شنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۹

68: فيلسوفان منوچ


پیاده‌روی‌های‌مان از پارک ساعی شروع می‌شد و به میدان ولیعصر و چهارراه ولیعصر و میدان فردوسی و بعد خیابان جمهوری ختم می‌شد و اگر حوصله داشتیم و خسته نبودیم از خیابان منوچهری می‌گذشتیم و به سمت میدان بهارستان می‌رفتیم.
یکی از روزهای هفته‌ی پیش بود که حوصله کردیم و از منوچهری به سمت بهارستان رفتیم. آن روز، روز بدخلقی و سگی من نبود و هرچه شوهرم می‌گفت موافق بودم. شوهرم عاشق عتیقه فروشی‌های خیابان منوچهری است. می‌دانستم که وقتی از روبروی‌شان رد می‌شویم پدرم را در می‌آورد از بس می‌ایستد و تاریخچه‌ی اشیاء را برایم توضیح می‌دهد. طوری که شب نای حرف زدن هم نخواهم داشت. اما یادم افتاد که ممکن است خرید‌هایی هم از لوازم آرایشی‌های ته خیابان داشته باشم که اگر ببینم یادم بیفتد. رفتیم. هرکجا... هر پاساژ قدیمی‌ای... هر سوراخی را که گفت پا به پایش رفتم و مخالفتی نکردم. چنین معجزه‌ای را به خواب هم ندیده بود!
اواسط خیابان یک یاروی دستفروشی بود که قلمو و موچین و شانه از این چیزها می‌فروخت.
یک بار که داشتم موچین‌هایش را امتحان می‌کردم متوجه کتابی شدم که داشت می‌خواند. به گمانم «آخر الزمان» ماریو بارگاس یوسا بود. گُرخیدم! همان دفعه بود که یک یاروی دیگر را هم گرد بساطش دیدیم که یک چشمش داغان شده بود و گویا از زندانی‌های سیـ+اسی سابق بود و کماکان قاطی هم کرده بود و چرت و پرت و راست و دروغ حرف‌هایش معلوم نبود.
این بار هم درحال حرف زدن درباره‌ی عتیقه‌جات و اشکال ترسناک بعضی از مجسمه‌ها و صورتک‌ها و استفاده‌شان، ناگهان خودم را مقابل بساط همان بابا دیدم. قصد خرید یک جور قلموی سایه را داشتم که یک سرش پهن و سر دیگرش نازک باشد. همان‌طور که باهاش چک و چانه می‌زدم، شوهرم آشنایی داد و همانا که یارو هم چسبید و دعوت‌مان کرد به چای و نسکافه و سر حرف باز شد... یک پیرزنی بود که برایش چای و نسکافه می‌آورد و آخر شب همه را سرجمع حساب می‌کرد. چای‌مان را روی جعبه‌ی مقوایی خرت‌ و پرت‌هایش گذاشتیم و ایستادیم به حرف.
بین صحبت مدام می‌پرسید: ادبیات خوبه نه؟... سیـاست و فلسفه چرنده. به درد نمی‌خوره... ادبیات خوبه. نه؟(سرش را یک‌وری خم می‌کرد و منتظر تأییدمان می‌ماند.)
اسمش آقای «سیسیان» بود و یک یاروی شصت ساله‌ی کت و شلواری هم روی چهارپایه مقابل مغازه‌ی بغلی نشسته بود که این یکی، تأیید حرف‌هایش را از او می‌گرفت و به او ارجاع می‌داد. نام آن آقای سیبیلو، «انجمنی» بود. وقتی شروع به حرف زدن کرد، ژست‌هایش آنقدر شبیه قاف بود که به نظرم رسید شاید برادرش باشد. (به قول شوهرم «س» و «ش» زدن‌هایش و آن سبیل آویزانش، ژست روشنفکران چـ+پی بود. چپی‌ها را از سه فرسخی می‌شناسد!)
اوایل می‌رفتیم کافه نادری. بعدش من دیگر نیامدم. به خاطر پیشخدمت‌های بی‌تربیت‌شان که سر ده دقیقه آدم را بیرون می‌کنند و دیگر اینکه حالم از این قسم روشنفکران و ادا اطوارها و سیگار کشیدن‌ها و چس دود کردن و چُسه کلاس گذاشتن‌ها به هم می‌خورد. هنرمندان و روشنفکران چُسکی!
سیسیان (یک دندان درست و حسابی توی دهانش نداشت و مطمئن نیستم که صیفیان گفت یا سیسیان!) آخرین کتاب‌های ادبی شاهکاری را که به بازار می‌آید می‌خواند و به یک سوم قیمت به کتابفروش‌های کنار خیابان میدان انقلاب می‌فروشد. چه خسارتی! آن وقت منِ گاو باید بروم از همان تخمه‌سگی که در عمرش حتی یک خط کتاب هم نخوانده، همان را به چند برابر قیمت بخرم! بهش گفتم:‌خب پدرجان! مگه امثال من مرده که تو بری کتابتو به اون دزدای سر گردنه بفروشی؟ این شماره‌ی من. هر وقت کتاب ادبی یا فلسفی خوبی داشتی خبر بده. من بیشتر پول می‌دم.
خیلی حرف زدیم و فهمیدم طفلک آنقدر شکنجه شده که نیمی از عقلش را از دست داده. بچه ندارد. از سیـاست بیزار شده. کتاب‌های فلسفه‌اش را حراج کرده. و تنها چیزی که هنوز برایش مانده ادبیات است.
وقتی ازش خداحافظی کردیم تا مدت زیادی توی خماری بودم. بالأخره شوهرم ازم پرسید: به چی داری فکر می‌کنی؟
گفتم: زندگی یعنی این کاری که این یارو داره می‌کنه. آشغال می‌فروشه و پول درمیاره و کتاب می‌خونه. آقای خودشه و به کسی باج نمی‌ده. حمالی کسی رو نمی‌کنه. توی دنیای روشنفکری و نویسندگی، نه به کسایی که نوبل گرفتن و مشهورن، که فقط به این یارو غبطه می‌خورم. زندگی یعنی همین... اونوقت من و تو صب تا شب حمالی مردم رو می‌کنیم و حتی وقت نمی‌کنیم یه خط کتاب بخونیم. وقت نمی‌کنیم گذر مردم رو ببینیم. آدما رو... باهاشون حرف بزنیم و چای بخوریم... روی یه جعبه‌ی مقوایی فقط... ما داریم چه گهی می‌خوریم؟
بعد از مدت‌ها که یک کلمه حرف حساب از کسی نشنیده بودم و یک آدم حسابی ندیده بودم... این بابا را دیدم و... وقت بر من خوش گشت.
کاش وقت بر شما هم خوش گردد. هر جور که خودتان دوست دارید. من این جور... شما یک جور دیگر...

ساعت ۱۱:۱۸ ق.ظ ; ۱۳۸٩/٢/٤
    پيام هاي ديگران(10)   لینک

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر