دوشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۹

116: آآآآآآآآآآآآآآآآآي گلادياتورها!


باز دوباره کراماتم گل کرده و مبعوث شده‌ام. حالا فکر کرده‌اید این چیزها پز دادن و افتخار دارد؟ اینکه سر چاله‌ی مستراح یک متر و نیم از جایت بپری و با حرکات هیستریک دور مستراح بپر بپر کنی و هی بازویت را چنگ بزنی و فحش خواهر مادر بدهی به آن لامصب...
اینکه وقتی از لبه‌ی میز افتاد شاتالاپ بزنی تخت پیشانی‌ات و بگویی می‌دانستم و شقایق از واکنش عصبی‌ات بترسد و معذرت بخواهد بابت شکستن آن شی‌ء بی‌ارزش 1500 تومانی... اینکه چشمت به وسیله‌ی زیبایی، کیفی، کفشی، گردنبندی از کسی بیفتد و یک آن توی ذهنت بیاید که... و بعد همان بلا به سر آن وسیله بیاید...
این چیزها برای شما افتخار دارد؟ این روشن‌بینی تخـمی، که بعضی‌ها بهش می‌گویند «چشم زدن» و بعضی‌ها بهش می‌گویند «پیشگویی»؟ برای من که خجالت دارد. مصیبت است. خوب که چه؟ می‌دانم، می‌بینم، و بعد اتفاق می‌افتد... سالی یکی دوبار اینطوری می‌شوم. امسال این دومین بار است. و هربار تقریباً یک هفته اینطوری‌ام.
1.     چند روز پیش مامان می‌گفت که یک سوسک لامصب از سقف دستشویی تالاپی افتاده روی دست بابا (احتمالاً در حال زور زدن بوده). چند شب است که هر وقت می‌خواهم پایم را در توالت این خانه‌ی قدیمی‌ساز نکبتی بگذارم، درست همین صحنه می‌آید پیش چشمم و به ذهنم می‌رسد که عکس‌العملم چه خواهد بود: جیغ؟ نه. من اولش لال می‌شوم... راستش اصلاً نمی‌توانم، حتی تحمل فکر کردن بهش را هم ندارم... روی دستم... وووووووووویییییییییییییییییییییی!!!
حالا امشب ساعت یازده شب که می‌خواهم چراغ‌ها را روشن نکنم ترسان و لرزان با احتمال سوسک در تاریکی مواجه می‌شوم و چراغ گـه توالت را که داخل و پشت درش است روشن می‌کنم. کدام آدم احمقی چراغ توالت را داخل و پشت در می‌گذارد؟ اینطوری خیلی احتمال دارد که قبل از اینکه دستت به کلید برسد یک سوسک بدود توی پاچه‌ات.
چراغ را روشن کردم. از سوسک خبری نبود. توی افکار خودم غرق بودم و داشتم به پست آینده‌ای که قرار بود بنویسم و قرص‌ام که یادم نرود بخورم و وبلاگ‌هایی که همین امشب باید بخوانم... تالاپ... قبل از آنکه ببینمش، یعنی سرم را برگردانم و اندام کثافتش را ببینم، صدای پرپر زدنش را روی بازویم شنیدم... همین الأن هم از فکرش لرز می‌کنم و پوست بدنم منقبض می‌شود...
 عین فنر از جایم پریدم و نمی‌دانم چطوری، لابد با این یکی دستم، زدم پرتش کردم و یک متر پریدم عقب. حالا همانطور که مثل یک گلادیاتور عقب عقب می‌رفتم و ژست تدافعی گرفته بودم و نگاهم هی از پوست بازویم به سوسکه و از سوسکه به دور و برم می‌‌پرید، حلقه‌های پریشان موی فرفری‌ام هم به پس گردنم ساییده می‌شد و هی با خودم می‌گفتم: بار الهی! نکند یک زوج عاشق در حال جفتگیری بوده‌اند و الأن آن یکی‌شان درست وسط موهایم دارد وول وول می‌خورد؟ سرم را محکم تکان می‌دادم تا بلکه غافلگیر شود و از لای موهایم بیفتد. محال بود. اگر شما جای سوسکه بودید و چنان تارهای مجعدی برای گیردادن پاهای اره‌ای‌تان داشتید، می‌افتادید؟ لامصب می‌توانست یه ساعت با آن طناب پیچ پیچی مویم عین تارزان بندبازی کند.
عاقلانه این بود که خطر محتمل را بیخیال شوم و فکری به حال خطر پیش‌رو بکنم:
یک سوسک هفت سانتی سیاه سوخته با دو شاخک دراز عین کابل فشار قوی برق.
شیر آب را باز کردم... در فاصله‌ی تأملات فلسفی من فرار کرده بود و خودش را تا گوشه‌ی سقف رسانده بود... یک لحظه فکر کردم بزنم با جاروی توالت نفله‌اش کنم، اما دیدم برای یک شب کوفتی به اندازه‌ی کافی اعصابم کش آمده و سورپرایز شده‌ام، دیگر تحمل شنیدن آن صدای چق و تماشای پخش شدن گـ.ه سبز و قهوه‌ایش را بر کاشی‌های دستشویی ندارم...
شلنگ را رویش گرفتم. تالاپی افتاد کف توالت... آماده بودم که اگر به طرف پاهایم دوید با آب پرت و پلایش کنم و اگر نشد فرار کنم... پشت جاروی توالت قایم شد. آنقدر آب را رویش گرفتم که افتاد توی چاهک و رفت پایین. حالا یک ساعت داشتم با فشار آب سعی می‌کردم در لعنتی چاه بست را که باز مانده بود ببندم تا آن نکبتی بالا نیاید.
بعد تمام کف توالت را آب گرفتم و سه بار بازویم را شستم و هنوز ردپاهای کثافتش را روی بازویم حس می‌کنم.
یادم هست وقتی سوسکه را از روی بازویم پرت کردم و عقب پریدم، جیغ نزدم، فقط از دهانم پرید: کثاااااااااااااااااااااافت! آخه تو از کجا افتادی روی دست من؟
2.      قبل از این یکی، دیروز توی آرایشگاه بود که گل سر سفید مارک CHANEL را از موهایم باز کردم و همانطور که لب میز می‌گذاشتمش داشتم به گل سر سیاه خواهرم (دوقولوی مال خودم) فکر می‌کردم که چند روز قبلش دیدم گوشه‌اش شکسته و گفت که افتاده روی سرامیک کف خانه و شکسته... و همان موقع فکر کرده بودم که خواهرم چقدر بی‌عرضه است و هیچ چیزی را نمی‌تواند سالم نگه دارد... و حالا داشتم به گل‌سر سفیدم نگاه می‌کردم و آن «شکستن» در ذهنم مرور می‌شد و هی طنین می‌انداخت انگار که قرار است تکرار شود که... شقایق در حین نشستن روی مبل جفتک انداخت و گل سر را زمین انداخت و درست همان گوشه‌اش شکست!!!
تنها کاری که توانستم بکنم این بود: زدم تخت پیشانی‌ام و حیران گفتم: می‌دونستم می‌شکنه! و شقایق از عکس‌العمل شدید من ترسید و گفت: تقصیر من بود... ببخشید... چند خریدیش؟
به خودم آمدم و گفتم: قیمتی نداره. تقصیر تو هم نیست. می دونستم اینطور میشه... آخه این چند وقته اینطوری شدم. هرچی به ذهنم بیاد اتفاق می‌افته.
شیوا حرفم را باور کرد.

ساعت ۱۱:۳٧ ب.ظ ; ۱۳۸٩/٦/٢٩
    پيام هاي ديگران(69)   لینک

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر