دنیای وارونهی وارونه...
جهان احمقها...
شهر شیلدا...
یک کتابی بود به نام «مردم شهر شیلدا» که بچگی خوانده بودم. شاید قبلاً برایتان تعریف کرده باشم که قضیهاش چه بود. به هرحال قصهاش این بود که مردم یک شهری وقتی دیدند که همه نابغهاند و از کشورهای اطراف میآیند و میبرندشان و دیگر کسی نمانده که شهر خودشان را آباد کند، تصمیم به ابله نمایی میگیرند. یعنی خودشان را به حماقت میزنند. چند وقتی از این قضیه میگذرد و کم کم در اثر تظاهر به بلاهت، به این نوع بلاهت عادت کرده و جداً احمق میشوند! بعد هم شرح یک سری از ماجراهای حماقت این مردم بود که خواندنش آن موقع برایم خیلی جذابیت داشت طوری که حالا بعد از بیست و اندی سال هنوز جلوی چشمم است.
تازگی زیاد این احساس بهم دست میدهد که دارم توی شهر شیلدا زندگی میکنم. میان آدمهایی که هر کارشان یک جوک است که آدم عاقل را از خنده رودهبر میکند.
پدرم که کاش نداشتمش و جداً بیپدر بودم (این را از ته دل گفتم. چراهایش بماند) دو سالی میشود که
اقدام به نوشتن کتابی درباب عقاید دینیاش کرده.
خداییاش دارم اینها را مینویسم که شما هم مثل من بخندید. یک روز هم داستانش را مینویسم. باور کنید هیچ چیز مثل این نوع خنده، خنده بر دردها و ساختن سوژهای از آنها برای خنداندن دیگران، آدم را تسلا نمیدهد. وگرنه دق میکنم وقتی میآیم فکر کنم به اینکه چنین پدری که هیچوقت جز آزار و اذیت برایم نداشته و از افتخاراتش شکنجههایی است که بچگی بهم میداده، حالا دارد کتابی چاپ میکند به نام: مأموریت! و آن هم زیر عنوان مأموریت دینی یک آدم مسلمان! آدم یاد فیلم «مأموریت غیر ممکن» تام کروز میافتد. مردک فکر کرده پیامبر است و بهش وحی شده. (تو را به خدا تب نصیحتتان نگیرد و احساسات انسانیتان وقتی میگویم مرتیکه، گل نکند. اگر یک نفر نصیحتم کند که به پدرم فحش ندهم و بالأخره پدرم است و غیره، به جان خودم کامنتش را نخوانده پاک میکنم. حالم را بهم نزنید!)
خلاصه اینکه خواهرم را که شوهر داشت و باردار هم بود و کلی کار و زندگی سرش ریخته بود، صرفاً به خاطر اینکه تایپاش سریعتر از من بود (شانس آوردم) مفتخر کرد که بیانات مزخرفش را تایپ کند. آن هم نه یک بار. بارها و بارها. چون که مدام یا دیسکت و سی دیاش گم میشد، یا اطلاعات به نحوی میپرید یا برق میرفت یا یک توطئهی پنهان دیگر از آستین صهیونیستها بیرون میآمد که نمیگذاشت کتابش چاپ بشود و معروف بشود و من و خواهرم هم از زجر و عذاب دنیوی و اخروی نجات پیدا کنیم.
تا اینکه چند ماه پیش کتاب صاحب مردهاش گم شد. آنقدر زیر بغلش زد و اینطرف و آنطرف رفت و سر همه را با اطلاعات سریِ درج شده در کتاب خورد، که عاقبت کتاب یکهو غیب شد. ته دلم از خوشی قند میساییدند. آخ که نمیدانید اولش چقدر خوشحال شدم... اما بعد یکهو ظناش به من و برادر کوچکه برد که ما از بیگانگان پول گرفتهایم و یا حسودیمان شده و نخواستهایم که او معروف بشود. چون که درست چند روز قبلش همانطور که قبلاً گفتم، اشتباهاً اطلاعات درایو دی را پاک کرد و کتاب تایپ شدهی عالیجناب هم همانجا بود!
بهش گفتم: آخه پدر جون! من عمریه دارم مینویسم و آخرش هم وقتی شوهرم میگه بده چاپش کنم، میگم هیچ کدوم این داستانا راضیم نمیکنه و باید اونقدر خوب بنویسم که یک نشر خوب ازم بخواد که کتابم رو بهش بدم چاپ کنه، نه اینکه دنبال یه انتشارات که با هزینهی خودم بخواد چاپش کنه، سگدو بزنم. آخه اگه کتاب تو بهدردی میخورد، خوب باید با هزینهی خودشون چاپش میکردن. اینکه کاری نداره. هر روز کلی کتاب درپیت با هزینهی نویسندهها داره چاپ میشه و از صدقهسر ارشاد، مجوز هم میگیره. تو رو خدا بیخیال نوشتن بشو. اینو کسی بهت میگه که عمرش و روی نوشتن گذاشته. تهش هیچی نیست.
بیخیال نشد که نشد. من و برادر کوچکه هم محکوم شدیم که با توجه به اظهارات قبلیمان مبنی بر افتضاح بودن کتاب، توطئه کردهایم و با همکاری هم سربهنیستش کردهایم. وا مصیبتا!
حالا کارش شده بود که هر روز لبهایش را تا نافش آویزان کند و سگرمههایش را به هم بکشد و از در که رسید، یک مدتی توی قیافه باشد و جواب سلام و کلام کسی را هم ندهد و بعد هم برای مقدمهی بیانات گهربارش یک آه عمیق بکشد (که یعنی توی این خانه حرام شده!) و بعد شروع کند به فحش و فضیحت دادن و تهدید کردن ما که اگر کتابش را پیدا نکنیم چنین میکند و چنان میکند. حتی کار رسید به آنجا که تهدید کرد که ولمان میکند و میگذارد میرود (یعنی سر میگذارد به بیابان!).
دیگر خوشحال نبودم. به خودم میگفتم اصلاً چه میشد که آن آشغالها را چاپ میکرد؟ هیچ. یک مدتی منتظر میشد که معروف بشود و از همهجای دنیا بهش زنگ بزنند و بعد که میدید نشده، اگر شانس میآوردیم، دق میکرد و میمرد. حالا اینجوری کتابش شد جواهر و ما هم شدیم جنایکار بیاخلاق ضدعلم و دانش. حالا هرکی نداند و کتابش را نخوانده باشد گمان میکند ما چه اثر ادبی گرانباری را در اثر سهلانگاری معدوم کردهایم، که اگر نمیکردیم چشم جهانیان خیره میشد.
مانده بودم چه خاکی بر سرم بریزم. جداً افتاده بودم دنبال پیدا کردناش. آنهم من! گاهی به خودم میگفتم حتماً قاطی کاغذهای روی میز ریختهاند توی سطل زبالهی کنار کامپیوتر و مامان انداخته دور. گاهی به نظرم میرسید شاید قاطی روزنامهها و آگهیها رفته. گاهی کامپیوتر را زیر و رو میکردم شاید فایل تایپ شدهاش را آنجا پیدا کنم. خلاصه اینکه من از خودش بیشتر ویرم گرفته بود که آن تحفه را پیدا کنم و تحویلش بدهم. چون تازه فهمیده بودم که بهترین کار همین بود که چاپش کند و همهی عالم بهش بخندند، تا بلکه بفهمد ما از روی دشمنی بهش نمیگوییم و جداً ابله است.
آخرین چیزی که به ذهنم رسید این بود که توی کشور لباسش گذاشتهباشد و در اثر جابجاییهای کشو افتاده باشد پشت یا زیرش. کشو را بیرون کشیدم و آنجا فقط یک برگش را پیدا کردم. برگ اول: مأموریت!
آخ که تا نشانش دادم تازه داغش تازه شد که: پس چرا این یه برگش هست و بقیه نه؟ پس ثابت شد که جداً توطئهای درکاره. اگه خودم توی برو و بیاهای چاپ گمش کردهبودم، باید همهاش را یکجا گم میکردم. پس کار شماست.
بماند که چقدر دیگر عذابمان داد و هر روز چقدر دیگر تهدید و تطمیعمان کرد و روزگارمان را چطور سیاه کرد تا اینکه کتاب توی خانهی خواهرم پیدا شد. معلوم شد که خواهرم یک بار که آن را برای تایپ بردهبوده برای اینکه دست بچهاش بهش نرسد، آن را گذاشته توی جعبهی تخته نرد. بمیرم برایش که با شکم نه ماهه این خزعبلات را تایپ کرد و تا همین چند وقت پیش هم که خواهرزاده ام شش ماهش شده بود هنوز درگیر این کتاب کوفتی بود. چه صبری دارد این خواهرم.
پدرم باز هم از رو نرفت. دوباره افتاد پی چاپ کتابش. وقتی گفت که یک انتشارات درپیت مذهبی حاضر شده کتابش را با هزینهی خودشان چاپ کند، باور نکردم. بهش گفتم که من این چند تار مو را توی آسیاب سفید نکردهام و هر چه باشد نویسندهام و از ماجراهای چاپ کتاب اطلاع دارم. که اگر اینجا مملکت اسلامی است و پول ملت را میکنند یارانهی کتابهای مذهبی و به کتابهای غیر مذهبی محل سگ هم نمیگذارند و دوسال باید توی ارشاد خاک بخورد تا مجوز بگیرد... که اگر کتابهای مذهبی را به سادگی با هزینهی خودشان چاپ میکنند و بهترین کتابهای علمی را نه... که اگر کتابخانهها پر از کتابهای مذهبی است که کسی نمیخواند و خبری از کتابهای دانشگاهی نیست... که اصلاً اگر این مردم برای هر چیز مذهبی جان میدهند و برای علم تره هم خرد نمیکنند... که اگر کتاب او هم مذهبی است و شامل این قضیه میشود و بعید هم نیست که بدون پول چاپش کنند... باز هم سطح کتاب و مسائل مطرح شده و زبان بیان آن آنقدر پایین و عامیانه است که ممکن نیست کسی رویش سرمایهگذاری کند.
قبول نکرد تا امروز... تا امروز که ازم خواست کتاب را بدهم شوهرم که توی کار چاپ است برایش چاپ کند!
محال است. محال.
من بیایم آبروی خودم را پیش شوهر آیندهام ببرم و بگذارم با پدرش و همکاران پدرش بنشینند و کتاب را وسط بگذارند و دستهجمعی بلند بخوانند و بهش بخندند؟ عمراً!
بارها شده که شوهرم دربارهی یک مجموعه شعر یا یک کتاب داستان یا چیزهایی از این دست که برای چاپ پیششان میآوردهاند برایم حرف زده و مسخرهشان کرده که نویسندههای این کتابها چقدر احمق بودهاند و محتویات کتاب چقدر بیمایه و چرت و پرت بوده. حالا من با دست خودم گزک بدهم دستش که تا آخر عمر ریشخندم کند که پدرت چنین و چنان گفته؟
دیگر کارم درآمده. از امشب به بعد کارش این است که توی مخام برود که کتابش را بدهم او چاپ کند. و اگر این کار را نکنم چنین و چنان میکند. باز ماجرای لب آویزان و سگرمه و حرامشدناش شروع شد.
امشب میگفت: همه به من اعتقاد دارن الا شماها!
یا: فکر کردین اختیار مال خودم رو ندارم؟ میرم با پول خودم چاپش میکنم. میبینید. (دیدید گفتم هیچ خری پیدا نمیشود که مجانی چاپش کند؟)
یکی نیست بهش بگوید نامرد عوضی! چند سال است بعد از ورشکستگیات پول ما بچههایت را گرفتهای (اینجا را بین دختر و پسر فرقی نگذاشته و عادلانه و برابر از همهمان پول گرفته!) و پس هم نمیدهی که ندارم و بدبختم و بیچارهام... حالا توی روی ما نگاه میکنی و میگویی اختیار مال خودم را که دارم؟ خجالت نمی کشی که بیشتر دارایی باقیماندهات را به ما بدهکاری و توی چشممان میگویی «مالام»؟ هروقت پول ما را دادی برو هر غلطی میخواهی بکن. تازه بعدش هم جواب مادرمان را چه میدهی که عمرش را گذاشت پای تو الدنگ آسمان جُل زورگوی دیکتاتور ابله که فقط زجرش دادی و آخر عمری اجارهنشیناش کردی و مدام هم توی سرش میزنی و تازه دیوانه هم شدهای و ادعای پیامبری هم میکنی و از صبح تا شب مغزش را با آیههایت میخوری و جرأت اظهار نظر هم ندارد بینوا...
خیلیها وقتی ورشکسته میشوند سکته میکنند و میمیرند. دلیلش هم این است که مسئولیت همه چیز و بدبختی خانوادهشان را به گردن خودشان میبینند و نمیتوانند زیر بار این مسئولیت دوام بیاورند. اما این آدم آنقدر بیمسئولیت و لااُبالی است که همهچیز را گردن خدا و فال حافظ میاندازد و زده به در دین و مذهب و فکر کرده نابغهای است که افکارش توی هفت تا منظومهی کیهانی پیدا نمیشود و اگر کتابش را چاپ نکند و فردا ریق رحمت را سر بکشد، جهانی را از فیض کلامش محروم کرده.
دلم برای خودم خیلی میسوزد.
کاش واقعاً بیپدر بودم.
امکان اظهار نظر را از روی این پست برمیدارم، چون آنقدر دارد بهم فشار میآید که دیگر تحمل نصیحتهای خواهرانه و برادرانه راندارم.
شما به جای من نیستید.
پدر شما هم صدسال سیاه مثل پدر من نمیشود.
حالا بهم حق میدهید که بگویم یک ریس ام؟
ساعت ۸:۳۱ ب.ظ ; ۱۳۸۸/۱٢/۱٦
پيام هاي ديگران(غیر فعال) لینک
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر