الساعه بنده یک سکه 25 تومانی دوپا هستم، در مسیر پیروزی رسالت.یعنی به گمانم اگر کسی مرا بدزدد، غیر از یک گوشی مبایل و چند تا کارت اعتباری مترو و عابر بانک و یک دست لباس و یک عدد سکه 25 تومانی، چیزی دستش را نمیگیرد.(مگر اینکه جواهرشناس باشد و پی به ارزشهای نهان این ریس ببرد!)
عصر دو روز پیش که با شوهرم رفته بودیم خرید، تا قران آخر پولهایم را خرج کردم (من اصولاً نباید پول توی کیفم باشد. چون نذر دارم که کلش را خرج کنم و یک ریال هم باقی نگذارم. اینجور ریسای میباشیم.) دو روز بابت عقدکنان برادر کوچکه توی خانه گرفتار بودم و متوجه نبودن پول توی کیفم نشدم.
تا دیروز که مامان خانه نبود و خواهرم ازم پول قرض خواست و یادم افتاد که هیچی کف کیفم نیست. زنگ خطر ذهنم به صدا درآمد: یه بار جستی ملخک!
گذشت تا امروز که همه چیز یک جوری پیچید تا من به جای رفتن سر کار بروم عیادت سین که ممهاش را عمل کرده (هفتهی پیش هم عمل کیست تخـمدان داشت. حالا مرثیهاش را نوشتهآم و سر فرصت میگذارم روی وبلاگ).
سوار اتوبوس ریالی شدم و ایستگاه دوم یکهو یادم افتاد: کیفم از ماتحت ملا تمیزتر است. حالا بقیهاش به درک، همین 175 تومان کرایه این اتوبوس را داشتم؟ یادم افتاد یک اسکناس صد تومانی توی کیفم بود که داده بودم خواهرزاده ام باهاش بازی کند. خدا خدا میکردم که هنوز آنجا باشد. بود! وای... چه خطری از سرم گذشت. راننده اتوبوس ها را که میشناسید چه هوچیهای بی آبرویی هستند؟
حساب کردم که بقیه مسیر را با کارت مترو و اتوبوس خواهم رفت و میدان رسالت هم یک عابر بانک پیدا میکنم و حتی اگر نکردم هم پیاده تا شمسآباد نیم ساعت راه است. آنجا هم عمه به دادم میرسد.
یک لحظه به شهود رسیدم: در حال حاضر، کش تنبان زندگی من به یک مشت کارت اعتباری بند است. فکر کن با یک سکه 25 تومانی سفری اودیسهوار را در طول شهر آغاز کنی. از میان جنگل درختهای سیمانی و دریای طوفانی ترافیک روان و رعد بوقها و برق چراغهای چشمکزن. خجالت آور است که زندگی آدم بند دو-سه تا کارت پلاستیکی باشد. همهی هستی من...
25 تومانی شانسم را بین دو انگشت شصت و سبابه چرخاندم و خطاب بهش گفتم: سفرهایی مرا در کوچههاشان خواب میبینند/ مرا در قریههای دور، مرغانی به هم تبریک میگویند...
جلوی بساط دستفروشهای میدان رسالت لحظهای میایستم و بعد که یادم میافتد یک 25 تومانی توی کیفم است... تناقض فلسفی پیدا میکنم. خجالت میکشم و راهم را میکشم و میروم.
به ذهنم میرسد که بعد مدتها امروز را فیض اجباری محسوب کنم و تنها پیادهروی کنم. (همیشه این مسیر را با شوهرم پیاده میرویم). اما پیادهروی هم وقتی افتخار دارد که بدانی توی کیفت پول هست و آگاهانه انتخاب کردهای که از فضا لذت ببری و ورزش هم کرده باشی.
برای همین ترجیح دادم که این احساس خوب را از خودم دریغ نکنم. به اولین عابربانک خلوتی که رسیدم، 30.000 تومان گرفتم و با احساس یک بورژوای کثیف سفرم را به سمت خانه عمه ادامه دادم.
تست آییننامه:
اگر شما رانندهی یک ماشین سواری باشید و مشاهده کنید که در فاصلهی 150 متری سر تقاطع، یک عابر پیادهی فرفری با بستنی کیم تمشک و توتفرنگی سالار، عرض خیابان را رد میکند، عکسالعمل شما چیست؟
جواب: آهان! فکر کردم کارم ایراد آییننامهای داشته که خلق خدا اینطوری برایم بوق و چراغ میزدند!
پ.ن: بعضی کارها فقط وقتی که دستت با اطمینان روی کیف پر و پیمان پولت خوابیده و نوازشش میکند، از لحاظ فلسفی تعریف شده است: مثل ایستادن جلوی بساط دستفروشها... و پیادهروی.
پ.ن2: یک بستنی دستگاهی توی این مسیر هست که دستگاهش خیلی وقت است خراب است و من نذر دارم که حتماً هربار که از جلویش رد میشوم از آقای مغازهدار بپرسم: کاکائو و وانیل دارین یا فقط میوهایه؟ و یارو ازم معذرت بخواهد که دستگاهش خراب است! خوشم میآید که یارو را خجالت بدهم.
نکتهی فلسفی: هرگز از عابربانک درخواست 10.000 تومان نفرمایید که کارتتان را میل میکند و یک علامت بیـ.لاخ بهتان حواله میدهد.
در حین برداشت پول هم هرگز بیماری صرفافعالتان عود نکند و به سوالات یک خانم سمج و کنجکاو در باب پرداخت قبض مبایل با عابربانک پاسخ ندهید. چون عابر بانک خبیث از انساندوستی شما سوءاستفاده کرده و همان عکسالعمل را نشان میدهد:خوردن کارت و بیـلاخ مذکور.
بلی! رسم روزگار چنین است.
ساعت ۱٠:٤٤ ب.ظ ; ۱۳۸٩/٧/٤
پيام هاي ديگران(52) لینک
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر