دوشنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۹۱

251: حا.جي را خورديم دوغ بود، قصه‌ي ما دروغ بود


+ نوشته شده در دوشنبه چهارم اردیبهشت 1391 ساعت 23:38 شماره پست: 304
بس كه كوتاه آمده‌ام از روياهايم، حالا ديگر قدّم به سر زانويشان هم نمي‌رسد. توي سرزمين كوتوله‌ها بايد مدام «كوتاه بيايي» تا بلندي‌ات توي چشم نزند.

توي راه خانه، گيج و آواره و «مُخ مُخي»1*، به اطرافم نگاه مي‌كردم و توي دلم مي‌گفتم:

من از مصاحبت يك عالمه پفـ.يوز مي‌آيم
كجاست خانه؟2*

 مي‌رويم حاجي‌خوران كسي كه از مكه آمده. من از همين‌جايش با ماجرا مشكل دارم. حاجي؟ مكه؟ وليمه؟ حاجي اگر خوردني بود كه عر.ب‌ها نمي‌گذاشتند قسر در برود. چه را بخوريم؟ كه را بخوريم؟ خوب؟
بعدش اين‌ها نصفي‌شان شهرستاني‌اند و نصفي‌شان تغيير كاربري داده و تهراني شده‌اند. همه‌شان هم ري به ري (راه به راه) ازدواج فاميلي كرده‌اند. در نتيجه توي جمع‌شان من تنها فردي هستم كه كلاً لهجه‌ را بيلميرم. شما ديگر خودت حديث مفصل بخوان از اين مجمل. يعني از سر صبح تا آخر شب اگر وسط‌شان بنشيني به خودشان زحمت نمي‌دهند به خاطر گل روي تو هم شده يك كلمه فارسي حرف بزنند. كلاً دور همند و خود گويند و خود خندند و من هم اينجوري‌ام     :|
آن پسر شاشوئه را هم (شما بگو مثلاً حسـ.ني) حاج حسن صدا مي‌كنند ديگر. كه چه است؟ چهار روز كيـ.ون لق مدرسه كرده و پا شده رفته زيارت اماكن متبركه به اتفاق خانواده‌ي محترم. حالا مهم نيست به جاي حرف زدن هنوز فِت فِت مي‌كند و كلاً تصورش از خدا يك چيزي توي مايه‌هاي «پري مهربان» كارتون پينوكيو يا سيندرلا است يا مثلاً يك پيرمرد پنبه‌زن كه روي يك تكه ابر لميده.
يك وجب اتاق است و كلي مهمان و از همان در كه مي‌رسيم ديگر جا براي نشستن هم پيدا نمي‌كنيم. بعد كسي هم محض آداب داني سعي نمي‌كند مثلاً يك وجب كيـ.ونش را جابجا كند و به ما تعارف كند بيا اينجا بتمرگ. هيچي اصلاً آقا. كلاً تعطيل‌اند.
خلاصه گولي لطف مي‌كند و مرا در مي‌يابد و يك جاي خالي براي علامت مناسب پيدا مي‌كند و مرا توي آن مي‌گذارد. آن‌هم در شرايطي كه بالاي مجلس را آقايان گرفته‌اند و روي مبل‌ها نشسته‌اند و خانم‌ها پايين مجلس بعضاً كف زمين، تكيه داده به پايه‌ي يك صندلي كجكي، پاي اپن آشپزخانه، بغل توالـ.ت، كنار گلدان، نبش در ورودي، توي آشپزخانه، و بعضي‌ها هم حتي ايستاده مانده‌اند. انگار كه بالاي مجلس و مبل‌نشيني به هرحال حق مسلم آقايان است. من هم كه وسط ايشان يك وصله‌ي ناجور هستم كه چپ‌چپ نگاهم مي‌كنند و لابد گولي هم از هم‌اينك «ز.ذ» است و لاغير.
اينجا دو نفر داريم كه دو-زنه هستند. يعني في‌الواقع پول داشته‌اند و رفته‌اند بازار و عوض يكي، دو تا زن خريده‌اند. چشم شما به كف پاي‌شان. و دقيقاً محض همين كه پول داشته‌اند عوض يك حج واجب، چند بار هم حج عمره رفته اند. چشم شما به كف كيـ.ونشان. خوب دارند كه مي‌گيرند و مي‌روند. بعد تازه يكي‌شان يك پسربچه‌ي خپله‌ي هشت نه ساله دارد كه شعور و تربيت‌اش به اندازه‌ي يك بچه‌ي سه ساله است. يعني تا اين حد. شما پسر بي‌ادب و بي‌هنر عباسقلي‌خان را تصور بفرما. خوب؟ حالا بگير كه هركه از در رسيد قربان صدقه‌ي اين چغندر برود و لوسش كند فقط محض خاطر باباي پولدارش. چشمم به كشكك زانويش. خوب دارند كه بچه‌شان عزيزدل همه است ديگر. بچه‌ي ما بود بهش مي‌گفتند تخـ.م سگ و لگد به ماتـ.حتش مي‌بستند تا آبديده شود. از آنطرف بيا و ببين كه چه حاجي حاجي هم به اين دو تا مي‌بندند كه انگار توي دنيا فقط اين‌ها چنين تخـ.م دو زرده‌اي كرده‌اند.
يك لحظه وسط آن لبخندها كه به ناف همه مي‌بستم و تعارفاتي كه باهاشان تكه پاره مي‌كردم به خودم آمدم كه: من اينجا چكار مي‌كنم؟ وسط اين مفت‌خورهاي كيـ.ون ليسِ زنبـ.اره؟ اين حيواناتي كه چلوكباب وليمه را عين يونجه مي‌بلعند و روغن از دك و پوزشان شره مي‌كند و به هن هن مي‌افتند؟ اين پس‌فطرت‌هاي بي‌همه‌كـ.س كه چيزي غير پول را نمي‌شناسند؟
چطور ظاهر همه‌چيز يكهو خوب شد؟ چطور اين‌ها شدند «حاج آقا» و «حاج خانم» و امثال ماها پايين دست اين‌ها نشستيم و چاكر و دستبوس‌شان شديم؟ مگر ما ادعاي روشنفكري و كتاب‌خواندگي و چيزداني‌مان نمي‌شد؟ چه شد؟‌ آخرش كه شديم غلام سياه همين‌ها.
«فاميل‌مان است»‌ و «بزرگتر است» و «رسم است برويم ديدنش چون از مكه آمده» و «آدم احترام مي‌گذارد كه احترام ببيند»‌ حرف مفت است. بچه گول‌زنك است. براي من و توست كه بنشاندمان سرجاي‌مان و همين‌طوري قرم قرم... يكهو قرمسـ.اق‌مان كند. كه بنشينيم سر سفره‌ي وليمه‌شان و دست‌شان را ببوسيم و پاي‌شان را بليسيم كه شايد يك روز از بغل اين حاج‌آقاها وامي،‌ ارثي، شغلي، چيزي بهمان برسد (كه هيچوقت هم نمي‌رسد).
بگذاريد ساده‌تر بگويم:‌ما ترجيح مي‌دهيم خودمان را به خـ.ريت بزنيم و تسليم سنت‌ها بشويم. به جاي اينكه يك لحظه فكر كنيم كه: براي چه آخر؟
فيلسوف گول ظواهر را نمي‌خورد. هميشه گلبرگ‌هاي صورتي نيلوفر مرداب را كنار مي‌زند تا گنداب تاريك زيرشان را تماشا كند. آنجا كه ساقه‌ها توي گل و لاي و لجن فرو مي‌روند...
چرا فكر مي‌كنيد فيلسوف‌ها آدم‌هاي فضايي هستند و فلسفه كار ما نيست و كار از ما بهتران است. فيلسوف و جامعه‌شناس و دانشمند علوم انساني هم مثل من و شما مي‌رود وليمه، ولي آنجا كه رسيد فكرش فقط پي اين نمي‌رود كه حالا غذاي‌شان چه هست و فلاني چقدر كادو داد و حاجي چقدر براي سوغاتي فلاني هزينه كرده و چرا براي من نكرده... دانشمند علوم انساني هم وليمه مي‌رود اما براي تحقيق ميداني ميان جامعه‌ي مورد مطالعه‌اش. براي اينكه خصوصيات اين نمونه‌ها را در فضاي خودشان، جايي كه در آن مي‌لولند بررسي كند، و نه مثلاً در آزمايشگاه. در جامعه، و نه اينجا در فضاي مجازي كه آدم‌ها فقط بلدند شعار بدهند كه: اعتقاد؟ كدام اعتقاد؟‌ما به خـ.دا اعتقادي نداريم؟ بعد توي عمل بروند چلوكباب وليمه بلنبانند و نوشابه زرد سر بكشند.

پ.ن: اين متن را يك هفته پيش نيمه‌كاره نوشتم و امشب تكميلش كردم و اينجا گذاشتم.
پ.ن1: از اصطلاحات تخصصي مادرم است و ترجمه‌ي تقريبي‌اش مي‌شود: كلافه و رواني.
پ.ن2: «من از مصاحبت آفتاب مي‌آيم/ كجاست سايه؟»- سهراب سپهري

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر