سر نوشت: نمیدونم چرا تا من چهارخط غمناک مینویسم، خلق خدا هی راه به راه برام کامنت خصوصی میذارن؟؟؟ شما با من رودربایستی دارین یا با همدیگه؟ از چی خجالت میکشین؟ از اینکه مثلاً دارین منو تسلا میدین و یا بهم میگین که دوستم دارین و درکم میکنین؟ یا اصلاً از اینکه برای من کامنت میذارین و نمیخواهین کسانی که میشناسنتون اینو بدونن؟ آخه چتونه؟ من دوست دارم جواب بدم به کامنتا. وقتی خصوصی میذارین مجبورم بیام روی وبلاگتون جواب لطفتون رو بدم که وقت ندارم.
خواهشاً عمومی... عمومی... عمومی...
جمعه 19 شهریور. درست سر ظهر:
1. هرکجا میروم به درِ ظرفهایی که وسط دعوای ششم شهریور شکستم برخورد میکنم. انگار آدم مدام قرار است با نتایج اعمالش همهجا روبرو شود.
یا مامان محض نوستالژی ظرفهای از دست رفتهاش، درهایشان را نگهداشته: در قندان. درهای سه گانه ظروف قند و شکر و چای. در قوری... اگر پارچ بلوری آب هم در داشت، نگه میداشت.
صبح که با چشمهایی پف کرده و صورتی نشسته و مویی پریشان دنبال قوطی چای خشک میگردم که دم کنم، یادم میافتد که همه را وسط دعوا شکستهام. خوب حالا چای را باید کجا پیدا کنم؟ مامان هم که خانه نیست؟
2. برای یک کاری که یادم نیست چه بود میروم توی حیاط (یادم هست ولی به شما نمیگویم که بهم بخندید!) آنجا متوجه گلدانهایم در وضعیت اسفباری که بدون من دچارش شدهاند میشوم: جوانههای آلوئهورا تقریباً گندیده و خشکیدهاند. سر برگهای آلوئهورای مادر، سوخته. آنهای دیگر هم وضعیت بهتری ندارند. دلم آتش میگیرد برایشان. پس مامان چه غلطی میکرده؟
هیچی. دنبال کار چشم معیوب بابا و وقت بیمارستان گرفتن و بچهداری برای خواهرم و مهماننوازی برای زنهای برادر کوچکه و برادر بزرگه بوده. مامان امروز ظهر هم در خدمت مادرش بوده: برای مهمانی روز عید فطر در خانهی مامان ایران (نام مادربزرگم ایران است. اخیراً به این نتیجه رسیدهام که خیلی هم عادی نیست!) به کمک رفته... مامان کی یک لحظه برای خودش زندگی کرده؟ چرا باید ازش توقع داشته باشم در این سیزده روز نبود من، اصلاً یاد کاکتوسهای من هم افتاده باشد؟
بعد از سیزده روز برگشتهام... اما این خانه دیگر «خانهی من» نیست. این را حس میکنم. دیگر هیچ تعلقی بهش ندارم. انگار مسافری به یک مسافرخانه وارد شده باشد. سیزده روز کافیست که از تمام چیزهایی که بهشان وابستهای، آشناییزدایی بشود. و آنوقت است که احساس یک مسافر، یک غریبه را پیدا میکنی. حس میکنی که دیگر هیچجا خانهات نیست(این را دختری هم که چند سال خارج از ایران درس میخواند و اخیراً مدتی آمده بود ایران، روی وبلاگش نوشته بود. چند سال کجا و سیزده روز کجا؟)
بعد از سیزده روز با معدهی خراب و کم خوابی و موی ژولیده و تنی که احتیاج به حمام دارد و وسایلی که خانهی عمه و خواهرم جا گذاشتهام... برگشتهام که چه را ببینم؟ گلدانهای نیمهجان کاکتوسم را زیر آفتاب شهریورماه؟ یا خانهای که مثل بازار مکاره به همریخته است و مدام هرکجایش که قدم میگذاری یک آشغالی زیر پایت میرود. ماژیک و توپ و عروسکهای خواهرزاده ام... لباسهای مچاله... شلوارهای پشت و رو...آشغال تخمه و خرده کیکهای خواهرزاده ام و چسفیل... کاغذها و روزنامههای آواره گوشهو کنار... جورابهای گلوله شدهی بوگندو... مبلهایی که پوشیده از لباس و ملحفه و کیف و اسباببازی هستند... آشپزخانهای که روی میزهایش یک سانتیمتر جای خالی پیدا نمیشود و ظرفشویی کلهکوب ظرف کثیف و گاز کثیف و چرب و... چرا ما نباید بتوانیم مثل مردم دیگر... مثل آدمیزاد زندگی کنیم؟ چرا همهی چیزهای معمولی توی این خانه اینقدر سخت است؟
3. قهوهی اول وقتی مشغول عزاداری برای کاکتوسهایم توی حیاط هستم، سر رفته. خیلی دیر متوجه میشوم: دیگر حسابی قلیده و گاز کثافت را بیشتر به گند کشیده. توی فکر این هستم که همان یکی دوقاشق قهوهی مانده ته شیشه را هم اینطوری به باد دادم و آیا چیزی مانده هنوز که دوباره دم کنم؟... که توجهام به کثیفی گاز و ظرفهای نشسته جلب میشود. قهوه را فراموش میکنم و میزنم توی کار تمیز کردن گاز و شستن ظرفها.
محافظهای فلزی گاز را که رویش میگذارم یاد این میافتم که یکیش را احتمالاً وسط دعوا شکستهام. نمیدانم کدام، فقط یادم هست که به طرف در آشپزخانه، جایی که بابا یک لحظه قبلش بیرون رفته بود، پرتش کردم... هنوز یک قاشق قهوه ته شیشه مانده. دوباره میگذارم روی گاز تمیز و برمیگردم توی اتاق...
مینشینم پای کامپیوتر به این امید که چیزی تایپ کنم که میبینم آیکونهای روی دسکتاپ به کل مبهم و ناخوانا هستند. یعنی خواهرزاده ام طوری به شیشهی مانیتور ریده که عین شیشههای مشجر حمامها شده.
یاد دستمال خیسی که گاز را باهاش تمیز میکردم افتادم. رفتم از آشپزخانه آوردمش و صفایی به مانیتور دادم و در همان حین داشتم فکر میکردم که چرا زندگی به سبک آدم برای ما اینقدر پیچیده و محال شده؟
4. وقتی برگشتم توی آشپزخانه یکهو متوجه قهوه دوم شدم. به دادش رسیدم و اینبار چشم ازش برنداشتم تا کف کند. میدانستم که کافیست رویم را برگردانم تا در اثر جریان سیال ذهنم به جایی دیگر پرتاب شوم و قهوه را به کل از یاد ببرم و تنها امیدم برای خوردن یک فنجان قهوه در این روز قهوهای شهریوری بر باد برود. بهش زل زدم و زل زدم تا اولین حبابهای متورم کف را روی سطحش مشاهده کردم. دم آنهایی که میتوانند به قهوهی آماده رضایت بدهند، گرم. این نوستالژی ما را که کشته...
آدم برای خوردن یک فنجان قهوهی نوستالژیک چه مصائبی را باید متحمل شود؟ کجاست مل گیبسون با آن مصائب مسیحاش؟ کجاست مسیح با آن تاج خار و صلیب زپرتیاش؟ من خودم یکپا مصیبتم...
5. دارم فکر میکنم که همیشه حجم قلنبهای از واقعیت (رئال)، روی سرت هوار شده که دیگر جایی برای نوشتن فراواقعیت (سوررئال)، را بهت نمیدهد. چطور میشود «داستان» سر هم کرد یا برای خوانندگان یک نشریهی درپیت مطالب مورد علاقهشان را نوشت، وقتی زندگیت... تمام زندگیت، تجسم زندهی فلاکت است؟ فلاکتی واقعی و گریزناپذیر و انکارنشدنی.
چطور میشود در ثبت کلمات، در نوشتن و روی کاغذ آوردن کلماتی که ممکن است بتوانند حال و روزت را تا حدود ناقصی توصیف کنند و باری از روی دوشت بردارند، پیش از شروع به نوشتن، «قصد» کرد. یا مثلاً سوژه را در ذهن پروراند و دستمالیاش کرد و آغاز و انجامش داد و اوج و فرود برایش در نظر گرفت و در جاهایی از ماجرای واقع شده دخل و تصرفهای مجاز کرد و شیرینبازی درآورد و طنز در آن گنجاند و هزار و یک پشتک و وارو زد تا غمنامهات برای مردم «جالب توجه» و «خواندنی» شود، فقط؟
چطور میشود ادای چیزی را درآورد؟
چطور میشود شیرین بود برای مردم؟
چطور میشود به قصدی غیر از نوشتن، نوشت؟
چطور میشود چیزی را که هست، ننوشت؟
چطور میشود از خودت و دردت بیگانه شوی و برای دلخوشی مردم، دایهی مهربانتر از مادر شوی؟
چطور میشود به ازای دستمزدی ناچیز (یا حتی زیادش... که بعید است آدم از نوشتن نفع مالی چندانی ببرد) به واقعیت هولناکی که بر دوشهایت آوار شده، خیانت کنی، به خودت خیانت کنی، و برای دیگران قصه سر هم کنی؟
من نمیتوانم... نتوانستهام هم... ولی خیلیها میتوانند... و من هنوز نمیدانم و دارم میپرسم که چطور میشود...
6. امروز فردا باید کتابهای کتابخانهام را برای اثاثکشی موعود بستهبندی کنم. امیدوارم که این آخرین اثاثکشی باشد. صد و چهل متر خانهی دو طبقه و دو تا ماشین... یک ورشکستگی تخـمی... چند سال اجارهنشینی... و حالا یک آپارتمان شصت متری در طبقهی چهارم یک ساختمان قدیمیساز نکبتی. جایی که باید آن نیمهی زندگیمان را که هنوز دور نریختهایم در آن بتپانیم...
من فقط به گلدانهای کاکتوسم فکر میکنم... دیگر هیچچیز برایم مهم نیست... اینکه کتابخانهام را کجای خانه میگذارم؟ درون آپارتمانی که خریدهایم چه شکلی است؟ اصلاً تمیز و قابل سکونت هست؟
هیچ چیزی... هیچ چیزی... الا یک وجب جای نورگیر برای کاکتوسهایم... یک وجب جا زیر نور آفتاب و به دور از سرما و گرمای کشنده... یک وجب آرامش برای جوانههایی که تکثیر خواهند شد... جوانههایی که کتاب نمیخوانند... قهوه نمینوشند... قسط ندارند و کار نمیکنند... نوستالژی ندارند به چیزهای از دست رفته...
برای جوانههای کوچکی که به محض جدا شدن از ساقهی اصلی و کاشتهشدن در یک گلدان دیگر: به کلی بیپدر و مادرند. و به دستهایی که بهشان آب میدهد و یک جایی روی یک وبلاگ، مرتب ازشان مینویسد، حتی یک لحظه هم فکر نمیکنند.
من مردهی خریت محض این کاکتوسها هستم.
7. نوشتن این متن که تمام میشود تازه یاد قهوهام میافتم... سرد سرد شده. مثل تنی بیخون که جانش درآمده.
ساعت ۱:٤٧ ب.ظ ; ۱۳۸٩/٦/۱٩
پيام هاي ديگران(41) لینک
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر