شنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۸

55: چرا زندگي اينهمه سخت شده؟


دیشب تا صبح نخوابیدم. یک بار هم که خوابم برده بود و داشتم خواب روز امتحان آرایش و پیرایش را می‌دیدم، یک جانوری رفت روی صورتم و از خواب پریدم و زدم همانجا سقط‌اش کردم و بعد هم تا بفهمم کدام گوری افتاده، خواب از سرم پریدم.
آخرش هم نفهمیدم چی بود و کجا افتاد. فقط مطمئنم حجم داشت، پشه نبود!
اینکه خواب روز امتحان چقدر اعصابم را گه‌مرغی کرد جای خود دارد. وسایلم خانه بود و مدل هم نداشتم و زنی را هم که به عنوان مدل برایم پیدا کرده بودند ٢ تا بچه‌ی جغله داشت که مدام جیش‌شان می‌گرفت. تازه ممتحن هم گیرش روی من افتاده بود که چرا توی امتحان قبلی به نسرین تقلب رسانده‌ای و جایم را عوض کرده بود و مجبور بودم یک کنجی سرپا و در وضعیت اسف‌بار کار کنم. به اسماعیلی هم گفته بود که می‌خواهد حال مرا بگیرد. عین چی استرس داشتم.
هوای خانه گرم بود. به خاطر خواهرزاده ام بچه‌ی خواهرم، بخاری را تا ته زیاد می‌کنند و دهن آدم را سرویس می‌کنند. پتو را هم که کنار می‌انداختم عادت نداشتم و خوابم نمی‌برد. هی پهلو به پهلو می‌شدم. فایده‌ای نداشت. هیچ‌طور راحت نبودم. اصلاً از آن شب‌هایی بود که یک مرگم بود.
صبح هم که مجبور بودم موهایم را سشوار کنم و نهارم را در ظرف غذایم بریزم و چای دم کنم که باعث شد خود به خود کمی دیرم بشود. اما وقتی ٢ تا اتوبوس را تا محل کارم از دست دادم، دیگر حسابی دیرم شد. مثل سگ عصبانی‌ام.
شوهرم را بگو که دیشب ساعت١٢ اس ام اس زده که کتاب روش تحقیق را بیاور. فکر نمی‌کند که به خاطر این گفته‌ام شب یادم بینداز که کتاب دم دستم نبوده و باید پیدایش می‌کرده‌ام. ساعت ١٢؟! معلوم نیست کدام گوری بوده که یادش نبوده بزنگد. حالا من که به هر حال از آن زن‌ها نیستم که کنه‌ی مرد بشوم و نگذارم مهمانی و رفیق بازی بهش خوش بگذرد. اصلاً روزِ روزش هم حوصله‌ی تماس گرفتن یا جواب دادن تماس‌ها را ندارم، اما حقش بود مثل دخترهای دیگر که دهن پسرها را سرویس می‌کنند آنقدر زنگ می‌زدم که دیگر وقتی دو نفر را به خودش می‌بیند، مرا به کل یادش نرود...
تازه از دیروز هم کلی خسته بودم. جمعه بچه‌ها از صبح مرا بردند تهران گردی و خرید، و آخرش هم پاشنه‌ی بازار را درآوردند و خرید هم نکردند. پاهایم تاول زد و از خستگی هم به روز مرگ افتادم و سر سفره شام هم با بابا جلوی زن برادرم و شوهر خواهرم دعوایم شد. به خاطر خرده‌فرمایش‌هایش و چیزهای همیشگی. بعد هم طبق معمول تهدیدم کرد که «اگر از فرامین‌اش اطاعت نکنم پولم را پس نمی‌دهد»!
این است که صبحی داشتم به این فکر می‌کردم که چرا جوانتر که هستی فکر می‌کنی همه‌ی امکانات را داری و می‌توانی از پس هر کاری بربیایی و هیچ چیزی مانعت نیست و بعد در میانسالی می‌بینی که اصلاً هیچ‌چیزی دست تو نبوده و از اول هم هیچ‌کاره بوده‌ای؟
چرا دنیا می‌شود چهار دیوار دور و برت و سقفش روی سرت آوار می‌شود و نفست را بند می‌آورد؟
چرا زندگی اینهمه سخت شده؟


ساعت ۱٠:٠٢ ق.ظ ; ۱۳۸۸/۱٢/٢٢
    پيام هاي ديگران(14)   لینک

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر