شنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۹

120: درخت انجیر آگاهی من


بالش خیسم را برمی‌گردانم.
مادرم می‌پرسد: با شوهرت حرفت شده یا ...؟
من یادم نمی‌آید آخرین باری که به خاطر یک مرد گریه کردم کی بود. پدرم را مرد حساب نمی‌کنم، پس می‌شود چند سال پیش.
کف دستم را روی حدقه چشم راستم می‌گذارم... همانجا که از عصر تا حالای دوازده شب، نیم دایره ای از درد تا پشت سرم کش می‌آید و امانم را بریده. تازگی فقط درد جسمانی و بی‌کسی به گریه‌ام می‌اندازد. شاید حالا فقط مرد تنهایی که در یک شهر غریب دور از خانواده‌اش در یک آپارتمان فکسنی دارد می‌میرد، حالش مثل من باشد.
آرنج‌هایم را به حالت هشتاد و هشت روی صورتم می‌گذارم. حالتی برای روی پوشیدن از دنیا. «در فروبند که با من دیگر/ رغبتی نیست به دیدار کسی...»
دلم می‌خواهد یک نفر یک عکس از این حالتم بیندازد و عکس را قاب کنم و همیشه جلوی چشمم داشته باشم تا یادم نرود در این بعد از ظهر پاییزی چقدر از دنیا متنفر بودم.
آی بودای ساده‌لوح من! این رنج قرار بوده مرا به کدام رستگاری و شهود برساند؟ ریشه‌های عمیق این درد، همچون ریشه‌های درخت انجیر آگاهی تو، تا اعماق جانم رسوخ کرده... اما خبری از آگاهی نیست. اینجا فقط تاریکی و تعفن و گـ.ه است. عمق گـ.ه.
پ.ن: مامان و بابا برای بدرقه‌ی پرویز که فردا برای همیشه از این خراب شده می‌رود، رفته بودند. من از ظهر گویا مسموم شده بودم و چند بار به شوهرم گفتم که سرم بدجوری درد می‌کند و معده‌ام ناراحت است. خانه که آمدم عین جنازه افتادم اما درد هی شدیدتر شد جوری که پاهایم را به زمین می‌کوبیدم و پشت سرم را چنگ می‌زدم. اما گریه نکرده بودم... تا مامان از در رسید و گفت: شامتو بخور بذارمش یخچال...
احساس تنهایی بیکرانی توی جانم دوید. با آرنج‌هایم صورتم را پوشاندم و گریه‌ام گرفت. سعی کردم صدایم بلند نشود تا کسی متوجه گریه کردنم نشود. هق هقم را میان دست‌هایم خفه می‌کردم اما صدایم می‌خواست بلند بشود. آنوقت بود که فهمیدم این یکی از چیزهاییست که با گذر زمان، بیشتر کنترلش را از دست می‌دهی. تا جایی که ممکن است روزی وسط خیابان با صدای بلند گریه کنی.
به شوهرم هنوز قضیه دیشب را نگفته‌ام. حتی نزدیک‌ترین انسان به تو، نمی‌تواند تنهایی‌ات را درک کند و دردت را تسکین بدهد.
فقط دو قاشق غذا می‌خورم و می‌ترسم همان را هم بالا بیاورم. برای اینکه بتوانم قرص مسکن بخورم. بعد تا یک ساعت فقط به باز شدن آن کپسول قرمز زیبا در معده‌ام فکر می‌کنم و باز هم درد می‌کشم... تا خوابم می‌برد.
این سال‌ها فقط به یک دلیل گریسته‌ام، تنهایی. تنهایی وسیع و خالص و بی‌پایانم.

ساعت ۱۱:٠٦ ق.ظ ; ۱۳۸٩/٧/۱٠
    پيام هاي ديگران(57)   لینک

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر