شنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۸۹

58: غول چراغ جادوي 2


بعد از هفت هشت سال... دقیقش را نمی‌دانم. به گمانم باید بروم روی فیلم تولدی را که ندا گرفته بود نگاه کنم تا مطمئن بشوم سال 81 یا 82 بود. دم دست نیست. بیخیال. بعداً...
هفت یا هشت سال می‌گذرد. تمام این مدت فکر می‌کردم کسی بهتر از مرا پیدا کرده. که حالا آدم موفقی است و برای امثال من تره هم خرد نمی‌کند. که حتی اسمم را هم به یاد نمی‌آورد. که دست کم ازدواج کرده و بچه که حتماً دارد. که کمی هم عاقل‌تر شده و شغل خوب و درآمد خوب و... آن ترانه‌ها که برای خواننده‌ها می‌نوشت و آن صدای خوب... صدای خواننده‌های جدید و چهره‌های جدیدشان را به دنبال صدا و چهره‌ی او جستجو می‌کردم و نمی‌دیدمش. محال بود که با آن صدای زیبا و استعداد ترانه‌سرایی

، برای خودش کسی نشده باشد. با آن آرزوهای بزرگ و ایده‌آل‌های ذهنی... با آن اعتماد به نفس بالا که مرا اصلاً آدم هم حساب نمی‌کرد... با آن همه دختر دور و  برش...
حمید...
همه‌چیز رابطه‌مان تصادفی بود. آن روزها من با پسری که دوست او بود رابطه داشتم و در عین حال میانه‌ی من و آن بابا هم شکرآب بود. دلم نمی‌خواست با او باشم یا بیاید خواستگاریم، و او هم اصرار داشت که بیاید! آن روزها من هم مغرور بودم و فکر می‌کردم کسی هستم. شاید اگر امروز بود از خدایم هم بود که بگیردم!!!
به هرحال دست به دامان حمید شده بودم که بگوید او دست از سرم بردارد و بیخیال خواستگاری شود. حالا آن ماجرا خودش جای بسی خنده داشت که درست زمانی که یارو قرار خواستگاری با من را می‌گذاشت و از بن جگر اظهار عشق می‌نمود، از طرف دیگر داشت بساط نامزدی و عقدکنان با یک بیچاره‌ی از همه‌جا بیخبر دیگر را می‌چید!!!
چرا؟ هنوز نمی‌دانم. یعنی مطمئن نیستم. به هر حال چون زیاد از ماجرا ناراحت نشدم و از شرش هم راحت شدم، بخشیدمش و دوباره باهاش دوست شدم. این بار دوستِ معمولی.
اما حمید... با آن جذابیت‌ها و ظاهر و صدای خوب و هوش زیاد و حساسیت فوق‌العاده و شاعرانگی‌ای که دخترها عاشقش هستند (و زن‌ها نه!) مرا گرفتار خودش کرد. عجیب نبود. من دوستش را نمی‌خواستم و خیانت او هم بهم بهانه‌ی کافی را داده بود که هر کس دیگر را بخواهم. و حمید بهترین مورد دم دست بود.
ولی آن روزها زمان خوبی برای رابطه‌ی ما نبود. به هرحال همین بود که بود. هر دو مغرور بودیم و قدر جسم‌مان را نمی‌دانستیم و فکر می‌کردیم اگر با کسی سکس کنیم در حقش لطف کرده‌ایم. دیگر نمی‌دانستیم که با این کار در واقع بزرگترین لطف را در حق خودمان کرده‌ایم، نه کس دیگر!
خوب. نشد که نشد و او تقریباً به طور توهین‌آمیزی مرا از خودش راند و گفت که دوست‌دختر گرفته. شاید بهترین کاری که در زندگی‌اش کرد همین بود که با دوست‌دختر سابق دوستش روی هم نریخت. اما از نظر من که تا آن زمان با چنین توهینی از جانب هیچ‌کس مواجه نشده بودم، این یکی از بدترین خاطراتم از جنس مرد شد.
تمام این هفت هشت سال حمید روز به روز توی ذهنم بزرگتر می‌شد و من کوچکتر می‌شدم. انگار هر چه زمان می‌گذشت و بیشتر متوجه ناتوانی‌ها و ضعف‌های خودم می‌شدم و بیشتر احساس پیری می‌کردم، حمید به نظرم دست‌نیافتنی‌تر می‌شد و بیشتر بهش حق می‌دادم که بهم ریده باشد و دورم انداخته باشد.
ناخودآگاه حریف خودم نمی‌شدم. اصلاً برایم عقده‌ای شده بود و سر دلم مانده بود که بدانم بعد از من زندگی‌اش چطور بوده. یعنی حتی اگر می‌دیدم که خوب بوده هم نمی‌توانستم تحمل کنم. فکر دیوانه‌ام می‌کرد که بدانم آدم‌هایی که می‌شناخته‌ام خیلی از من موفق‌تر شده باشند.
تا اینکه با دوباره پیدا کردن تصادفی دوست سابقش (دوست پسر سابقم) توی وبلاگ‌ها، دوباره به این فکر افتادم که شاید او هم به همین سادگی پیدا بشود. و شد. اسمش را تایپ کردم و سرچ دادم و آناً ظاهر شد! به همین سادگی... هشت سال... اینهمه بیخبری... اینهمه اتفاق... و حالا فقط با تایپ دو کلمه...
کامنت گذاشتم و جواب داد. واکنش‌اش مثبت بود. تا اینجا بد نبود. پیشتر رفتیم. شماره گذاشت و اس ام اس زدم. تماس گرفت. حرف زدیم. خیلی... ولی فقط شبی که یک ساعت و نیم حرف زد و از گذشته و حال‌اش گفت و از افسردگی‌اش و غصه‌هایش...فقط شبی که پیشم شکست و از تنهایی و دلتنگی‌اش گفت... فقط آن شب فهمیدم که تمام تصورات این سال‌هایم یک مشت خزعبلات بی‌معنی بوده و نه او آن آدمی که من ازش ساخته بودم بوده، و نه من اینهمه حقیر. فهمیدم که حمید هم با آن همه برو و بیا، کسی مثل خودم بوده. و حالا نه ازدواجی و نه بچه‌ای و نه کار موفقی و نه آینده‌ای پیش رو. عیناً خودم. نگفت افسردگی. خودم بهش گفتم. با چیزهایی که گفت، فهمیدم و بعد هم اعتراف کرد که همین است: افسرده و تنها.
غول حمید پیش چشمم شکست. تمام شد همه‌ی آن خیالات احمقانه. دوباره دوست شدیم. مثل قدیم. اما دیگر زمانش گذشته بود. زمان با هم بودن. عاشق بودن. با هم یکی شدن. حالا دو تا بودیم مثل هم و پیش روی هم.
حالا دوستانی هستیم که حرف هم را می‌فهمیم. با هم خوب خواهیم بود. دیگر به هم توهین نمی‌کنیم و دیگر همدیگر را به سادگی از دست نمی‌دهیم. چون دیگر دو بچه‌ی مغرور الکی خوش نیستیم.
چون برای سال‌ها با تنهایی‌مان زندگی کرده‌ایم... هر روز چهره به چهره‌اش... هر شب در آغوش‌اش...
ما درد را زندگی کرده‌ایم.

ساعت ۳:۳٧ ب.ظ ; ۱۳۸٩/۱/٧
    پيام هاي ديگران(9)   لینک

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر