چهارشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۹

67: عاشقانه بر خودِ خودشيفته‌ام


یک فکری به سرم زده. یعنی تقریباً همیشه به همین نحو توی ذهنم جریان داشته و حالا بعد از نوشتن صحنه‌های داستان پردیس و کارگاه مجسمه‌سازی و رفتار زن نقاش-مجسمه‌ساز با طه... و بعد از خواندن پیکر شیرین عباس معروفی به روایت یک گوریل فهیم... به ذهنم رسیده یک عاشقانه درباره‌ی خودم بنویسم! از یک زن خودشیفته چه توقع دیگری می‌رود؟!
وقتی داستان بالبانو را می‌نوشتم برای اولین بار از زبان یک مرد، عاشقانه‌هایی پر سوز و گداز برای یک زن نوشتم. تجربه‌ی زیبایی بود: تجربه‌ی عشق یک مرد به یک زن. نمی‌دانم این دیگر چه جور بیماری روانی یا انحراف جنـ+سی است... اما من مدام دلم می‌خواهد خودم را به جای آدم‌های دیگر بگذارم و تلخ‌ترین و عمیق‌ترین احساسات‌شان را تجربه‌کنم.
توی زندگی‌ام به قدر کافی عاشق داشته‌ام و کلمات عاشقانه شنیده‌ام و اشک‌های عاشقی دیده‌ام که بدانم مردها چطور عاشق می‌شوند. یک بار توی دوران دانشگاه به یکی از پسرهای ترم‌پایینی جلسات داستان‌نویسی‌مان که اتفاقاً به بنده هم ارادت وافر داشت و نظر من بر روی داستان‌هایش برایش حکم نقدهای ناباکوف بر مسخ کافکا را داشت، گفتم: این داستان عاشقانه‌ای که نوشتی اصلاً عاشقانه نیست. یعنی می‌تونم حدس بزنم توی زندگیت اصلاً عشق رو تجربه نکردی... و ایشان هم هیجان‌زده اعتراف کرد که درست فهمیده‌ام و این‌ها هم که نوشته توصیف عاشقیت هم‌اتاقی خوابگاهش بر یکی از دخترهای دانشکده است!
اما در مورد داستان بالبانو، چیزی اتفاق افتاد که من مطمئن شدم احساس مردانه را خوب دریافته و توصیف کرده‌ام. مسئول سایت کانون ادبیات برای خودش جلساتی درباره‌ی نشانه شناسی و هرمونوتیک و این چیزها داشت و از تمام بچه‌ها کار برای نقد خواسته بود. من داستانی را که چند سال پیش در حین کارورزی کتابداری در کتابخانه یکی از فرهنگسراها نوشته بودم بهش داده بودم و به قول خودش با خواندن داستان از صبح تا ظهر (ساعت شروع جلسه) خندانده بودمش! داستان مایه‌های طنز داشت و دو صفحه بیشتر نبود و موضوعش یک سوءتفاهم میان سه دختر ترشیده و یک کارورز و یک کارمند مرد بود. (اتفاقی که واقعاً برایم افتاده بود!) بعد ترغیب شد که ازم کاری برای گذاشتن روی سایت بخواهد. داستان بالبانو را برایش بردم و قبل از اینکه دستش بدهم اشاره کردم که هم برای گذاشتن روی سایت طولانی است و هم سانسوری! (شک نکنید که از همان لحظه توی کف جاهای سانسوری ماند!)
هفته‌ی بعد که برای شنیدن نظراتش پیشش رفتم، دیدم کف و حباب است که از دم در اتاق به راهرو روان است! کف کرده بود و می‌گفت یک قدم تا شاهکار شدن فاصله دارد و فقط باید شسته رفته‌تر و روشن‌تر بشود. هم اتاقی‌اش هم که یک یاروی شاعرمسلکی شبیه همان پسره‌ی توی داستان بالبانو بود، یک طرف دیگر غش کرده بود.
یارو یک جمله‌ی داستان را از بر کرده بود و با لحن شاعرانه برایم دکلمه می‌کرد: کجا آن نگاه دخترانگی‌ات را... (حالا خودم دقیقاً عین عبارت را یادم نیست!) و هی به به و چه چه می‌کرد و می‌گفت که این قسمت چقدر قشنگ است و من چقدر زبان شاعرانه و شخصیت این مردک را خوب درآورده‌ام.
بهش گفتم که برعکس... اتفاقاً من می‌خواسته‌ام که این نوع شخصیت را نقد کنم. من حالم از این‌جور شاعر چسوها به هم می‌خورد!
خلاصه اینکه وقتی یک نفر، خودش را توی داستان آدم بخواند و احساس همذات‌پنداری کند، یعنی تو کاری را که قصدش را داشته‌ای انجام داده‌ای.
حالا می‌خواهم یک عاشقانه‌ی توپ از نگاه یک عاشق درباره‌ی خودم بنویسم. این دیگر اوج خودشیفتگی است...
در پست بعد نه... در پست بعدی‌اش این عاشقانه را خواهید خواند.

ساعت ۱:۱٩ ب.ظ ; ۱۳۸٩/٢/۱
    پيام هاي ديگران(12)   لینک

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر