س.ن: اين پست قرار بود كمدي باشد اما نميدانم چطور شد كه تراژدي شد.
بچهها خيلي از آدم انرژي ميگيرند. آنهم از آدمي مثل من كه خود به خود كم انرژيام و زرتي كم ميآورم.
ميآيم توي اتاق كه چند دقيقه از شر هليا و خواهرم و شوهرش در امان باشم و يك غلطي بكنم. هنوز در را نبستهام كه صداي هليا از پشت در بلند ميشود: يويا... يويا... يويا...
در را هل ميدهد و خودش را مياندازد تو. ديگر كارم درآمده. كنار ديوار مينشينم و هنوز گوشيام را برنداشتهام براي چك كردن كه نيشش تا بناگوش باز ميشود: عسك... عسك...
خودش را به زور توي بغلم جا ميكند و باسنش را روي زانويم ميگذارد و مجبورم ميكند حداقل نصف آرشيو هشتصدتايي عكس گوشيام را بهش نشان بدهم و دانه به دانه برايش توضيح بدهم كه اين اشياء و آدمها چه و كه هستند. تا ميرسد به عكسهاي تريپ لاو كه القصه سر آنها بيشتر كليد ميكند كه كيه... كيه...
حالا بايد برايش توضيح بدهم كه اين آدمهاي عاقل و بالغ روي چه حسابي توي بغل هم چپيدهاند و دارند اينطور به هم محبت ميكنند و هي چپ و راست همديگر را ماچمالي ميكنند؟
- اينا دوستند... اينا هم دوستند... اينا هم...
اي بابا. كار دارد از ماچ و بوسه به جاهاي باريك ميكشد و الأن است كه مجبور بشوم براي بچههه مكانيسم توليد مثل را هم توضيح بدهم.
- تموم شد. عكس ديگه بسه خاله. حالا برو پي كارت بذار خاله به كارش برسه.
راضي نميشود: يويا ايا... يويا ايا... (ترجمه: رويا بيا)
با قطعات لوگويش برايش يك چيزهايي سر هم ميكنم. بعد يكهو آنقدر جوگير ميشوم كه نبوغم شكوفا ميشود و براي ماهي هاي گوشتخوارش يك پارك با استخر و دايو و مدرسه و سرويس مدرسه و سرسره و درخت سر هم ميكنم.
تا رويم را برميگردانم زده كل تمدن شهري مرا با خاك يكسان كرده. (گاهي فكر ميكنم كل فرايند بلاياي طبيعي هم طبق مكانيسم همين بچهي زبان نفهم كار ميكند.)
وقتي حاصل نبوغم را منهدم ميكند، ذوقم به كل كور ميشود و ميروم مي نشينم سر سالنامهي كوچكم كه چهارخط بنويسم كه... خودش را عين بختك پهن ميكند روي دفترم: مقاشي... مقاشي... مقاشي... (ترجمه: نقاشي)
هرچه شكل انتر و منتر و گربه و سگ را برايش توي دفترم نقاشي ميكنم و قصه همهشان را برايش تعريف ميكنم تا دست از سرم بردارد.
- خاله حالا برو دفتر و مداد رنگيهاي خودتو بيار. اينا مال منه.
به اين ترتيب چند برگ سالم مانده از سالنامهام را از دستش نجات ميدهم كه همينها را بنويسم. كه بنويسم يك بچه چه پدري از آدم درميآورد و چه انرژياي ميگيرد...
كه چطور ميشود كسي مثل من، شوهر نكرده به فكر راههاي عقيم شدن مادامالعمر ميافتد!!!
يكي از عروسكهاي بند انگشتي هليا را كه با آهنرباي دست و پايشان به نردههاي تختش چسبيدهاند، جدا ميكنم. يك تولهسگ قهوهاي كوچولو است. ياد جنين توي شيشهي خالي مربا ميافتم كه تا نيمهاش الكل بود: جنين پسر.
شيوا و دوستانش ماجراي جنين سقط شده را كه وسط دعواهاي خانوادگي شيوا، غلط اضافي كرده بود و دچار زندگي شده بود، دستمايهي خنده و شوخي كردهاند. با دقت نظر و تلاش بسيار حتي عضو جنسياش را هم تشخيص دادهاند! اما من حتي نميتوانم به آن شيشهي كوچك و موجود مردهي تويش نگاه كنم.
تصاوير پشت سر هم به ذهنم هجوم ميآورند: سوپ جنين چينيها... جنينهاي گوساله در ويترين قصابيها كه از شكم گاوهاي حاملهي كشتار شده درآوردهاند... جنينهاي ناقصالخلقهاي كه سال دوم راهنمايي در نمايشگاه مدرسه ديده بودم(مدرسهي ما تيزهوشان بود. شاخ در نياوريد كه چرا از اين چيزها نشان شما ندادند.)... تصوير زن حاملهي شكمدريدهي بوسنيايي...
تصاوير همه جور جنين و همهجور قتل و كثافتكاري و كشتار، جلوي چشمم ميآيد... دست خودم نيست. مغز من اينطوري است. اگر شروع كند نميتوانم مانعش شوم. تمام تصاوير مرتبط با موضوع را از آرشيوش بيرون ميكشد و برايم رديف ميكند.
نميخواهم بگويم كه اين جنين سقط شده حاصل چه فرايند حقوقي ناقص و كپكزده و چه فرهنگ درهم و برهم سنتياي است... فقط ميخواهم احساسم را به آن انسان بندانگشتي مرده بيان كنم. به انسان درون شيشهي خالي مربا:
مثل اين كه آدم انگشت كوچكش را قطع كند و توي الكل نگهداري كند و با دوستانش در مورد آن شوخيهاي مستهجن و كثيف بكند. بعد هم به شكرانهي قطع شدن اين انگشت كوچولوي ترحم انگيز، بزن و برقص راه بيندازند... انگشتي كه ميتوانست سالها با تو زندگي كند... واي نه... كودكي كه ميتوانست بزرگ شود. مرد شود. يكي از اين هفت ميليارد باشد. اما باشد. متوقف نشده باشد. به مرگي كاملاً غيرطبيعي سقط نشده باشد...
دلم براي پسرك بند انگشتي سوخت. نه اينكه بخواهم به بحث جمعيت و خانواده و طلاق فكر كنم. نگاه كردن به يك انسان كشته شده، هر فكري را به ذهن آدم ميآورد الا افكار علمي و آماري.
پسرك درون الكل سالها به همان اندازه ميماند... اما پسران هم سن و سالش رشد ميكنند، مرد ميشوند، عاشق ميشوند، پدر ميشوند و در حلقهي نوههايشان يك روز دور يا دورتر ميميرند و با احترام به خاك سپرده ميشوند.
آدم دلش ميگيرد براي انساني كه متوقف شده. كه حق انتخاب از او سلب شده. نه براي هستياش، كه براي نيستياش تصميم گرفته شده و حكم اجرا شده...
پسرك درون الكل ميترساندم. از تمام زندگي. از تمام اخلاق. از تمام تمدن بشري. از چيزي كه هستم و ميتوانم به آن تبديل شوم: يه قاتل بالفطره. يك وحشي آدمخوار.
من به آن هفت ميليارد آدم متولد شده فكر نميكنم، به ميلياردها جنين كوچك سقط شده در مستراحهاي عمومي و توالتهاي مدارس دخترانه و سوراخ سنبههاي سقط جنين غير قانوني و سطلهاي زبالهي شهرداري فكر ميكنم: به انسانهاي محتمل كه هيچوقت از عهدهي بودند بر نيامدند و در نيستياي كه برايشان مقدر شده بود باقي ماندند.
مردههاي كوچكي كه به جاي خاك، به زبالهها و فاضلابها سپرده شدند. حتي پيش از آنكه نامي بر آنها گذاشته شود و كسي به آن نام صدايشان كرده باشد.
پ.ن: آرزو ميكنم هيچوقت در چنين شرايطي قرار نگيرم كه مجبور به انجام اين كار بشوم. چون من بر خلاف شما نميتوانم خودم را توجيه كنم يا ببخشم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر