چهارشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۹

123: خودتان را بیازارید, نه ما را!


س.ن١: از آبجی‌ها و داداشا شرمنده‌ام که این مدت نتونستم به کسی سر بزنم و نمی‌تونم هم جواب کامنتا رو بدم. کلاً وقت ندارم تا هفته‌ی دیگه. چرا: چون اثاث‌کشی داشتیم و داریم و بنایی داریم و اثاث سر پشت‌بوم و لنگ کامپیوتر هوا و بابام توی بیمارستان زیر عمل مغز و خودم خونه‌ی خواهرم و هزارتا ماجرای دیگه. با این حال از رو نمی‌رم و میام آپ می‌کنم.
فقط دیگه وقت چک کردن لینک‌ها و جواب دادن کامنتا رو ندارم. شرمنده. به جان خودم یه ماه دیگه اینترنت پرسرعت می‌گیرم.(علی‌رغم بی‌پولی ذاتی که این روزا درگیرشم به شدت). ضمناً رایزنی‌های لازم انجام شده و من دیگه به طور جدی تصمیم گرفتم برم بلاگفا. هرکی با من مشکلی داره همین الان از بلاگفا اثاث‌کشی کنه.
س.ن٢: این یک بررسی شخصی درباره‌ی بیماری مازوخیسم است. پس فقط کسانی که به نحوی با این بیماری سر و کار دارند، بخوانند.

GEM classic داشت یک فیلم پلیسی نشان می‌داد که من از اواسطش را دیدم. داستان دو خط موازی داشت، درباره‌ی یک بمب‌گذار که تحت بازجویی بود برای کشف محل بمب چهارمش، و قتل یک زن که سه مظنون داشت. دو مرد و یک زن.
ماجرای دومی یک طوری بود که هرچه سعی می‌کردی سر دربیاوری پلیس‌ها دارند درباره‌ی چه حرف می‌زنند، نمی‌توانستی. بعد از یک ربع تازه متوجه شدم این بدبخت‌های دوبلر تمام سعی‌شان را کرده‌اند که فقط کلمه‌ی «مازوخیست» را به کار نبرند. (همانطور که بنده حتی‌الامکان مجبورم این کلمه را در این متن سانسور کنم و از این به بعد فقط بگویم ماز- . بلی رسم روزگار چنین است)
خلاصه حاصل تلاش برادران دوبلر نهایتاً یک چیزی توی مایه‌های حرف زدن درباره‌ی «اسمشو نبر» شده بود. تا جایی که من مجبور شدم برای پدر و مادرم که با چشم‌های گرد شده به هم زل زده بودند و هی از هم می‌پرسیدند: اینا دارند درباره‌ی چی حرف می‌زنند... توضیح بدهم که ماز-ها چه کسانی هستند و این زنک چطور ممکن است توسط دوستان صمیمی خودش کشته شده باشد. و چرا پلیس نمی‌تواند کسانی که زن را تا حد مرگ آزار می‌داده‌اند و آخرش با کشیدن پلاستیک روی سرش خفه‌اش کرده‌اند، دستگیر کند؟
از نظر والدین من، ماجرا کاملاً مشخص بود، منهای اینکه دختره مگر مرض داشت که با این عوضی‌ها می‌پرید و خودش را دست اینها سپرده‌بود که بکشندش؟
در یک صحنه، دو پلیس بعد از بازجویی از متهمان، درگیر بحثی با هم شدند. یکی‌شان کاملاً چندشش شده‌بود که اصلاً این ماجرا چه معنی دارد. آن یکی بهش گفت: بس کن. یعنی تو تا حالا با آدمای اینطوری مواجه نشده بودی؟ حتی یه بار؟
اولش فکر کردم این تلویزیون خودمان است. از سبک سا.نسور کلامی‌شان شک نکردم که کار خودی است... اما بعدش که دیدم کانال GEM است، خنده‌ام گرفت. بعله. اینطوری است. ما اینجا حتی سا.نسور شده‌اش را هم به زبان نمی‌آوریم. حتی از افکارمان هم حذفش کرده‌ایم. باز هم دم دوبله‌ی مزخرف GEM گرم!
حالا قصدم از طرح این مسأله این است: چرا ما چیزی را که هست و حضور دارد و به طور خزنده‌ای دارد در دم و دستگاه‌مان نفوذ می‌کند، نادیده می‌گیریم؟
اولین بار پارسال در یک وبلاگ با ماز-ها آشنا شدم. اولش برایم یک شوخی بود. به نظرم آمده بود که این‌ ماجرا برای این آدم‌ها یک نوع تفریح و سرگرمی است( که کماکان نظرم درباره‌ی خیلی‌های‌شان همین است) ولی بعد که به چندتای‌شان نزدیک‌تر شدم و گفتگوهای جدی‌تری بین‌مان در گرفت، متوجه شدم بعضی از این آدم‌ها ناهنجاری‌های روانی و اجتماعی جدی‌ای دارند، که گاهی حتی سعی دارند آن را به هنر و ادبیات و عرفان پیوند بزنند و برایش توجیه هنری پیدا کنند و ازش یک فضیلت برای خودشان دست و پا کنند.
-          من یه شاعر و هنرمند و عارف ماز- هستم. شماها منو درک نمی‌کنین!
ابداً قصد ارزش‌گذاری ندارم. چون فرهاد کنجکاوی که من باشم، همیشه درباره‌ی آدم‌های عجیب و غریب کنجکاو بوده‌ام و از شدت خریت‌ام بهشان نزدیک شده‌ام که بدانم قضیه واقعاً از کجا آب می‌خورد.
اگر شما هم به اندازه‌ی من برای این جور تحقیقات انسانی وقت می‌گذاشتید و به علوم انسانی علاقه داشتید، یک تحقیق میدانی کافی بود تا بفهمید ماز-ها واقعاً چه می‌خواهند و چه هستند؟
چند مسأله وجود دارد که روی قضاوت ما بر این فرقه اثر می‌گذارد:
1. وقتی چیزی را از کلام و رفتارت حذف کنی، در فکرت بزرگ می‌شود. ما این ناهنجاری را در حوزه‌ی غیر اخلاقی طبقه‌بندی کرده و از منظر دید پنهان کرده‌ایم. و همین پنهان‌کاری آن را برای خودمان و خود ماز- ها بزرگ کرده. تا آنجا که آن‌ها فکر می‌کنند آدم‌های مهمی هستند، و ما فکر می‌کنیم آن‌ها آدم‌های خبیث و کثیف و ترسناکی هستند.
2. وقتی چیزی را سا.نسور می‌کنی، تحقیق علمی و منطقی درباره‌ی آن را کنار گذاشته، و آن را وارد حوزه‌ی متافیزیک و جادو می‌کنی. و هیچ قدرتی خطرناک‌تر از چیزهای غیر قابل تصور نیست.
3. ماز- ، ساد- و سایر ناهنجاری‌های روانی-اجتماعی، در یک رده قرار می‌گیرند و هیچ کدام جالب‌تر از بقیه نیستند. اما ما کاری کرده‌ایم که جوان هجده ساله‌مان فکر می‌کند پشت نقاب ماز- می‌تواند شخصیت و هویت از دست رفته و نادیده‌گرفته‌شده‌اش را پیدا کند. (من شخصاً چنین کسی را ملاقات کرده‌ام!) و این ماجرا بازی هیجان‌انگیر و جالبی است که بزرگترها را می‌ترساند و فلج می‌کند.
4. چیزی که من از نزدیک در این آدم‌ها دیده‌ام: کمبود محبت و توجه شدید. از هم پاشیدگی خانواده‌ها. مورد شکنجه و آزار روانی و جسمی واقع شدن‌. و حس انتقام‌جویی نسبت به همه‌چیز و همه‌کس، است.
5. انسانی که ناهنجاری روانی دارد، اول خودش و خانواده‌اش را آزار می‌دهد، تا آنجا که به آسایشگاه روانی سپرده شود. اما اگر در اجتماع رها شود، دیگر ناهنجاری‌اش تبدیل به ناهنجاری اجتماعی شده و خطری برای اجتماعی که او با آن سر و کار دارد، محسوب می‌شود. (از شما چه پنهان برق‌شان مرا هم گرفته. تا آنجایی که در همین مدت اعصاب من را هم کم سرویس نکرده‌اند.)
6. بحث من ارتباط مستقیمی با سبک طرح مسأله در «اراده‌ به دانستن» فوکو، دارد. در آنجا فوکو سکسوالیته را به عنوان مسأله‌ی نادیده انگاشته شده، انکار شده، بزرگ شده، پر و بال داده‌شده، نقاب‌دار شده و تبدیل به مشکل جدی شده، مطرح می‌کند. و در اینجا من ناهنجاری روانی-اجتماعی را به طور کلی در همین قالب مطرح کرده‌ام که ماز- بهانه‌ای برای طرح این مسأله است.
7. ناامنی اجتماعی و تبدیل اجتماع و محیط زندگی به یک محیط نامطمئن و ترسناک و آسیب‌رسان. یعنی من و شما و تخم و ترکه‌مان، دیگر جرأت نمی‌کنیم توی یک کوچه خلوت راه برویم. یا کیف‌قاپ و خفت‌گیر برایمان تیغ می‌کشد. یا بیماران جنـ.سی بهمان حمله می‌کنند و یا گدایان قطع عضو شده و مثله‌شده جلوی راه‌مان سبز می‌شوند.
حالا بگیر که توی این اجتماع بخواهی در یک دفترکار خصوصی خلوت با یکی همکار باشی... یا توی دانشگاه و خوابگاه با کسی هم‌اتاق و هم‌خانه شوی... یا با یک آدم نادیده و ناشناخته که امروز باهاش آشنا شده‌ای ازدواج کنی...
چطور می‌توانی خودت را از آسیب یک دوست‌پسر دیوانه‌ی روانی و یک آقای رئیس بیمار جنـ.سی و یک هم‌اتاقی ساد- محفوظ نگهداری؟ نهایتش این است که وقتی سه، چهار یا پنج بار از آدم‌های روانی ضربه بخوری و شخصیتت خرد بشود، تو هم می‌شوی یک آدم آسیب‌دیده و ناهنجار و یک بیمار روانی.
8. مسأله‌ی ناهنجاری‌های اجتماعی کاملاً به آستانه‌ی قابل توجه و خطرناکی رسیده که باید مورد توجه قرار بگیرد. وگرنه دیر یا زود اجتماعی که من و تو داریم تویش زندگی می‌کنیم، تبدیل به یک جنگل واقعی و بی‌تمدن می‌شود که مثل مهره‌های یک گرنبند از هم می‌درد و پخش می‌شود. (چیزی که نیچه آرزو می‌کرد. منتهی این بار نه با حیوانات واقعی و طبیعی‌اش، بلکه با حیوانات عجیب و غریب و روانی و وحشی‌ای که فقط به قصد سیر کردن شکم‌شان شکار نمی‌کنند. باید اوریکس و کریک را بخوانید تا بدانید از چه‌جور آنارشی و هرج و مرجی دارم حرف می‌زنم.)

ساعت ٧:۱٠ ب.ظ ; ۱۳۸٩/٧/٢۱
    پيام هاي ديگران(28)   لینک

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر