س.ن1: در جواب مسابقهي دافي نگار عزيز دلم:
من عادت دارم موقع نوشتن در حال حركت باشم. يعني اگر بخواهم جدي فكر كنم و فكرم از هم گسسته و شاخه به شاخه نشود بايد توي اتوبوسي قطاري هواپيمايي سوار اسبي شتري گاوي گاوميشي باشم. حتي با عشقم هم كه حرف ميزنيم وقتي نشستهايم شعر و ور ميگوييم و بيشتر اوقات كه بحث دارد به بيراهه ميرود ازش ميخواهم بلند شويم و در حال راه رفتن ادامهاش بدهيم. اما حكايت فيلم ديدن از كامپيوتر چيز ديگريست: در آن حال بايد تخمهي ريز آفتابگردان دم دستم باشد يا چيپس خلالي مزمز. چون تمركز فكر كردن را لازم ندارم. معمولاً اولش دستنويس توي سالنامهي كوچكم مينويسم (مثلاً يك لنگ پا ايستاده توي اتوبوس يا حتي در حال راه رفتن توي پياده رو). بعد تايپ ميكنم. بعد غير سانـسوريها را ميگذارم روي وبلاگ و بقيه براي خودم ميمانند.
س.ن2: بالأخره تصميم گرفتم يادداشتي را كه توي روزهاي اثاث كشي توي سالنامهام نوشته بودم اينجا بگذارم.
س.ن3: گاهي به سرم ميزند يك قسمتي به نام تأمل فلسفي به عنوان پانوشت توي پستهايم بگذارم محض بازديد آدمهاي كوري كه هي زر ميزنند كه تأملات فلسفيات دقيقاً كدام است؟ بابا جان حتماً بايد كل متن را به صورت چكيده و كلمات قصار همان اولش برايتان بياورم و قصدم را بكوبم توي صورتتان كه بفهميد منظورم از ياسينهايي كه خواندهام چه بوده؟ عميق خواندن و با حوصله خواندن را ياد بگيريد بد نيست. عجب ملت گشادي هستيد ها!!!
خودم را در حالي يافتم كه به ديواري تكيه زده بودم و داشتم ناخنهاي ريشه كرده و نامرتب و لاك لب پريدهام را نگاه مي كردم كه نيم سانتيمتر از ريشه ناخن فاصله گرفته و زانوهايم را توي بغلم جمع كرده بودم.
فكر كردم در حال حاضر چه كاري از دستم برميآيد؟ هيچي. براي خودم چطور؟ مثلاً نوشتن يا گذاشتن هندزفري گوشيام توي گوشها و ترانه گوش دادن يا رفتن به آرايشگاه؟ هيچي. هيچكدام.
تمام وقايع مهمي كه ميشود نوشت، چيزهايي كلي در رابطه با اثاثكشي و دعواها و مسائل مربوط به بنايي و نقاشي و كابينتهاي آشپزخانه است. و اينها همهجا به همين شكل اتفاق ميافتند. توي خانهي بيشتر آدمها. وقتي كارها غلط پيش ميرود و تخلهي يك خانه و تحويل گرفتن خانهي بعدي و تعميران آن از نظر هماهنگي زماني پس و پيش ميشود... اثاثكشي دو هفته طور ميكشد و بعد چيزهايي مربوط به آوارگي توي خانهي مردم و آسيب ديدن اثاثيه زير آفتاب و باران سر پشتبام و دعواها و اعصابخرديها و بعد هم دو هفتهي ديگر تا سر و سامان گرفتن و جمع شدن خانهي جديد.
وقتهاي اثاثكشي تأملات فلسفي خيلي بيشتر و متنوعتر از هميشه ميشود. وقتي زندگي آدم اينطور به هم ميريزد و نظم عادياش را از دست ميدهد... وقتي براي خشك كردن صورتت حوله را پيدا نميكني و حتي يك جعبه دستمال كاغذي هم نيست و آخرش مجبور ميشوي با يقهي تيشرتات خشكش كني... وقتي براي دم كردن چاي قوري و كتري و قند و قندان را پيدا نميكني و دست آخر يك ساعت طول ميكشد كه فقط بتواني چايت را توي يك كاسهي ماست خوري با يك آبنبات مانده ته كيف مادرت بخوري... وقتي لباسهايت را، كفش و جورابت را، مسواكت را، پارچهي مشكياي كه شبها روي چشمت ميانداختي و تمام چيزهاي كوچك مورد احتياجت را پيدا نميكني... وقتي ريخت و قيافهات به خاطر اصلاح نكردن و برنداشتن ابرو و حمام نكردن و نداشتن ژل و سشوار، شبيه گوريل ميشود و جرأت نميكني پايت را از خانه بيرون بگذاري و خانه هم عين بازار مكاره است و حتي جاي نشستن يا دراز كشيدن تويش پيدا نميشود... وقتي تمام شخصيت و كلاس و تيپ و قيافهات در حد احتياجات و غرايز اصلي تقليل مييابد و اوضاعت ميشود شبيه آدمهاي كتاب كوري ساراماگو... آنوقت است كه به خيلي چيزها شك ميكني.
به اينكه آيا نود درصد اين چيزهايي كه دور خودت جمع كردهاي واقعاً وقتي گير بيفتي به كارت ميآيند؟ آيا وقتي آدم از گرسنگي و خستگي دارد ميميرد و به آب احتياج دارد، مبلمان و مجسمهها و ضبطصوت و كامپيوتر به دردش ميخورند؟ زندگي واقعاً چقدر ارزش دارد؟ چقدر ماندني و جمعكردني و خواستني و عادت كردني است؟
و خيلي تأملات ديگر.
اين دو هفته با خيلي مسائل مواجه شدم. با موضوعاتي از قبيل «زندگي در خانهي مردم». «زندگي در حد غرايز». «تحمل شرايط سخت و سفري». «دور بودن از وبلاگم و كل نت و حتي كامپيوتر». «نقل و انتقال به محلهاي جديد و خانهاي جديد و كلاً فضايي بيگانه». و غيره...
پ.ن: اين «و غيره» و « و خيلي چيزهاي ديگر» و اصطلاحاتي از اين نوع برا حال آدمي مثل من مناسب است كه كلي حرف براي گفتن دارد و حوصلهي گفتن و مخاطب خواندنش نيست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر