دوشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۹

66: گذر بر ....


برای یک کار سه ثانیه‌ای، یه ساعت جلوی باجه‌ی هشت معطل می‌شوم. آقای افروغ (؟) کارهای وقت‌گیر پنج نفر را راه می‌اندازد. نامه نگاری... کار صندوق... چک‌ها...
زیر نگاه صبور من مشغول است. و من صبورم چون فکر می‌کنم این عابر بانک لعنتی حتماً آمده و کار من هم مثل این خلق وحشی خدا لابد طول می‌کشد. روشنفکر بازی درمی‌آورم و حقوق برابر برای خودم و آنها قائل می‌شوم...
یک ساعت می‌گذرد. پیرزنی هوارکشان از راه‌پله به سمت طبقه‌ی بالا و احتمالاً وام‌دهندگان می‌رود. سرباز بدبخت با آن آهن قراضه‌ی آویزان از شانه‌اش از راه‌پله‌ی پشتی به سمت بالا می‌دود. آقای افروغ با تلفن مشغول لاو ترکاندن است. یک مردک بوگندو خودش را روی شانه من انداخته تا دستش را به آن نیم‌دایره‌ی باز شیشه‌ی مقابل مستر افروغ برساند. پیرمردی پس گردنم دارد غر می‌زند. از بوی دهانش دلم غش می‌رود.
بالأخره نوبت من می‌رسد. نگاهم دیگر صبور نیست و آقای افروغ گویا بو برده و دیگر معطلم نمی‌کند. به محض اینکه دستش به کارت ملی‌ام می‌رسد ندیده می‌گوید: هنوز نیومده! هفته‌ی بعد بیایین.
می‌شمرم: یک... دو... سه... همین؟ برای پنج کلمه حرف و صرف سه ثانیه زمان باید اینقدر معطل می‌شدم و دست آخر هم نیامده؟
می‌پرسم که اگر هفته‌ی بعد هم بیایم و همین روال باشد چی؟ می‌گوید خدا را چه دیده‌ام؟! بهتر است ده روز دیگر بیایم. درخواست‌ها زیاد است.
تشکر می‌کنم و آویزان به سمت در می‌روم. به کف پیاده‌رو که می‌رسم آن پیاله‌ی همیشه‌پُرِ ذهنی‌ام را سر می‌کشم و می‌گذرم.
به ویترین مغازه‌ها نگاه می‌کنم. به چیزهای زیبایی که دوست دارم بخرم و پول‌شان را ندارم. می‌گذرم.
به چیزهای نگفتنی فکر می‌کنم. به چیزهایی که گفتنش تف سربالاست. و با اینهمه تمام زندگی‌ام است. تمام ذهنم را به خود اختصاص داده. تمام من است.
دیده‌اید توی این فیلم‌های خارجی به احترام یه بابایی که مرده، یک دقیقه سکوت اعلام می‌کنند؟ من هم به احترام حرف‌های نگفتنی‌ام یک سطر سکوت اعلام می‌کنم:
....................................................................................................................
چرا من؟ چرا حالا؟ چرا اینجا؟
پکی به سیگار همیشه روشن ذهنی‌ام می‌زنم و می‌گذرم. «بی‌حرف باید از خم این ره عبور کرد/ رنگی کنار این شب بی‌مرز مرده است...»
از کوچه‌ی شلوغ می‌گذرم. نزدیک خانه توی کیفم را می‌گردم. خواهرزاده ام خواب است. نباید زنگ بزنم. مراعات می‌کنم. پس چرا کسی مراعات مرا توی آن خانه نمی‌کند؟
همین است که هست. می‌گذرم.
کلید در قفل در می‌اندازم و از راهرو می‌گذرم. در اتاق را باز می‌کنم. خانه، بن بست است. در ازدحام و خفقان ته‌نشین می‌شوم. از اینجا نمی‌توان گذشت. تمام شد.
ذهن دائم الخمر و بنگی‌ام را در آغوش می‌کشم و برایش لالایی می‌خوانم.

ساعت ۳:٢۸ ب.ظ ; ۱۳۸٩/۱/۳٠
    پيام هاي ديگران(10)   لینک

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر