دوشنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۸۹

63: زن برادرم و خانم حائري و نيچه (شروع داستان پ)


منع این بلاگ اسپات را کردم با آن سیستم گند کامنت گذاریش، دچار مصیبت پرشین بلاگ شدم!
این هفته اصلاً نمی‌توانم سایت را باز کنم. حتی وبلاگ خودم را هم باز نمی‌کند. وقتی هم وارد می‌شوم هر کاری می‌کنم ذخیره نمی‌کند و هی پیغام خطا می‌دهد. آخ! ه.ز.ز جان حالا دردت را می‌فهمم. من درد مشترکم، مرا فریاد کن...
نشستم فیلم doubt (شک) را با بازی مریل استریپ و فیلیپ سیمور هافمن دیدم. خوب بود. خوشم آمد. از این هافمن قبلاً هم یک فیلم دیگر دیده بودم که اسمش به گمانم این بود: پیش از آنکه شیطان بداند، مرده‌ای.
به خاطر ه.ز.ز رفتم فیلم‌هایم را بیرون کشیدم و کارگردان فیلم اقتباس و نام لاتینش را هم درآوردم: adaptation- کارگردان: spike jonze بازیگران: مریل استریپ- نیکلاس کیج- کریس کوپر
عاشقش‌ام! به شدت با فیلمنامه نویس و نیکلاس کیج احساس همذات‌پنداری می‌کنم. دوست دارم دوباره ببینمش. تقصیر تو شد ه.ز.ز.
زن برادرم دارد توی آشپزخانه پانوشت‌های دعوای دیروزش را با برادر بزرگه تحویل مادرشوهرش می‌دهد. کارهایش تابلو است. حالم را می‌گیرد از بس که قابل پیش‌بینی است.
مثلاً چون دیشب طبق هرشب با برادر بزرگه دعوایش شده و برادر بزرگه طوطی‌اش (کیارش) را برداشته و به قهر آمده خانه‌ی ما، امروز صبح باید حوصله‌ی زن برادرم سر می‌رفته و می‌آمده اینجا و مرا بهانه می‌کرده که مثلاً باهاش یک جایی بروم و بعد هم یک آماری ازم بگیرد که در جریان دعوای‌شان هستم یا نه؟ (من گفتم خبر ندارم. حوصله‌ی توضیحاتش و قضاوت درباره‌ی قضیه را نداشتم) و بعد هم برود سروقت مامان و برای مامان شرح ماوقع را بدهد. که قاشق را پرت کرده و آب را ریخته روی برادر بزرگه و جیغ زده و از بریدن انگشتش ناراحت بوده و مریض بوده و برادر بزرگه سینی را نبرده آشپزخانه و...
خدایی که نیستی! قضاوت کن که من چرا باید به ماجراهای زوجینی که می‌شناسم ناظر باشم و باز ازدواج بکنم؟ کدام تفاهم؟ کدام عشق؟ تمامش عادت است و پذیرش شِت.
زن برادرم بچه است. دلم برایش می‌سوزد.
به روش کاملاً سنتی برای خودم نسکافه درست کرده بودم که مامان و بعد هم زن برادرم رسیدند. دو فنجان بیشتر نبود. مامان به نفع زن برادرم انصراف داد. اگر مثلاً پارسال بود همان دو فنجان را تقسیم بر سه می‌کردم. اما آنقدر نیچه را درک کرده‌ام و آنقدر سا+دیسم گرفته‌ام که خودم را بر هر کسی ترجیح بدهم. حالا هم قرار است فال خودم و زن برادرم را بگیرم. بلد که نیستم. از روی کتاب.
My computer/user/0rys/text/web متن را در این آدرس ذخیره می‌کنم و به نوشتن ادامه می‌دهم. به کارهای اداره‌ی برق اطمینانی نیست.
مریل استریپ در آخرین صحنه‌ی فیلم (شک)، آن اعتماد به نفس و قدرت بلامنازع و سرسختی ذاتی‌اش را به عنوان یک راهبه می‌شکند و به دختر کم سن و سالی که نامش خواهر جیمز است می‌گوید که او هم شک دارد. خیلی هم شک دارد. و گریه می‌کند. خواهر جیمز مثل فرشته‌های چشم آبی می‌ماند و مریل استریپ توی آن کلاه و لباس راهبةگی مثل معلم ادبیات سال دوم دبیرستانم خانم حائری (دیر آمدی ای نگار سرمست...) می‌ماند.
قصه‌ی خانم حائری:
سر امتحان نهایی ادبیات آخر سال که طبق معمول دیکته هم جزئی از آن بود، من توی یکی از کلاس‌های طبقه دوم بودم و خانم حائری یکی از مراقبین راهرو بود. قرار بود معلم‌ها موج رادیوشان را با هم تنظیم کنند و دیکته را با هم بخوانند که وقتی گفتند: تمام! برای همه در همه‌جای ساختمان، عادلانه باشد و کسی عقب نمانده باشد. حالا فکرش را بکن با آن پاشنه‌های تق تقی‌اش توی راهرو راه برود و هی با صدای بلند تو دماغی بخواند: دییییییر آآآآآآمدی ای ی ی نگااااااااااااار سرمست/ زوووووووووووودت ندهیییییییییییییییییم داااااااااامن از دددددددددددست...!
آخرش همه‌ی کلاس کلافه شدند. چون نه صدای معلم کلاس خودمان را می‌شنیدم و نه صدای خانم حائری را. آنقدر سوال کردیم که معلم عاصی شد و در کلاس را بست و خودش متن را برایمان خواند. ترم بعد پدرش را درآوردیم. بنده، کارم شده بود که هرجلسه قبل از شروع کلاسمان با خانم حائری، بروم پای تخته و شعر دیر آمدی ای نگار سرمست را به تزئینات و به خطوط و صورت‌های فلکی مختلف برایش بنویسم. چند سال بعد که فهمیدم توی مدرسه‌ی دخترعمویم ناظم شده، بهش سلام رساندم و او هم پرسیده‌بود: هنوز برایم سوال است که حکایت آن «دیر آمدی ای نگار سرمست...» که هر جلسه برایم پای تخته می‌نوشتید چی بود؟ بهش گفتم تا نمیرد از فضولی. اگر الأن بود نمی‌گفتم تا بمیرد از خماری. لذت‌های سا+دیستیک!
من از کلاس پنجم دبستان همیشه با معلم‌های ادبیات مشکل داشتم. یا خیلی باهاشان خوب بودم و یا ازشان متنفر بودم. به خانم کثیری معلم سال پنجم ابتدایی‌ام گیر داده بودم که شعر سعدی (یکی روبهی دید بی‌دست و پای/ فرو ماند در لطف و صنع خدای) را اشتباه معنی می‌کند. عبارت (بدین دست و پای از کجا می‌خورد) را اشتباه معنی می‌کرد و چون بنده یک جغله بچه بودم که  حرفم برو نداشت، آی حرص می‌خوردم که بیا و ببین.
سال اول دبیرستان برای هر موضوع انشاء، سه تا انشاء می‌نوشتم که دوتایش را با موضوع‌های پیشنهادی خودم نوشته بودم. یک بار هم یک انشاء پر سوز و گداز عشقی سر کلاس خواندم که آخرش هم خودم بغض کردم و اشکم درآمد و بچه‌ها شایع کردند که فلانی دارد شوهر می‌کند. حالا نمی‌دانم در کجای انشاء‌ بنده صحبت از شوهر کردن رفته بود؟
این گریه کردن در هنگام خواندن متن دست‌نویس، یک حالت نوستالژیکی برایم داشت که یک بار دیگر هم ترم دوم دانشگاه گرفتارش شدم. یک نفر که نمی‌خواهم اسمش را بیاورم یک داستان درباره‌ی یک پیرمردی که همیشه آرزو داشته تختخواب داشته باشد و وقت مردن به آرزویش می‌رسد، خواند و سرش گریه کرد. عبارت (آدم خاک هم به سر می‌کند، پای تل بلند به سر کند)ش هنوز توی ذهنم است. حالا اینکه کجای داستان گریه داشت را بعداً فهمیدم: یارو داستان را به یاد بابابزرگ مرحومش نوشته بود!
تماشای گریه‌ی آن بابا همانا و عاشق شدن همانا. من هم که دل نازک و عاشق مردهای سوسول و ظریف... خوب دیگر! خودم جلو رفتم و در حرف را باز کردم و خودم پیشنهاد کردم و خودم کاری کردم عاشقم بشود و خودم چهارسال به پایش ماندم و وقتی مرا نخواست خودم انتخاب کردم که باز هم باهاش بمانم و بعد هم خودم ازش متنفر شدم و خودم باهاش به هم زدم.
من همیشه خودشیفته بوده‌ام. از شش سالگی تا بیست سالگی مدام به طور یک طرفه عاشق بوده‌ام و همیشه هم هرغلطی که طرف کرده برایم مهم نبوده و توجیهم هم این بوده که من عاشق او هستم و او که به من تعهدی نداده. درون خودشیفتگی خیلی چیزها مستتر است. یکی از آن چیزها حق قائل شدن برای دیگران، به مثابه حق قائل شدن برای خود است.
نیچه هم همین را می‌گوید. می‌گوید که تو اگر خودت را دوست داشته باشی و برای خودت حق قائل باشی، اهمیتی به دیگران نمی‌دهی و خودت برای دل خودت انتخاب می‌کنی و نتایجش را هم هرچه باشد می‌پذیری. دیگران هم در این سیر کاره‌ای نیستند که بعداً بابت چیزی ازشان گله و شکایت کنی. اصلاً کسی جز خودت توی این دنیا نیست که یقه‌اش را بابت چیزی بگیری. خودت هستی و خودت و انتخاب‌هایت. و من بودم که عاشقیت را انتخاب کرده بودم. چشمم کور.
قصه‌ی نیچه:
شوخی کردم! نیچه قصه‌ای نیست که توی نیم صفحه برایتان بگویم و تمام شود.
نیچه پیامبری است که «چنین گفت زرتشت»اش، کتاب مقدس من بوده و هست و غیره.
حالا حالاها باهاش کار دارم.

ساعت ۱۱:٤٦ ق.ظ ; ۱۳۸٩/۱/٢۳
    پيام هاي ديگران(11)   لینک

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر