چهارشنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۹

61: تهوع صبحگاهي


ساعت هفت و پانزده دقیقه صبح است. آخرش بلند شدم و آمدم که بنویسم. خیلی وقت بود اینطور بیخوابی صبحگاهی به جانم نیفتاده بود. سر صبحی افسردگی. اس‌ام‌اس زدن به کسی که زیاد نمی‌شناسی و جز یک تصویر و چند خط نوشته چیزی برایت نیست و نمی‌شود.
از ساعت شش به صدای گنجشک‌ها و ساعت گوش می‌دادم. احساس فروغ فرخزادی کردم. یاد قاف افتادم. چند تا فحش توی ذهنم بهش دادم. بیخیال شدم. یاد طه افتادم و پردیس... که باید بنویسم‌شان. یاد آن باغچه‌ی ورودی دانشگاه افتادم. بین ساختمان اصلی و ساختمان آموزش. آنجا که سر کلاس شاید جلالی یا یکی دیگر «درخت» را دیدم. درخت را که تا طبقه‌ی سوم آمده بود. شاخه‌هایش را از پنجره می‌دیدم. ریشه‌هایش جایی که من نمی‌دیدم. آن پایین، در باغچه‌ی روبروی ورودی، در خاک بود. ریشه‌ها را در خاک تجسم کردم. درخت را در ساعت 5/7 صبح. سر کلاس استادی... به گمانم جلالی.
مدتی بعد در صفحه‌ی 17 کتاب «تهوع»، صحنه‌ی درخت در پارک ملی را خوانده بودم و از ترس کتاب را بسته بودم و پرت کرده بودم آنطرف. آن روزها «ترس» بود. این را هم سارتر پیش‌بینی کرده بود. و بعد از ترس چه می‌آمد؟ تهوع؟
روزی که یک بار برای همیشه 4 ساعت با قاف حرف زده بودم هم «ترس» بود. بهش گفته بودم. درباره‌ی جهان بی‌معنا و بی‌اخلاق و بی‌معیار و بی‌خدا... درباره‌ی معلق بودن در فضایی بی‌بُعد... درباره‌ی تمام آنچه آن روزها از سر می‌گذراندم، با «ترس» برایش گفته بودم. چرا 4 ساعت پای حرف‌های یک دانشجوی ترم آخر نشسته بود؟ حالا چرا یک دقیقه پای حرف‌هایم نمی‌نشیند. آیا من به «تکرار» مبتلا شده‌ام؟ آیا 6 سال است که دارم خودم را مکرر می‌کنم؟
«نگاه کن!
تو هیچ‌گاه پیش نرفتی
تو فرو رفتی...»
دانشکده روانشناسی و علوم تربیتی علامه طباطبایی را منتقل کرده‌اند به دهکده المپیک. می‌ترسم که حتی بروم دنبال مدرک دائم. می‌ترسم... مثل «یان آنده‌آ» که 2 سال سر گور «دوراس» نرفت. می‌ترسید.
من از خلاء... از نبود درخت، آنجا در ساعت 5/7 صبح... از نبود عصمت صدری و نوشین و مریم مخمل و نیره ترقی... از نبود پسرهایی که آن سال‌ها عاشقم بودند... از نبود آن میز و نیمکت سنگی شطرنج... از نبود هفت کاج پیچک‌پوش باغچه‌ها می‌ترسم. وحشت می‌کنم. نمی‌خواهم نگاه کنم.
«نمی‌خواهم ببینمش
چهره‌اش را به دستمالی فرو پوشید،
تا به مرگی که در اوست خو کند.
کار از کار گذشته است
باران به دهانش می‌بارد...»
باران به دهان خاطرات مرده‌ام می‌بارد. کار از کار گذشته‌است. چهره‌ی خاطراتم را به دستمالی فرو می‌پوشم تا به مرگی که در آن‌هاست خو کنند.
برنمی‌گردم. آنجا باتلاق درد است.
با بچه‌های دهه‌ی شصت نمی‌شود از نوستالژی گفت. نسل من حتی درون عملگرایی و ماده‌گرایی‌شان هم، آرمان‌گرا بودند.
این درد، قاف را دیوانه کرد. دردِ بازخرید شدن از آن فاضلاب گه و گند، بعد سی‌سال تدریس فلسفه. دیوانه‌شد که حالا دوباره احمق‌های ایده‌آلیستی مثل آن سال‌های ما را پیدا کرده و همان حرف‌های آن سال‌ها را که با ما می‌گفت، به خوردشان می‌دهد. قاف هم مثل من به غریبه‌ها پناه برده. و آن نغمه را بر ساز ناکوکش، دوباره و چندباره برای رهگذرانی جدید، اجرا می‌کند.
ای کاش می‌فهمید که حالا مدتی است این چیزها را به خوبی او می‌دانم. که حالا شده‌ام زنی سی‌ساله که در ساعت 6 صبح، تهوع دارد.
باز رسیدم به اینجا... به تهوع. هی چرخ می‌خورم و چرخ می‌خورم و دوباره می‌رسم به همین که هستم: به تأملات فلسفی‌ام. به خودشیفتگی‌ام. به بی‌پدری‌ام...
من جز یک ریس چه می‌توانسته‌ام باشم؟
یک شازده ه.ز.ز؟ یک سیما؟ یک ابر که بلد نیست بباره؟ یک گوریل فهیم؟ یک نارسیس یا خرگوش سفید؟ یا مَشی آواره در وب؟ یک سهیل اجتهادی؟ یک شین؟ یک نادی رهایی؟ یک غریبه؟ یک هیچ‌کس؟
من جز این زنی که رأس ساعت 6 صبح روی تمام زندگیش استفراغ می‌کند، بی یک کلمه اغراق، چه می‌توانسته‌ام شده باشم؟

تأمل فلسفی: آیا «30»، یک عدد مقدس است؟
دکتر قاف بعد از سی سال تدریس فلسفه کـ...خل شد.
فردوسی می‌گوید: بسی رنج بردم در این سال سی...
من سر سی‌سالگی احساس فروغ فرخزادی کرده‌ام...
تا به حال به اینش فکر کرده بودید؟

ساعت ۱٢:۱٧ ب.ظ ; ۱۳۸٩/۱/۱۸
    پيام هاي ديگران(17)   لینک

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر