سر نوشت: از من بیپدرتر توی لینککردن پیدا نمیکنید. به آسانی آب خوردن لینک میکنم و به آسانی آب خوردن حذف میکنم. من برای کسی که بد مینویسد یا نمینویسد یا نامنظم آپ میکند یا نوشتههایش محتوایشان را از دست دادهاند، مرام نمیگذارم. حالا گفتم نگویید نگفت. لینک کردن برای من یک مسآلهی شخصی است و شوخی هم ندارد. من با لینکهایم لاس نمیزنم. بی تعارف بگویم که باید از خواندنشان لذت ببرم. (هرچند «بامرام» بودنشان به هرحال برایم مهم است.)
س.ن2: مرثیهای که میخوانید مربوط به ماجرای عمل جراحی ده روز پیش تخـمدان سین است و ربطی به عمل ممـه اش ندارد. حالا سر دومی هم دهانی از ما مسواک نمودند که شرحش را در جلد دوم مرثیهمان به نام شاپرکنامه میآوریم.
انتظارنامه: ساعت 8:50 دقیقهی صبح. سالن انتظار بیمارستان مهراد.
هوا نه سرد است و نه گرم. کرکرههای (خوشم میآید بگویم کرکره، نه لوردراپه) ظریف و شیشههای رفلکس، نور بیرون را کم میکنند. هوا مثل دمدمای غروب میماند. صدای هواکش یا کولر میآید.
روی دیوارها تابلویی به جز راهنماها نیست. فقط روی دیوار سمت چپ، کنار آسانسور، عکس یک دختربچهی چشم و ابرو مشکی دیده میشود که انگشت سبابهاش را جلوی بینیاش گرفته و لبخند وارفتهای زده، یعنی: هیس!
بیمارستان یعنی بوی الکل و بتادین و همین تابلوی همیشگی انگشت به دماغ «هیس».
زنی همراه یک پسربچهی حدوداً سه ساله از جلویم رد میشود و به طرف نیمکتهای انتظار میرود. سر پسرک را ناشیانه تراشیدهاند، انگار که گوسفندی از پشمچینی برگشته باشد. یک صفحهی ثابت به سر و سینهاش بستهاند که بهش اجازهی هیچ حرکتی نمیدهد و قیافهاش میان آن بند و تسمه و صفحات، عین آدم فضاییها میماند. یک لحظه تصور میکنم که اگر خواهرزاده ام را اینطوری بسته بودند چه بلایی سر خواهرم میآورد. یعنی آنقدر عر میزد و بالا پایین میپرید که بیمارستان را انگشت به ماتحت میکرد. (پیش خودمان بماند که خودم هم با این سن و سال احتمال دارد در چنین شرایط غیر انسانیای مرتکب همین حرکات بشوم.)
اینجا بیمارستانی است که احمد محمود در آن فوت کرد. (مرد؟ جان به جان آفرین تسلیم کرد؟ دار فانی را وداع گفت؟ راهی دیار باقی شد؟... وقتی یک آدم لائیک میخواهد در مورد مرگ یک عزیز حرف بزند اصطلاح درستش کدام است؟ بنبست فرهنگی و تصادف تمدنها یعنی این.)
عمل نامه: ساعت 9:20 دقیقه:
سین را بردند اتاق عمل. لباس سرخابیاش را کندند و یک روپوش یک طرفهی آبی که فقط از دو نقطه در پشت با بندینک به هم متصل می شد، بهش پوشاندند.
نکته: لحظهی سوار شدن بر تخت سیاری که یک پرستار مرد آن را تا اتاق عمل هدایت میکرد... پرستار مرد باسن دختر عمه را زیارت کرد.
تا این لحظه به نظرم بهترین سمت شغلی این بیمارستان، شغل همین آقا است.
زن هم اتاقی سین برای درآوردن رحماش آمده. حالا یا استرس دارد یا اخلاقش اینطوری است که زیادی خونگرم است. آنقدر حرف می زند که مغز آدم را پیاده میکند. فامیلش هم عین عقبافتادهها و روانیها هستند. زنی که بعداً میفهمم مادرش بوده ابروهای پاچهبزیای دارد و صورت تیکعصبی دارد و هی الکی به روی من میخندد. شوهرش هم مردک عینکی پتپتیای است که نامفهوم حرف میزند و بعداً که کمی صمیمی میشود جلوی در اتاق خفت مرا میگیرد و آنقدر برایم ور میزند که بدتر از زنش مغزم را ترید (تلیت) میکند.
چون سالن انتظار پر است، به پیشنهاد من نیمی از مدت زمان عمل سین را توی اتاق می گذرانیم. مردم استرس دارند. طفلکها. آبغوره میگیرند. دعا میخوانند. تنها جاییست که با هم حرف نمیزنند.
الف، (پسر عمهام. برادر کوچک سین) ، توی سالن انتظار همکف منتظر است. تنهایی. طفلک. شاید دو ساعت باید تنهایی چرت بزند. امیدوارم یک دختر دافی پیدا کند و سرش را گرم کند. همیشه میشود انگیزه پیدا کرد. حتی توی سالن انتظار یک بیمارستان. تازه به نظرم حالت انتظار، خیلی هم حال و هوای سکـ.سیتر و رمانتیکتری دارد. یعنی آدم میتواند با طرف همدردی هم بکند و زرتی باهاش صمیمی بشود.
زنهای حامله با شوهرهایشان توی راهرو پیادهروی قبل از عمل میکنند. اولین زن حاملهای که دیدم یک جوری کوتوله و شکم گنده و چشم بادامی بود و گشاد گشاد راه میرفت، که به نظرم رسید یک دختر بچهی عقب افتادهی ذهنی است.
متوجه ورودی اتاق روبروی سین شدم: زنی با پیراهن آستین کوتاه و شلوار ست پیراهنش جلوی درب ایستاده بود و مرتب به همه لبخند میزد. یک لحظه به نظرم رسید اینجا اروپا است!
خانمه به هیچ عنوان با پرستارهای مرد و همراهان مردی که به بخش زنان رفت و آمد داشتند مشکلی نداشت. آنجا میان سبدهای زیبای گل کنار در اتاق، مثل فرشتهی دروازهی بهشت به من لبخند میزد. نگاهم توی بهشت (اتاق) افتاد: بادکنکهای عروسکی و قلبی و به شکلهای بچگانه و زیبای دیگر نیمی از اتاق را گرفته بودند. بادکنک های سفید و آبی غلتان در هوا. نوزاد حتماً پسر بود.
زن اولی به همراه شوهرش ناپدید میشود و نیم ساعت بعد صدای نوزاد از اتاق روبرو میآید. کارش را ساختهاند!
زن دومی هم کمی بعد از او ناپدید می ود. به گمانم خیلی زود ترتیب این یکی را هم بدهند.
دکترهای اینجا سری-کار هستند. عین این خیاطهای سری-دوز. به طرفةالعینی مردم را پاره میکنند و میدوزند و تحویل میدهند.
موهای طلایی سین برایش مدل تیغماهی میبافم. زن تخت بغلی توی این هیر و ویری به من گیر میدهد که دستورالعمل بافت تیغماهی را برایش شرح بدهم. آنهم در حالی که مدل الآن توی اتاق عمل است و پدر مدل دارد از شدت استرس دور خودش الکی میچرخد.
از 9:30 تا 12:30 عمل و ریکاوری طول میکشد و نیمی از این مدت را که توی اتاق هستیم، من هندزفری توی گوشم چپاندهام و زن هماتاقی دارد مخ شوهر عمهام را به کار میگیرد تا استرس خودش آرام شود. از همه بیشتر عمل سین طول میکشد و یک دختری که نخاعش در اثر حادثهای که گویا زیر سر شوهره بوده، آسیب دیده. این را از نگاههای خشمناک و فروخوردهی همراهان دختره میفهمم و عدم حضور شوهرش در سالن انتظار.
بستری نامه:
سین وقتی میآید موهایش را باز کردهاند و دیگر خندان نیست. اشک از گوشهی چشمهایش روان است و مینالد و صدایش گرفته.
بعدش هی مینالد و درخواست مسکن میکند و هی پرستارها را به اتاق میکشاند و هی تسلایش میدهیم و هی میخوابد و باز از خواب میپرد و مینالد و در تمام این مدت مبایلش هم یک ریز زنگ میخورد و من جواب میدهم: دوستانش اعم از دختر و پسر. دوست پسرش. خواستگارش. فامیل. و غیره.
من و پسرعمه قرار است چهار پنج ساعت روی مبل چرمی ناراحت بیمارستان هی جابجا بشویم و ریاضت بکشیم. شلنگ سوند را نگاه میکنم که لعنتی چقدر کلفت است و از تصور اینکه این را چطور در مجرای باریک ادرار فرو میکنند، تنم میلرزد. پناه بر خدا! خاک بر سرم! چطور میشود؟... زیر تخت را نگاه میکنم: یک چهارم پلاستیک ادرار پر شده.
نکته: وقتی مجبور میشوم به زبان الکنی و ایما و اشاره برای پسرعمه توضیح بدهم که در خانمها، مجرای ادرار با مجرای تناسـلی یکی نیست و این شلنگ لامصب برای آن سوراخ کوچک خیلی زیادی کلفت است... تازه میفهمم که وقتی یک پسر دخترباز در سن 26 سالگی این را نداند، یعنی مردان ما رسماً هیچ چیز در مورد آناتومی زن نمیدانند به خودشان جرأت میدهند برای هم لاف همهچیزدانی در حوزههای زنانه را بزنند. (بروید درتان را بگذارید بابا!!!)
پسرعمه دارد زبان میخواند برای آزمون آیلتس. هندزفری توی گوشم میگذارم. کیوسک گوش میدهم. آی یارم بیا. دلدارم بیا. محسن نامجو یک جور بدی توی این ترانه ریـده(با تمام احترامی که برایش قائلم). یک سال پیش که این آهنگ را شنیده بودم به نظرم رسیده بود که این یارو یک دلقکی است که دارد ادای نامجو را درمیآورد و هی وسط صدای بم آرش سبحانی ونگ ونگ راه انداخته و زوزه میکشد... بعدش که فهمیدم خود نامجو است، ازش ناامید شد.
این اولین بار است که برای کسی میآیم بیمارستان. به نظرم میآید مردم عادی بیش از اندازه درون خودشان میریزند و بروز نمیدهند و ما نویسندهها بیشاز اندازه بیرون میریزیم و گزارش میدهیم: از حسهای نه چندان مهم و افکار پیشپا افتاده.
بالای تخت سین دو پلاکارد فلزی زدهاند: N.P.O- C.B.R و یک عالمه پلاکارد و اتیکت خارجکی عجیب و غریب دیگر. اصلاً انگار کادر بیمارستان لذت سا.دیستیکی میبرند از اینکه کسی زبانشان را نفهمد و عین فضاییها با هم اختلاط کنند و همه چیز را مخفف ادا کنند.
سین هی گوله گوله اشک میریزد و ناله میکند و میگوید درد دارد. امیدوارم هیچوقت کارم به بیمارستان نکشد. از بوی بیمارستان و هوای گرمش و سکوت توهمآمیزش بیزارم. به نظرم فقط به مریضها حال میدهد، اگرنه آدمهای سالم و همراهها را مریض میکند. فکر کن قرار است دو ساعت دیگر اینجا باشیم. من دارم میمیرم.
وقتی توی اتاق انتظار عمل بودیم داشتم برای تنهایی پسرعمه در طبقه همکف غصه میخوردم، غافل از اینکه آقا یکی نه و دوتا مخ داف را پیاده کرده که یکیشان نوهی رئیس بیمارستان بوده! کارش درست است لامصب. هیچ فرصتی را از دست نمیدهد. دختره در جواب اساماس پسرعمه که گفته بود خواهرم درد دارد، گفته بود: آخی! الهی بمیرم... دیگر چه میخواهی؟ دافی که برای خواهرت بمیرد، برای تو خودش را قیمهقیمه میکند!
ترخیص نامه:
سوال فلسفی: وحشتناکترین قسمت بیمارستان کدام است؟
قرمزهسبزی مزخرفش که گوشت تپانش کردهاند و عین قرمهسبزیهای دانشگاه است؟
سر پرستارهای چـ.س دماغ که همهجای همه را دیدهاند و یک جوری بهت نگاه میکنند انگار میخواهند بهت بگویند: برو بابا خودت را جمع کن آبجی! تو هم مثل تمام اینها وقتی بیحس از اتاق عمل بیایی به همهجای تخت میشاشی و لای لنگات مثل همینهاست و عین بچه هم مدام از درد زر میزنی و به دست و پای ما آویزان میشوی...؟
بوی الکل و بتادین؟
آن آقایی که تخت سیار حامل بیمار را به اتاق عمل میبرد و بدون ردخور، باسـنات را وقت سوار شدن بر تخت میبیند؟
یا پرستارهایی که وادارت میکنند جلوی چشمهایشان لباس عوض کنی؟
یا بعد از عمل که هر یک ربع یکی میآید پتو و روپوشت را بالا میزند و لخت و عورت میکند و یا یک سوزن به ماتحتت فرو میکند و یا جای بخیههایت را وارسی میکند؟
یا خانم تخت بغلی که قبل از اینکه خودش را ببرند اتاق عمل، یه دل سیر همه جای تو را زیارت کرده؟
یا گرسنگی قبل و بعد از عمل که دستور است که چیزی بهت ندهند، حتی آب؟
یا اینکه شاشات پای تخت در معرض عموم قرار گرفته باشد و تو جلوی چشم خلق خدا قطره به قطره و مدام در حال شاشیدن باشی؟
یا رفتار پرسنل بخش که عین آشپز دانشگاهمان که پلو را با بیل جابجا میکرد، آدم را تلپی پرت میکنند توی تخت و اینطرف آنطرف میغلتانند و واکنششان به ناله و گریهی بیمار، عین تماشای ونگ زدن تولهگربهها است؟
یا اینکه در یک چشم به هم زدن بدون اینکه حتی فرصت بدهند همراهان تو و تخت بغلی از اتاق بیرون بروند، عین کماندوها میریزند توی اتاق و پرده وسط را یکهو میکشند و بیآبرویت میکنند و هرچه را تا حالا از همه پنهان کردهای، در یک سوت عیان میکنند؟
پدرجان برای اینکه ثابت کنی اینکاره هستی و این چیزها برایت عادی شده، مجبور نیستی به تمام لایههای روانی بیمار تجاوز کنی که. یک خرده مراعات کن آخر.
ای لعنت بر هرچه بیمارستان که از همان لحظهی اول که واردش میشوی به همه محرم میشوی تا زمانی که پایت را بیرون بگذاری.
ای لعنت به چشمهای هیز و دستهای سردتان، آقایان دکتر!
ساعت ۱٢:۱٥ ق.ظ ; ۱۳۸٩/٧/۸
پيام هاي ديگران(30) لینک
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر