوند و به من بپرند.
بعد نمي‌دانم چطوري است كه در سخت‌ترين شرايط هميشه توجه من به روي ديگر ماجرا جلب مي‌شود. يعني آن‌جا كه بايد جواب تك‌تك آن خيل عظيم دوستداران بشر.يت را مي‌دادم، يكهو توجهم به اين جلب شد كه اين‌ها در واقع همان خانم‌هايي هستند كه چهار ماه هرچه من حنجره پاره كردم كه آقايان حق ندارند سوار واگن خانم‌ها بشوند، اين‌ها لال و گنگ و الكن بودند و حتي يك كلمه از دهان‌شان در نمي‌آمد كه: بابا اين راست مي‌گويد. خب برويد گم بشويد واگن خودتان! نمي‌دانم چطور مي‌شود كه جلوي آقايان زبان‌شان را گربه خورده و جلوي هم شير ژيان و اژدهاي دمان مي‌شوند. آنهم اينجا كه حتي حقي از كسي زايل نشده و آن خانم فقط با كمال پررويي داشت براي راحتي خودش ديگران را در ناراحتي و آزار قرار مي‌داد.
متأسفم كه اين را مي‌گويم اما دقيقاً آن لحظه كافي بود كه از هرچه زن ناقص‌العقل احساساتي احـ.مق حالم به هم بخورد و ترجيح بدهم كه از فردا صبحش يعني از همين امروز صبح، سوار واگن آقايان بشوم. چون‌كه بودن در بين آقايان را به حضور در ميان آن جماعت بيشـ.عور كوته‌فكـ.ر ترجيح مي‌دهم. تمام اين سال‌ها من از حق چه كسي دفاع مي‌كرده‌ام؟ براي خاطر چه كسي جلوي مردها حنجره پاره مي‌كرده‌ام؟ براي خاطر اين موجودات؟ (گفتن ندارد كه منظورم تمام زن‌ها نيست و در هر دو دسته استثناعاتي وجود دارد. مثلاً ويرجينا وولف و مارگريت دوراس و خيلي زن‌هاي ديگري كه تحسين‌شان مي‌كنم.)
متأسفانه يا خوشبختانه قبل از اينكه بحث به نتيجه برسد (مگر نتيجه‌اي هم مي‌توانست داشته باشد؟) و اعصابم بيشتر از آن خرد بشود، به ايستگاهم رسيدم و همراه خانم ميانسالي كه وسط آنهمه مخالف، موافق من بود پياده شدم. آن خانم همراه من تا دو ايستگاه بعد آمد و برايم گفت كه او هم از كساني بوده كه هميشه زبان سخنگوي خانم‌ها در مقابل آقايان بوده و چقدر سر همين ماجراي تعر.ض آقايان به واگن خانم‌ها، به اينجا و آنجا زنگ زده و پيگيري كرده تا عاقبت سازمان مترو به خودش زحمت داده و توي هر ايستگاه مأموريني براي اجبار آقايان به رعايت حدودشان گماشته است.
اين نمونه‌ي زني بود كه زبان و عرضه‌ي دفاع از حق خودش را داشت و مي‌دانست حقـ.ش چه هست و چطور بايد براي احقـ.اق آن به طريق قانوني با طرف مقابل به مذاكره نشست. و عاقبت همين زن‌ها بودند كه توانستند ميخ‌شان را بكوبند و سازمان مترو را وادار به اقدام اجرايي كنند. آنوقت آن‌هاي ديگر چه بودند؟ يك مشت گوسـ.فند احساساتي كه بي‌موقع دهان‌شان به بع‌بع باز مي‌شد و حاصلي هم براي كسي نداشت.
شب روي چت سین گفت كه جهانش در همان چمداني كه با خودش از ايران برده خلاصه شده است. بهش گفتم: غصه نخور عزيز! جهان من هم در همين كامپيوتر شخصي‌ام خلاصه شده.
چونكه از اين مردم متنفرم. چونكه صبح به صبح هندزفري توي گوشم مي‌گذارم و توي مترو و تاكسي چشم و گوشم را از صدا و تصويرشان مي‌بندم تا برسم سر كار. و شب كه برمي‌گردم مي‌آيم مي‌چپم توي اين يك وجب اتاق و در را مي‌بندم كه صداي پدرم و تلويزيون را نشنوم و تا وقت خواب فقط توي نت مي‌گردم.
چونكه ديگر نه من حرف اين مردم را مي‌فهمم، نه اين‌ها حرف مرا.
چونكه «چراغ‌هاي رابطه تاريك است...»
پ.ن: عنوان، شعريست از نيما يوشيج به همين نام:

در فروبند

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر