پنجشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۹

117: هویت گمشده ی یک آشغال جمع کن


کلاً چون آدم نوستالژیکی هستم، آت و آشغال زیاد جمع می‌کنم. یعنی همیشه موقع اثاث‌کشی‌ها جهاز من، عمله سقط‌کن است.
جعبه‌های کتاب تپانده‌ام که ناله و نفرین کارگرها را نصیبم می‌کند. جعبه‌های جی‌جی بیجی‌هایم (اصطلاح تخصصی درمورد آت و آشغال‌ها و لوازم دخترانه: سشوار. لوازم آرایش. عطر و ادوکلن. ژل مو و گل‌سرها. لاک‌ها... و سایر مخلفاتی که بدون آن‌ها هر دختری قابلیت تبدیل به پسری نره‌خر و نکره را دارد!). لباس‌های کشوها و آویختنی‌های مهمانی‌ها و چند تا جعبه لباس تفکیک شده به: خانگی. مجلسی. آستین بلند‌ها و محجبه‌های مجالس مذهبی. سکـسی‌های مجالس آنجوری. لباس زیر. لباس زمستانی و... . جعبه‌ی سی‌دی‌هایم اعم از فیلم و آموزشی و موزیک و ادبی و غیره. جعبه‌ی لوازم نقاشی‌ام که سه‌پایه هم در آن جا نمی‌گیرد به اضافه‌ی آرشیو نقاشی‌هایم از کلاس پنجم ابتدایی تا حالا. جعبه‌ی وسایل کاردستی اعم از کاغذ کادوهای رنگی. ریسمان‌های کنفی. روبان‌ها و کارت پستال‌های هدیه نشده. جعبه‌ی نامه‌ها و آلبوم‌ها و دفترهای خاطرات که توی آن از نامه‌های سال 71 می‌توانی پیدا کنی تا گل‌خشک‌کرده‌های بیابان‌های کاشان و برگ‌های جنگل سی‌سنگان و سنگ‌های رنگی و صدف‌های ساحلی و... . جعبه‌ی تابلوها. جعبه‌ی گلدان‌های کاکتوس و... یک دست فنجان قهوه‌خوری نارنجی مشکی‌ام... و... لوازم شیرینی پزی‌ام و... دیگر یادم نمی‌آید...
به گمانم همین حالا به عنوان یه آدم مجرد به اندازه‌ی یک خانواده‌ی سه چهار‌نفری اثاث دارم. هر زمانی که نیت کنم یک زندگی مجردی برای خودم علم کنم محال ممکن است چیزی کم داشته باشم.
من از آن دسته آدم‌هایی هستم که اگر مثلاً یک پاک‌کن نیاز داشته باشم، دو تا می‌خرم که حالا حالا‌ها مجبور نشوم دوباره برای خریدش سختی بکشم. لوازم التحریرم کامل است. داروهای مورد نیازم از سرماخوردگی و معده و مسکن‌ها و پوست و داروهای زنانه تکمیل است. از همین حالا یک ریمل یدکی توی یخچال دارم در حالی که این یکی هنوز تمام نشده.
همیشه جوری برنامه‌ریزی می‌کنم که هیچ  چیزی توی بساطم کم و کسر نداشته باشم و توی مسافرت‌ها هم همیشه کسی که لوازمش تکمیل است و از ناخن‌گیر و چسب زخم و دارو و دستمال کاغذی و کرم آفتاب سوختگی و سوزن نخ تا شیر مرغ و جان آدمیزاد را دارد، من هستم. همیشه دیگران را هم با تجهیزاتم ساپورت می‌کنم.
کیف دستی‌ام همیشه عین کیف دستی پیرزن‌ها، کار راه بینداز است.
حالا این وسط هرچه را هم که می‌خواهم دور بریزم دلم نمی‌آید. مثلاً یک بار یکهو دیوانه شدم و تمام دفتر خاطرات‌هایم را سوزاندم ولی باز دو سه تایش را نتوانستم. یک بار دیگر تمام نامه‌های دوستان گذشته را ریختم وسط که بسوزانم (من نسبت به روش سوزاندن، نوستالژی دارم. چیزهایی را که پاره می‌کنم انگار به زندگی‌شان یک‌جایی دور از دسترس من ادامه می‌دهند و این می ترساندم. نگرانم می‌کند. نابودی کامل‌شان را می‌خواهم. یا بودن همیشگی‌شان را با خودم. مطلق گرا هستم به نوعی.) ولی باز کمی پریشان و هاج و واج وسط‌شان نشستم و نگاه‌شان کردم و دست آخر به این نتیجه رسیدم که گور بابای آن آدم‌ها که الآن اثری از آثارشان نیست. مهم خودم هستم که توی این کاغذها حضور دارم. این‌ها بخشی از خودم هستند و نمی‌توانم نابودشان کنم. بدون آن‌ها احساس گم‌شدگی می‌کنم. احساس بی‌هویتی.
آدم آینده‌نگری هستم. محافظه‌کار هم هستم (قابل توجه «یک ذهن در حال پالایش» که مدام توی بنده دنبال تناقض می‌گردد) ولی در عین آن کسی هستم که فقط یک لحظه لازم دارد تا از همه‌چیزش دست بکشد و بگذارد برود. (بعد هم عین سگ پشیمان بشود!)
دل کندن اگرچه برایم سخت است، ولی چون یک مقداری جنون ذاتی دارم، وقتی قاطی می‌کنم هر کاری از دستم بر می‌آید. یکهو دیدی همه را وسط حیاط کوت کردم و آتش زدم.(نمونه‌اش ماجرای قاطی‌کردنم برای بابا که تابلویم را شکسته بود.)
علتش هم این است که همیشه بین دو چیز سرگردانم: ماندن و رفتن. زندگی و مرگ. درست بر لبه‌ی مرز این دو تا پابرهنه راه می‌روم و نمی‌توانم تصمیم‌ام را بگیرم که کدام را انتخاب کنم. هیچوقت نتوانسته‌ام خودم را مجاب کنم که رفتنی باشم یا ماندنی. هر دویش به نوعی احمقانه و به نوعی دیگر عاقلانه است...
اگر قرار بر ماندن باشد، باید «مطلقاً» کامل و مجهز ماند. و اگر بر رفتن باشد، باید «مطلقاً» رها و سبکبار و بی‌قید و بی‌چیز رفت. همیشه این احتمال وجود دارد که ناگهان بیخیال همه‌چیز بشوم و گم و گور بشوم.
در واقع آن چیزی که مانعم شده تا حالا یک حس دلتنگی و تعلق است. یک جور وابستگی. احساس معنا شدگی و هویت به واسطه‌ی گذشته و روابطش. یعنی مدرسه‌ی ابتدایی‌ام برایم قسمتی از هویت کودکی‌ام است. خاطرات تابستان‌هایم. دفترها و نامه‌های آن سال‌ها.
نمی‌دانم چطور بعضی از آدم‌ها هیچ جور وابستگی‌ای به هیچ‌چیز ندارند و می‌توانند مثلاً سر چهل پنجاه سالگی یکهو مهاجرت کنند و بروند یک خراب‌شده‌ای که حتی نام درخت‌هایش را نمی‌توانند تلفظ کنند؟
«هویت»، چیز پیچیده‌ای است.
کوندرا کتابی به این نام دارد و توی آن مسآله‌ی هویت را در قالب یک سوءتفاهم بین یک زوج بررسی می‌کند. سوءتفاهمی درباره‌ی آن چیزی که خودت و طرفت هستید یا می‌توانید به آن تبدیل بشوید. و احساس وحشت از گم شدگی و فراموشی. احساس بد بی‌تعلقی.
کوندرا را به خاطر بررسی روانشناختی-جامعه‌شناختی‌اش از مسأله‌ی جاودانگی و هویت و فراموشی و مهاجرت و عشق و سوژه‌های انسانی دیگر دوست دارم. یک سوژه‌ی کلی را در نظر می‌گیرد و یک نمایش بر اساس آن ترتیب می‌دهد. در واقع یک مثال روشن برای بازسازی مفهوم مدنظرش برای مخاطبان. ذهن روشنی دارد. مسائل به شدت پیچیده و انتزاعی را به ساده‌ترین شکل ممکن برای عوام بازسازی می‌کند.
پ.ن: من کلاً آدم مقیدی هستم. اگر به کسی قولی بدهم محال است زیرش بزنم یا دبه دربیاورم. حالا این را به خودشیفتگی‌ام اضافه کن: بیش از همه به خودم مقیدم!
خاک بر سرت. بیکار بودی به خودت قول دادی که سه روز یک بار آپ کنی؟

ساعت ٩:٠٠ ب.ظ ; ۱۳۸٩/٧/۱
    پيام هاي ديگران(22)   لینک

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر