چهارشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۹

122ِ: (شاپرک نامه) ماجرای غم انگیز و باورنکردنی فرهاد کنجکاو و عمه کثافتش


...تازه از راه رسیده بودم و داشتم با سین حرف می‌زدم و یادم نیست بحث‌مان چه بود که حالا اینقدر هیجان‌زده شده بودم.
روی همان کاناپه سه نفره روبروی تلویزیون نشسته بودم و سین که بعد از عمل سیـنه‌اش دیگر کاملاً مثل آدم‌آهنی‌ها شده بود، طاقباز روی مبل تختخوابشو کنار دیوار خوابیده بود و داشت درباره‌ی مصائب بعد از عمل دومش و اینکه ساده‌ترین کارها چقدر برایش سخت شده، می‌گفت. اینکه مدام باید مرتب باشی و موهایت براشینگ شده و لاک ناخن و عطر و ادوکلن و غیره، چون کرور کرور می‌آیند عیادتت و ریخت نزارت حال‌شان را بهم می‌زند...
در همان حینی که با سین حرف می‌زدم درِ ظرف کریستال آجیل (یکی از علائق عمه، ظروف کریستال است که از سر و روی خانه‌اش بالا می‌روند) وسط میز را برداشتم و شروع کردم به ناخنک زدن. طبق معمول اقلام مرغوب (پسته و بادام و بادام هندی و فندق و...) را چریده بودند و مانده بود اقلام نامرغوب (نخودچی و کشمش و سویا و گندم برشته و توت خشک و...)
متوجه شدم که بعضی از دانه‌های آجیل احتمالاً به خاطر توت خشک‌های شیرین که قاطی‌شان بود به هم چسبیده بودند.  من هم کرمم گرفته بود که همین‌ها را باز کنم و بخورم، چون قاعدتاً سرگرم‌کننده بود.
سین داشت جزئیات درد زیر سینه‌اش و سرماخوردگی بعد از عمل و این ماجراها را نقل می‌کرد و درباره‌ی خواستگار بی‌شعورش که ناگهان رفته و دیگر بهش تلفن نزده می‌گفت... حواسم جمع دو شاپرک عاشق شد که مدتی بود داشتند دور و برم پرپر می‌زدند.
- اِ... چه جالب! شاپرکا رو...
به ذهنم رسید که این شاپرک‌ها به طرز کاملاً رمانتیکی هاله‌های انرژی‌های شاعرانه‌ی اطراف مرا شناسایی کرده‌اند و بین اینهمه آدم بی‌احساس توی این خانه، غفلتاً تشخیص داده‌اند که من یکی کمی روحیه‌ی شاعرانه و رمانتیک دارم که سراغم آمده‌اند.
بعد گفتم : نه! احتمالاً اینها هم مانند آن جبرئیل گیاهخوار( بلدرچین) که یک بار بر من نازل شده‌بود، در من کراماتی را سراغ گرفته‌اند، و یا آمده‌اند که مثل قاصدک‌های پیغام‌رسان سال‌های بچگی و عاشقی، از کسی پیغامی بهم برسانند...
اما کم‌کم دیدم که انگار شاپرک‌ها بدجوری از من خوششان آمده و ول کنم نیستند. خواستم با دست دورشان کنم که دیدم انگار نه به من، که به ظرف آجیل بیشتر از من علاقه دارند!
سین کماکان داشت مصیبت‌نامه‌ی پنج‌تن را روایت می‌کرد و کاری هم به کار کشف و شهود من نداشت...
فرهاد کنجکاو (ریس) پرسید: شاپرک از کجا سراغ ظرف آجیل آمده؟ از هوا باریده؟ از زمین سبز شده؟
و در همین حین که فرهاد کنجکاو داشت به جواب این سوأل فکر می‌کرد، چند دانه آجیل به هم چسبیده را از هم سوا می‌کرد و جهت تقویت هوش و حافظه میل می‌نمود که... متوجه مزه‌ی بد و ماندگی آجیل شد.
سوأل: آجیل چرا باید مزه‌ی گـ.ه بدهد؟ آیا در اثر ماندگی به این روز دچار شده؟ آیا عنصری در آن هست که این مزه را تولید نموده؟
فرهاد کنجکاو در ادامه‌ی فرضیه‌ی علمی‌اش دست به آزمایش زد، یک تکه از آجیل‌های به هم چسبیده را برداشت و زیر ذره‌بین قرار داد:
نتیجه‌ی مشاهده:
مقداری دانه‌های ریز روی آجیل‌ها تشکیل شده بود که ماده‌ی چسبنده‌ی حول آن‌ها،‌ آجیل‌ها را به هم متصل کرده‌بود.
سوأل: اگر این‌ها توت خشک نیست، پس چیست؟
جواب:
دینگ دنگ! این‌ها تخم‌های این مادر قـحبه‌هاست!!!
و اینگونه بود که یک بار دیگر فرهاد کنجکاو به گاف رفت.
یک دقیقه بعد:
فرهاد کنجکاو جلوی دستشویی تف می‌کند و عق می‌زند و عمه‌ی کثافتش برای دلداری می‌گوید: چیزی نیست. لابد به خاطر اینه که شش ماه (از شب عید تا حالا) مونده!!!


مقدمه در مؤخره: روی کاناپه سه نفره‌ی روبروی تلویزیون عمه نشسته‌ام و می‌نویسم که عمه ازم می‌پرسد: خاطره می‌نویسی؟ (یکجوری می‌پرسد انگار می‌خواهد از جوابم سوءاستفاده کند. در رابطه با خانواده‌ی پدری‌ام همیشه باید محافظه‌کار بود، چون اکثراً هر سوأل‌شان مقدمه‌ایست برای خوابی که برایت دیده‌اند. )
به کسی که با خواندن و نوشتن رابطه‌ای حتی دور دارد، بی‌تردید جواب می‌دهم بله و یا نه. یک سری یادداشت برای یک وبلاگ است... ولی به زنی پنجاه و پنج ساله که اصلاً نمی‌داند نوشتن یعنی چه، چه می‌توانم بگویم. دستپاچه می‌شوم...
- آره... نه... یه چیزاییه که گاهی به ذهنم می‌رسه.
- مثلاً درباره‌ی شاپرکای ما؟
- اِ... نه... نه... تو راه که داشتم میومدم به یه چیزایی فکر می‌کردم. درباره‌ی شاپرکا نیست...
خیالت راحت شد پیرزن؟ حالا برای من زرنگ بازی در میاوری؟ نه. جان من فکر کرده‌ای تکه بارم کنی که دارم ماجرای شاپرک‌های عاشق‌ات را می‌نویسم، من شرمنده می‌شوم؟
اتفاقاً از پلیس بازی ارثی‌ات که نمونه‌اش را در پدر و عمو هم زیاد تجربه کرده‌ام، سر دنده‌ی قوز افتادم که حالت را بگیرم و فقط محض تفریح و خنک شدن دلم ماجرا را نقل کنم.
پ.ن: همانطور که متوجه شدید در این داستان، آتش انتقام، دامن انتقام گیرنده را هم گرفت و ریس با نقل این ماجرا بیشتر از عمه جان، خودش را ضایع کرد. و چنین است عاقبت انتقام گیرندگان.

ساعت ٩:٥٢ ق.ظ ; ۱۳۸٩/٧/۱٤
    پيام هاي ديگران(43)   لینک

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر