پنجشنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۹۰

243: خدا را... خدا را... آدم باشيد

+ نوشته شده در پنجشنبه بیستم بهمن 1390 ساعت 0:28 شماره پست: 295
آدم از كجا مي‌فهمد دارد پير مي‌شود؟
از آنجا كه با خودش و تنش آشتي مي‌كند و ديگر همه‌جا و همه‌وقت پي راحتي و آسايش خودش مي‌گردد و لاغير.
يك زماني استاد عزيزي بهم گفت: با خودت آشتي كن. تو مدام با خودت دعوا داري.
سال اول دانشگاه بود و ميان 99 درصد دانشجوي مشكي‌پوش، من يكي، آبي آسماني پوشيده بودم و كيف جين انداخته بودم و روزنامه بيخ ديوار حياط دانشگاه پهن كرده بودم و با يكي از دوستان نشسته بوديم و پاهايمان را هم دراز كرده بوديم و گل مي‌گفتيم و گل مي‌شنفتيم و نگاه چپ‌چپانه‌ي خلق خدا هم به كف كفش‌مان نبود. آنوقت شيخ ما در حلقه‌ي مريدانش بر ما گذشت و چون اين حال بديد، آه از نهادش برآمده و با لبخندي حزين زير لب فرمود: خانم فلاني نكن اينكارو. اينجا ننشين...
نفهميدم. دير فهميدم. ده سال گذشت تا بفهمم كه چه مي‌گفت آن عزيز، وقتي كه پيشش از آزار و اذيت ديگران مي‌ناليدم و او فقط مي‌گفت: خودتو زير مشت و لگد ننداز. تو آخه كتك خورتم خوبه!
انرژي داشتم. با همه سر جنگ و جدل داشتم. يكي مي‌گفتي، صد تا جواب توي آستينم داشتم كه تحويلت بدهم. هر روز صبح يك قطعه شعر راديـ.كال و چالش‌برانگيز از يك شاعر نـ.وگرا روي تخته مي‌نوشتم و منتظر بودم كه كسي در بحث را باز كند، ادعاي بيخودي كند، حرف مفتي بزند... تا فلـ.كه را رويش باز كنم. دنيا مال من بود و سوار بر زينش چهارنعل مي‌تاختم.
ده سال گذشت...
حالا از آرزوي نوبل، مانده اين وبلاگ فكسني و چهارتا خواننده‌ي كرك و پر ريخته عين خودم. شانه‌هايم افتاده و گرد شده. پلك‌هايم خسته و گوشه‌ي چشم‌هايم متمايل به پايين شده. دارم چاق مي‌شوم. و همين‌جا پاي همين كامپيوتر، روز به روز ماهيچه‌هايم شل و ول‌تر و بدنم بي‌شكل‌تر و به همان نسبت روحم افسرده‌تر و آويزان‌تر مي‌شود.
من گرد شده‌ام. نمي‌بينيد؟
گوشه‌هايم، اضلاعم، تيزي‌هاي جسم و ذهنم ساييده شده، صيقل خورده و صاف شده.
حالا ديگر پي بحث و قانع كردن كسي نمي‌گردم. مي‌نويسم كه نوشته باشم. كه حرف‌هايم را جايي گفته باشم. كه كساني كه مي‌فهمند بيايند بگويند فهميديم و دلم را گرم كنند. كه باري را از روي دوش خودم بردارم توي اين رود سيال كلمات ديجيتال بيندازم و بگذارم غلت بخورد و برود زير آب و دور شود.
من حالا پي دغدغه نيستم. آرامش مي‌خواهم. تمام خواسته‌ام در واقع همين آرامش است كه گفتم.
اما هنوز يك پله تا انهدام كامل فاصله دارم. و انهدام كامل، يعني بي‌نام و نشاني. يعني خطاب به تهي نوشتن. يعني حذف اين وبلاگ و جايي ديگر با نامي ديگر در وبلاگي كه كامنتداني‌اش بسته‌است نوشتن.
اين وبلاگ را گولي برايم ساخت. دوسال و نيم پيش، وقتي هنوز دوست بوديم در يك كافي‌نت. او هم مثل شما اينجا را مي‌خواند. هر وقت بداند آپ كرده‌ام. معمولاً تصادفي، چون حتي بهش خبر هم نمي‌دهم( و از اين لحاظ فرقي با شماي خواننده برايم ندارد).
گولي هم مثل همه‌ي مردان ديگر نقاط ضعف انساني خودش را دارد. گاهي بي‌مسئوليت و سر به هواست. گاهي لوس است. گاهي ندانم‌كار و زير كار دررو است. گاهي تكيه‌گاه محكمي نيست. و گاهي حتي مثل سـ.گ عصباني‌ام مي‌كند اين چيزهايش و با هم دعوا مي‌كنيم.
اما او يك تفاوت با تمام آدم‌هايي كه مي‌شناختم و مي‌شناسم دارد: جنبه!!!
جنبه‌ي اينكه هويت واقعي مرا بشناسد و تمام نوشته‌هاي اين وبلاگ و اين شخصيت مجازي را هم خوانده باشد و تمام آن چرندياتي كه نوشته‌ام تغييري در رفتارش با من ايجاد نكند و در صدد سوءاستفاده هم برنيايد.
در واقع من مرض «گفتن... و همه‌چيز را هم گفتن» دارم. يعني گزارشم از سرگذشتم چنان دقيق و مو‌به‌مو است كه حتي يك كلمه‌اش را هم در جهت منافعم حذف نمي‌كنم مبادا وجدانم نصفه‌شب يقه‌ام را بگيرد و نگذارد بخوابم(چونكه من به خوابم خيلي حساسم!). و همين باعث شده كه از وقتي اين آدم را به عنوان يك عضو كلاس داستان‌نويسي فرهنگسرا شناختم، تا روزي كه دوست عادي‌ام، سپس دوست پـ.سرم و تا امروز كه شوهرم شده است، تمام سوراخ سنبه‌هاي زندگيم را برايش گفته‌ام. با اين وجود همين‌طور كه مي‌بينيد همچنان وبلاگ مرا مي‌خواند، حرف‌هايم را مي‌شنود و حتي وقتي چند ماه پيش براي اولين بار بهش گفتم كه اين وبلاگ و مزاحمانش ديگر دارد آرامشم را مي‌گيرد و به فكر حذفش افتاده‌ام، اولين كسي كه سعي كرد منصرفم كند و به مقاومت تشويقم كند، همين گولي بود.
بهم پيشنهاد كرد كه كامنتداني را ببندم و خلاص. اين كار را كردم. در واقع فايده‌ي چنداني هم نداشت. آدم‌هاي مريض همچنان وجود دارند و هي گورشان را گم مي‌كنند و با نام‌هاي جديد برمي‌گردند.
روز اولي كه يك وبلاگ مي‌سازيم، قصدمان نوشتن است و به خودمان مي‌گوييم براي دل خودم دارم مي‌نويسم. هنوز يك ماه نشده كامنت‌ها شروع مي‌شوند. ماه‌هاي اول شايد حتي به تعداد انگشت‌هاي دست هم نرسند، اما همين‌قدرش كافيست كه «رابطه» شكل بگيرد. اينجاست كه شما مجبور مي‌شويد يك نام براي خودتان انتخاب كنيد (البته من اين كار را از همان روز اول در لحظه‌ي ساختن وبلاگ انجام دادم.) و انتخاب نام برمي‌گردد به فلسفه‌ي شما در زندگي و نوع نگاه‌تان به خودتان. اگر خيلي خوب خودتان را شناخته باشيد و  تكليف‌تان با اين خود روشن باشد، سريع نام را انتخاب مي‌كنيد.
در مرحله‌ي بعد دوستان انگشت‌شمار جديد، شما را لينك مي‌كنند و سر چاق‌سلامتي را باز مي‌كنيد. (لوس‌بازي‌ها و نان قرضي دادن‌هاي روزهاي اول براي جذب كامنت). بعد دوستان آن‌ها شما را مي‌خوانند و در اين مرحله كار شما تازه شروع مي‌شود. نام شما در لينكداني يك نفر ديگر مي‌درخشد، و شما بايد لياقت اين را داشته باشيد و آبروي او را نبريد. پس ناچاريد تغييراتي در نوشته‌هاي باري‌به‌هرجهت و الابختكي قبلي بدهيد و منظم‌تر و جدي‌تر آپ كنيد. بعد اگر قانع‌كننده باشيد، آن‌دوستانِ دوستان هم شما را لينك مي‌كنند و بعد شما مثل ويروس شروع به رشد در نت مي‌كنيد. ابتدا آرام‌تر و بعد سريع‌تر پخش مي‌شويد. و اينجاست كه هي عرصه به شما تنگ و تنگ‌تر مي‌شود و بيشتر زير ذره‌بين مي‌رويد.
رقبايتان دنبال اشكال در نوشته‌هاي‌تان مي‌گردند. دشمن پيدا مي‌كنيد. كامنت‌هاي مخالف. نظرات ضد و نقيض. در اين مرحله اگر بي‌تجربه و ساده باشيد، با اين آدم‌هاي مجازي دوستي‌هاي غير مجازي ايجاد مي‌كنيد و كمي هم برايشان درد‌دل مي‌كنيد. غافل از اينكه اين‌ها هم مثل شما كِرم نوشتن دارند و چيزي را ناگفته نمي‌گذارند!
بعد از اين است كه تازه بايد بترسيد. چون شما چند تا دشمن داريد. چند تا دوست كه اسراري از شما مي‌دانند و ممكن است به هر ترتيب زماني با شما دشمن شوند و بخواهند با همان نقطه‌ضعف‌ها آزارتان بدهند و ...
و هويت لعنتي مجازي، اينجاست كه براي شما دردسرساز مي‌شود.
زماني مي‌رسد كه مي‌بينيد وبلاگ‌تان كه قرار بود قاتق نان‌تان بشود، قاتل جان‌تان شده. يعني به جاي اينكه سنگ‌صبورتان باشد و باري از روي دوش‌تان بردارد و افكارتان را در آن تخليه كنيد و آدم‌هاي شبيه خودتان درك‌تان كنند و بهتان تسلا بدهند، شده فاضلاب موش‌هاي موذي‌اي كه فقط پي يك اشكال و ايراد كوچك در نوشته‌هاي‌تان يا شخصيت‌تان يا زندگي‌تان مي‌گردند تا با كلمات‌شان آزارتان بدهند.
كامنتداني را مي‌بنديد، ايميل مي‌زنند يا آف‌لاين مي‌گذارند روي مسنجرتان. جواب نمي‌دهيد و بلاك‌شان مي كنيد، وحشي‌تر و عقده‌اي تر مي‌شوند. جواب مي‌دهيد، تازه جولانگاه تاخت و تاز پيدا مي‌كنند و شروع به عرض اندام مي‌كنند توي كامنتداني‌تان.
خاصيت گـ.ه وبلاگ است، مي‌دانيد؟
توي گوگل پـ.لاس و فيـ.س بوك و سرويس‌هاي ديگر كه از اين خبرها نيست. من هربار صفحه‌ي پـ.لاسم را باز مي‌كنم، ده پانزده نفر مرا اد كرده‌اند. آنقدر كه حتي وقت ندارم دانه دانه صفحه‌هاي‌شان را باز كنم و ببينم نوت‌هاي‌شان با سيستم افكار من جور است يا نه. پس معمولاً همه را از دم مي‌ريزم توي يك حلقه به نام «همه». (اينجوري «هستند» ولي بود و نبودشان چندان فرقي هم نمي‌كند چون مطلب به‌دردبخوري برايشان همخوان نمي‌كنم) و اين حلقه متشكل از بدبخت‌هايي است كه هنوز نمي‌شناسم‌شان و بهشان اعتماد ندارم و سر فرصت بايد كم‌كم بشناسم‌شان تا بيندازم‌شان توي حلقه‌هاي «مي‌خوانم‌شان» يا «آشنايان گو.دري» يا «شاعر و نويسنده». آنوقت براي هر كدام از اين گروه‌ها مطالب خاص خودشان را همخوان مي‌كنم. تازه اگر يك نخا.له‌اي هم بيايد حرف مفت توي كامنتداني‌ام بنويسد، بدون ردخور همان موقع بلاكش مي‌كنم تا ديگر هيچ مطلبي از من نبيند كه بخواهد نظري بدهد.
بعد هم آنجا كامنت بي‌آدرس نداريم. به عبارتي هر خري كه مي‌آيد برايت لايـ.ك يا پـ.لاس مي‌زند حتي، يا كامنتي مي‌گذارد، بدون داشتن يك پروفايل و صفحه‌ي مشخصات مجازي نمي‌تواند اين كار را بكند. بعد هم كافيست روي اسمش كليك كنيد. صفحه‌اش كه باز بشود، كل شخصيتش، سلايقش، دوستان مشترك‌تان، مطالبي كه مي‌خواند و اكثراً عكسش را مي‌بينيد، و اين يك نماي كلي سريع از آن شخص به شما مي‌دهد كه روي آن مي‌توانيد تصميم بگيريد كه اين اصلاً «آدم شماست»، يا از جنس شما نيست و بهتر است باهاش قاطي نشويد.
اين‌ها را گفتم كه بگويم: آدم باشيد!
اگر يكي پيدا مي‌شود كه راه خلاصي از دست مزاحمت‌هاي شما را خيلي خوب بلد باشد و با اين‌حال به خاطر معدود دوستان عزيز و مهربان قديمي‌ترش، به خاطر نوستالژي و خاطراتي كه از اين وبلاگ دارد، به خاطر دل صاحب مـ.رده‌ي خودش، هنوز توي اين خراب‌شده‌ي بي‌در و پيكري كه اسمش وبلاگ است مي‌نويسد و مثلاً نمي‌رود نوشته‌هايش را روي سرويس‌هاي امن‌تري منتشر كند، شما هم آدم باشيد. سوءاستفاده نكنيد. هرجا كه يك سوراخي براي كِر.م ريختـ.ن پيدا مي‌كنيد، كِر.م نريزيد.
اين نام مجازي، اگر درست و منظم و استخوان‌دار بنويسيد، خيلي زود تبديل به يك هويت مجازي، و بعد تبديل به چيزي شبيه يك برَند مي‌شود. ساختن يك برَند ساده نيست. زحمت و اعتمادسازي مي‌خواهد. زمان مي‌برد. سر و كله زدن‌هاي بيشمار با مشتري در طول زمان مي‌طلبد. بعدش تازه اگر لايق باشيد كشف مي‌شويد و معروف مي‌شويد و هر بار توي آمار وبلاگ‌تان آدرس هاي جديدي پيدا مي‌كنيد كه شما را بدون اينكه حتي بهتان گفته باشند، لينك كرده‌اند.
آدم باشيد. حسودي نكنيد. به اعتماد و سادگي ديگران خيانـ.ت نكنيد.
عنقريب است كه تمام مطالب اين وبلاگ را رمزدار كنم و اصل مطالب را فقط روي گوگل پـ.لاس منتشر كنم.
چونكه من دارم پير مي‌شوم و حالا ديگر فقط به فكر آرامش خودم هستم.
و شما ديگر داريد زيادي روي اعصاب من راه مي‌رويد و از دمو.كراسي بيزارم مي‌كنيد.
پ.ن: همين‌قدر كه مي‌توني بياي اينجا كامنت بذاري دمو.كراسيه. ديگه نخواه تأييدشم بكنم. توي شبكه‌هاي اجتماعي جديد يه كلمه حرف مفت بزني بلا.كت مي‌كنن و ديگه حتي نمي‌توني نوشته‌هاي يارو رو بخوني كه بخواي نظرم بدي.
پ.ن2: يه نفر دنبال خانم شيوا كاوياني مي‌گرده. لطفاً هركي ازش خبري داره، اطلاع رساني كنه.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر