_ سلام خانم! من یک عاشق زمینیام!
پوزخند همیشهتان را به لب میآورید. پوزخند هجدهسالگیتان را که پیرزنی از فامیل به کسی گفته بود و به گوشتان رسیده بود که: این لبخند نیست. پوزخندیاست با نشانی از تمسخری عمیق بر مخاطب... انگار که دستش انداخته باشی... دخترک هجده ساله گفته بود نه، اما زن سیساله دیگر میداند که این پوزخندی همیشگی است، بر همهچیز این زندگی: زندگیتان.
_عشق به هنر، آخر عاقبتش اینه...
صدایتان را توی گلو میاندازید. نیم وجب قد و قواره دارید اما منعتان نکنند ادعای مردانگیتان هم میشود. بیخودی دوستان مؤنث مجازیتان را «آبجی» خطاب میکنید و مذکرها را «داداش». اگر به شما ابراز عشق کنند، لابد قیافهی مسخره به خودتان میگیرید و پوزخند همیشگیتان را بر لب میآورید. شما نمیفهمید منظور من عشق به هنر نبود خانم.
زیبا نیستید. زشت هم نیستید. این را همیشه به کسانی که شما را ندیدهاند میگویید. مردان فضایی، عاشق زنهای معمولیاند. نمیدانستید؟
حرفهای رکیک و سکسی میزنید و وانمود میکنید به این چیزها علاقمندید. اما آنقدر کلماتتان را خواندهام که بدانم شما فقط تنهایید. و این تنهایی را به انسانهای مجازی تقدیم کردهاید که فقط حرف بزنید. با کسی... زنی... مردی...
ادای زنهای بیاحساس را درمیآورید و به همه میگویید که نه به خدا اعتقادی دارید و نه به عشق و با اینهمه...با هر غریبهای نرد عشق باختهاید و مثل آن زن نویسنده،دوراس، «از آنِ کسی بودهاید که بخواهدتان». نوشتههایتان را خواندهام. نمیدانید.
شما زناید. ادای مردها را درنیاورید. با این دل نازکتان و تمایل ذاتیتان به مفعول بودن، دیگر ژستهای زمخت و اطوارهای پسرانهتان برای چیست؟
دستهایتان را حین کار تماشا میکنم. مفاصل انگشتانتان را با ورز دادن گل و کار سخت از شکل انداختهاید. پشت به من بر لوح گلی روی میز خم شدهاید. با ابزار برنجیتان گِل را میتراشید و لایه لایه برمیدارید. ابتدا تکههای ضخیم و روزهای بعد لایههای نازکتر از گلی که دارد سفت میشود. بعد همانطور که با کف دستهایتان خردههای گل را از لبهی میز بر زمین میریزید، باسنتان را به لبهی میز تکیهمیدهید و مثل زنهای کاسبمأب، سر پول با من چانه میزنید: متری فلان قدر و برای کارهای بزرگتر بیشتر و فلانی در فلانجا اینقدر گرفته و من اینقدر بیشتر نمیتوانم تخفیف بدهم که به عبارتی میشود فلان قدر و...
خانم!... آی خانمی که به ناخنهای رنجکشیدهات لاک گلبهی میزنی!... آی زنی که پدرت را، عشقات را، جنسیت زنانهات را انکار کردهای و حالا خود را به خاک منقش سپردهای برای ابد... خانم چقدر میگیری که برای من شبی، فقط یک شب، خودت باشی: زنانهترین زن! زنی که مردی بخواهدش. که از آنِ مردی باشد که بخواهدش. که هستیاش را انکار نکند و عشقش را درون لوح گِلی نریزد و به مردم نفروشد.
طوری که از پول حرف میزنید چندشم میشود. آنطوری که دستهایتان را با گل خشکیده مومیایی کردهاید. آن حالت فشردهی لبهایتان وقتی توی ذهن محاسبه میکنید و آدم را از یاد میبرید. لبهایی که من آنقدر دوستشاندارم. که آمدهام خودم را مسخرهی شما کردهام که فقط حرف بزنید و من لبهایتان را تماشا کنم. برایم قیمت ریز و درشت کارهایتان را دربیاورید و مرا مشتری احمقی فرض کنید که میتوانید سرش کلاه بگذارید...
خانم من این چیزها را سالهاست دیدهام. اهل هنر را. قیمت تابلوها را بر تکه کاغذی کنار یا گوشهشان. گالریها را. حراجیهای داخل و خارج را. و اگر هر کسی بودم جز این کسی که هستم- یک مرد فضایی دیوانهی هنر- بهتان میگفتم که... این قیمت تابلوهایتان نیست خانم! این قیمت شماست. فکر میکنید زرنگی میکنید و سر من کلاه میگذارید که این یک تکه گل را به فلان قیمت بهم میفروشید؟ من دارم شما را میخرم. لحظههای اینجا بودنم را. تجربهی خاک بودن را زیر ناخنهای گلبهیتان. حواستان باشد خانم، قیمت پایین ندهید.
این لحظهها، لحظههایی از زنی مجازی است که فکر میکند هیچ انسان مجازیای هرگز نخواهد شناختاش.
سابق، مدتی عکس پروفایلتان را روی وبلاگ گذاشته بودید. به نام فضاییام برایتان مینوشتم: مرد فضایی! لابد پوزخند همیشگیتان را میزدید وقتی کامنتهایم را میخواندید. مشکل شما این است که بیش از اندازه راست میگویید. اسم مکانها و زمانها و اشخاص حقیقی را میآورید و بعد هم ادعای زرنگیتان میشود که: پنهان ماندهاید! میدانستم کی و کجا باید دنبالتان بگردم. فکر میکردید محال است که آدمی آنقدر دیوانه باشد که یک ماه حوالی گالریهای هنری که نامشان را بردهاید در زمانهایی که ذکر کردهاید پرسهبزند و دنبال زنی بگردد که فقط یک تصویر کوچک نه چندان واضح ازش دارد؟
من آن دیوانهی فضاییام. سلام خانم! آمدهام بهتان سفارش یک کار بزرگ را بدهم. سفارش طرح برجستهی بزرگی از پرترهی خودم بر دیوار خانهی خودم. کی میآیید؟
درهای اتاقهایم، خواب عبور شما را هر شب میبینند. به ایوان گفتهام که کفشهایتان کتانی است و بندهای بلندش را دور ساق پایتان گره میزنید. نردهی چوبی به خودش وعده داده که بیایید... که وقت باز کردن گره از بندهای کتانی، ناخنهای گلبهیتان تن چوبیاش را چنگ بزنند و ساقهای ظریف پیچک پیچتان نمایان شوند. یک هفته است زن خدمتکار را از گردگیری معاف کردهام... که غبار خاکی که گِلاش ورز دادهی دستان شماست، با خاک نشسته بر تمام اشیاء خانهام هماغوشی کنند. هر ثانیه... بر بستر سالهای بعد از اینم...
شما دو زنید: زنی که مینویسد و راست مینویسد و کسی ندیدهاش... زنی که گِل میتراشد و میفروشد و خودش را انکار کرده...
و تفاوت من با تمام آدمیان زمینی در این است: من هر دو زن را کنار هم چیدهام و حالا مدتیاست که دارم تماشا میکنم این زنی را که هستیاش را برای آدمهای سیارهای دیگر عیان کرده. من آن آدم فضاییام خانم که هستیی به زباننیامدهی شما را در جای دیگری دیده.
مرد فضاییای که ادب سرش نمیشود و وقتی که رو به کارتان ایستادهاید خطوط تنتان را دید میزند. که اگر به خانهاش بیایید در را رویتان قفل میکند که دیگر نروید. که بترسید و بهش بگویید: یعنی چه؟ این چه کاریست آقا؟ مرد فضایی که با دستهای شش انگشتیاش مچهای نازکتان را خواهد گرفت و به دیوار خانهاش خواهد چسباند و همانطور که دارید جیغ میکشید، لبانتان را با دهان گندهی فضاییاش خواهد پوشاند. که آنقدر وحشی است که از شدت عشق فضاییاش ممکن است شما را درسته ببلعد که دیگر چیزی روی این زمین حقیر، تنتان را تجربه نکند. شما نمیدانید فضاییها چطور عاشق میشوند.
_ به خانهام نیایید خانم. من آن قاتل فضاییام...
متن را که میخوانید، پوزخند هجدهسالگیتان را میزنید. نفهمیدهاید که من قاتلم. زبان ما قاتلهای فضایی، مثل عاشقان زمینی میماند.
ساعت ۱٠:٠٧ ب.ظ ; ۱۳۸٩/٢/٧
پيام هاي ديگران(14) لینک
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر