یکشنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۸۹

60: سفرنامه شمال 89


دو تا بلوز: آستین کوتاه و بلند. دو تا شلوار. شلوار خانه. لوازم آرایش. شورت. سوتین. روسری و شال ساده. کیف مشکیه. کاپشن و شال گرم. کتانی مشکیه. جوراب. مسواک. ژل. اسپری. فا. ملافه. مبایل و شارژر. برس. دمپایی. موچین. فیلم‌های پسرعمه کوچکه...
توی ماشین، «باران» دختر سه‌ساله‌ی خسرو روی صندلی عقب بالا و پایین می‌پرید و با بابا خسرو جانش توی خیال حرف می‌زد و من کنارش توی تاریکی اتوبان چیزهای مورد نیاز سفر شمال را می‌نوشتم. در یک حرکت کماندویی قرار شده بود بروم شمال و حالا عمه اینها قرار بود مرا ببرند خانه و من وسایلم را حاضر کنم و بروم خانه‌شان تا صبح ساعت 5 با سین بروم شمال: ساعت 2 شب بود!
برای همین وسط راه، توی جفتک چارکش‌های باران سعی داشتم ذهنم را

متمرکز کنم و چیزی را جا نگذارم و آنها را هم زیاد معطل نکنم...
قرش بده... ساسی مانکن... شیش و نه... شیشه‌ی ماشین تا ته پایین... باد توی صورت... وای تو هاتی، مث میوه‌های صادراتی (خداوکلیلی ساسی مانکن این عبارت «میوه‌های صادراتی» رو از کدوم فرهنگ لغتی پیدا کرده؟)... فرزان کنار شیشه ماشین دیگر، توی روی‌مان بلند می‌خواند... نیش «آزاد» تا بنا گوش باز... دوربینش فعال... قیافه‌اش مثل رضا عطاران می‌ماند: کچل و خندان و بی‌خیال... نقاشی‌های دیواری تخمی روی دیوارهای رامسر... جواهر دِه... تلکابین... قلیان... قلیان... قلیان...
الف و سین لاو می‌ترکانند. بهشان گوشزد می‌کنم که جلوی بچه‌شان (که من باشم) حرکات مستهجن از خودشان درنیاورند. آفتاب غلیظ سیزده به در. گه خورده هواشناسی. کو باران؟ که با هر قطره‌ی اشکت، منم مثل تو آشفته‌م... می‌نویسم من روی صندلی عقب. شوهرم هی زنگ می‌زند و غر می‌زند که چرا نیاوردیمش... راست دریا... چپ کوه... نوروزتان پیروز... تلکابین با آن پل معلق عابر کوفتی که عین چی لق می‌زند... آنهم در کنار خرسی مثل الف!...
امشب همین ترانه هم، نفس نفس دوستت داره...
صبح شنبه: خانه خراب... خاکستر قلیان همه جا پخش... لیوان‌های یک بار مصرف دور خانه... لیف و صابون و عود توی دستشویی و حمام... ظرفشویی تا خرخره آشغال...
آخرین عید با سین. آخرین عید سین و الف با هم. من می‌گویم سین برود دیگر برنمی‌گردد. تمام است. الف باید پی یک دوست دختر جدید برای خودش بگردد. موهایم را فرفری می‌کنم. فرزان تا چشمش بهم می‌افتد اول مات می‌ماند و بعد احتمالاً چون کلمه‌ای به ذهنش نمی‌رسد، تبریک می‌گوید! بهاره هم از حسودی بدو بدو می‌رود موهایش را فر می‌کند. فر که نمی‌شود. مثل سیم تلفن کشیده می‌شود: وز خورده. بهش میاید.
خاتون هم گریز من... برای این در به درِ بی‌سرزمین گریه نکن... سایه‌ی سیاه مردی نشسته بر لبه‌ی یک سکو. جلوتر که می‌روی می‌بینی یک نقاشی دیواری بی‌ریخت است. خواهرم می‌گوید: از خلاقیت توی چیزای حقیر و تخمی بدم میاد... من هم.
آفتاب ولو روی سنگ‌های ساحل... پیش رفتگی هلالی خشکی در آب... می‌رویم تا ته آن اسکله‌ی سنگ و خاکی... «آزاد» هی تلیک و تلیک از سوده عکس می‌گیرد. عجیب با هم تیک می‌زنند. دختره نیت کرده تا این سفر تمام نشده خودش را قالب یکی بکند. احمد نشد، آزاد. آزاد نشد فرزان شوهر بهاره. او هم نشد الف دوست پسر سین. اگر هیچ کدام نشد هم لابد من! مگر چه‌م است؟علم تأیید کرده به خدا!
گلپری جون!... بله... خوشگل منی تو، نازگل من... عزیز دلمی تو جیگر من... آها آهان...
به همین آرومی... مث خوابیدنِ مرگ، منو از یاد ببر...
هتل قدیم. هتل بزرگ رامسر. شوهرم می‌زنگد. غر می‌زند که باید می‌آوردیمش. غر می‌زند و غر می‌زند. من غر-پذیرم. ظرفیتم بالاست. غر بزن عزیزم. من اینجا هستم و تو نیستی. دارد بهم خوش می‌گذرد. جایت خالی.
منو از یاد ببر... به همین آسونی...
«وینه»: به شبح درختان نگاه می‌کنم و پشت پشت‌شان که تاریکی است. سین بغ کرده. الف‌ می‌بوسدش. رضا صادقی می‌خواند.
تابلوی «وینه» خط می‌خورد...
همه‌چی جور شد که ناجور بشه من هیچ جور نتونم بگم‌اش لرزید دلم... روبروم بود... بغض تو گلوم بود... صدای لاتی رضا صادقی گرم است. توی این شب فروردینیِ جاده‌ایِ سرد.
قصد من فریب خودم نیست دلپذیر... قصد من این بود که درختان را در تاریکی بنویسم. بودن در اینجا را بنویسم.
«بودن در جایی» یعنی چه؟ چه جزئی از این محیط، بودن در اینجا را عمیق‌تر و خالص‌تر درک می‌کند؟
درختان؟ من؟
شنبه گشاده را توی راه بوده‌ایم. یک شنبه را هم گشاد فرض می‌کنیم و نمی‌رویم سر کار. کی به کی است؟
توی راه داشتم فکر می‌کردم که اگر نره‌خری مثل من بخواهد سر سی‌سالگی تغییر محتوا بدهد و یکهو «ظریف و زنانه» بشود، چطور باید رفتار کند؟ باید مثل بهاره دلم درد بگیرد و سه روز تمام عین توله‌گربه ناله و ناز و غمزه کنم و آویزان شوهرم بشوم و دست به سیاه و سفید هم نزنم. باید مثل سین وقتی دارم با دوست صمیمی دوران دبیرستانم تلفنی حرف می‌زنم، به دستور دوست پسرم مبایل را روی اسپیکر فون بگذارم تا ایشان هم در جریان گفتگوی دوستانه‌ی ما باشند و بعد هم که هزارتا تکه بارم می‌کند و بهم توهین می‌کند، تنها عکس العملم این باشد که کز کنم گوشه‌ی ماشین و مثل توله‌سگ تیپا خورده منتظر بنشینم که ژستم جواب بدهد و دوست پسرم ماچم کند و بساط دلخوری جمع بشود. باید مثل سین و بهاره خودم را آویزان یک مرد کنم و هی توهین بشنوم و واژه‌های با کلاس و زنانه و ظریف به کار ببرم و هی نخودی بخندم و «س» را «ش» تلفظ کنم و هی زلفم را لب ساحل آشفته کنم و بدهم ازم عکس بیندازند و قاب کنم بزنم دیوار خانه‌ام که شوهرم به هر طرف که رو کرد هی مرا ببیند. باید حرف اضافی نزنم. با پسرها کل کل نکنم. جواب‌شان را ندهم. در مقابل اشارات مردانه‌شان به هم وقتی دارند به باسن خانمی کنار جاده اشاره می‌کنند، خودم را به نفهمی بزنم. باید مثل آن گربه‌هه توی کارتون «شِرِک»، خودم با به مظلومی بزنم و چشم‌هایم را گاوی کنم و اینجوری به پسرها زل بزنم: نگاه کن، اینجوری!
اگر بخواهم به اندازه‌ی کافی دخترانه رفتار کنم و مردها دوستم داشته باشند باید به کلی یک گربه‌ی ملوس خنگ و اُسکل باشم که مدام یا دارد می‌نالد و یا به بازوی یک مرد آویزان است و در مقابل تمام کارها ناتوان است. خوب من هم در مورد بعضی کارها ناتوان‌تر از مردها هستم. مثلاً وقتی با بچه‌های فامیل می‌رویم شیرپلا بعضی جاها ناچاراً از پسرها کمک می‌گیرم. یا مثلاً پیش مردها ادعای رانندگی‌ام نمی‌شود... اما «زنی» که مردهای تهرانی امروزی توقع دارند، چیزی درب و داغان‌تر و ناتوان‌نماتر از این‌حرف‌هاست.
مثلاً سر پاسوربازی متوجه شدم که پسرها کلاه برداری می‌کردند و کارت‌ها را کش می‌رفتند و دخترها متوجه می‌شدند و فقط هی نخودی می‌خندیدند و ملوس بازی در‌می‌آوردند. اولاً که من از پاسوربازی خوشم نمی‌آید و آن موقع داشتم فیلم «رجب» را نگاه می‌کردم. ثانیاً اگر هم توی بازی بودم، نه می‌گذاشتم کارتم را کش بروند و نه وقتی متوجه شدم الکی با مظلومیت می‌خندیدم. پُر پُرش این بود که اگر با جمع صمیمی بودم یکی از همان تکه‌های پسرانه‌ی کلفت، بار دزد نامرد می‌کردم که چهارشاخ بماند. این بی‌ادبی دیگر دست خودم نیست. خداییش جایی که می‌شود گفت (...)گشاد، نباید به جایش گفت: فراخ! نباید محتوا را فدای صورت کرد. هر کلمه‌ای بار معنایی خودش را دارد و نباید تخفیفش داد.
اصلاً می‌دانی چیست؟ من کلاه سرم نمی‌رود. عمراً که سر سی‌سالگی تغییر محتوا نمی‌دهم. قاطر را نمی‌شود با زین و یراق، اسب کرد. من نه می‌توانم خودم را به خنگی بزنم و نه می‌توانم کاری را که از دستم برمی‌آید نکنم و گردن کس دیگری بیندازم. اجالتاً همینم که هستم. حرف بد بلدم. کار بد هم گاهی می‌کنم. ذهنم هم منحرف است. هیز هم هستم. حالا اگر مردها خوش‌شان نمی‌آید چکار کنم. من هم از مردهایی که از زن فقط توقع فیلم‌بازی‌کردن دارند خوشم نمی‌آید.
حمید می‌خواهد که برایش دوست دختری پیدا کنم که غریبه باشد و آقا دوست پسر قبلی ایشان را نشناسد! بهش می‌گویم چه فرقی می‌کند پدرجان! چرا خودت را گول می‌زنی؟ بالأخره که دیر یا زود خدمت دوست پسر قبلیش هم می‌رسی. حالا چه فرقی می‌کند که از اول یا بعداً. حکایت همان دستمال کاغذی و منگنه و نخ توی لیوان چای می‌شود: چای کیسه‌ای! آدم که نباید خودش را به خریت بزند و از خر شدن لذت ببرد. تعارف که نداریم: ما زن‌ها اینقدر ظریف و مامانی که شما توقع دارید نیستیم. حالا هی سر خودتان را کلاه بگذارید و با زن‌هایی که خودتان ساخته‌اید حال کنید.
«بهاره و سین» تقدیم شما. با نان اضافه و سس مخصوص.

ساعت ٧:٢٥ ب.ظ ; ۱۳۸٩/۱/۱٥
    پيام هاي ديگران(14)   لینک

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر