شانس من یکی را باید بگذارید توی موزهی آثار ملی. علی الخصوص توی چیزهای صفی و تمام شدنی و نوبتی. همیشه نوبت به من که برسد هر چیزی که به خاطرش توی نوبتم تمام میشود!
دانشگاه هم که میرفتم سیستم واحد گرفتنمان همینقدر تخمی بود. یعنی همیشه چون اول نام خانوادگی من «ی» بود، واحدهای گروهمان تمام میشد و یا مجبور بودم با ترم بالاییها و ترمپایینیها واحد بگیرم، یا با بچههایی که همرشتهام نبودند و نمیشناختمشان.
نمونهاش کلاس تنظیم خانواده بود که یک حاج خانم چادری رفته بود بالای تریبون عصاقورتداده نشسته بود و از روشهای جلوگیری از بارداری میگفت. بعد هم که من و دوتای دیگر قضیهی رسیدن اسپرم به تخمک را تبدیل به یک شوخی کردیم و ازش یک کاریکاتور طراحی کردیم و کلی خندیدیم و یارو شاکی شد. و آخر هم که بنده رفتم به خوبی و خوشی آن واحد را حذف کردم و ترم آخر گرفتمش.
این بار هم شانس این خودشیفتهی گرفت و از هفده نفر کارآموز آرایش و پیرایش تنها کسی که سهشنبهی آینده باید سر جلسهی عملی امتحان موی صاف یک بدبختی را که از بیکاری و خوشی خسته شده، فرفری کند، من هستم: خودشیفته!
بعد هم که هی هندوانه زیر بغلم دادند که تو که کارت خوب است نگران نباش و دستت تند است و اگر هم این کار وقتگیر است و مدل هم گیرت نمیآید، عیبی ندارد و در عوض بهتر از دیگران یاد میگیری و غیره. من هم که بیپدر و یتیم، کسی را نداشتم که حقم را از حلقوم اسماعیلی رئیس آموزشگاه بیرون بکشد.
حالا فکرش را بکن که بین ساعت نه صبح تا یک و نیم ظهر، بنده باید دو تا موی سر را کوتاه کنم، یک اصلاح کنم و یک ابرو بردارم، یک خرمن موی صاف را فرفری کنم (آنهم با آن بوی گند مواد فر و آن کثافتکاری و آن وقت کم) و یک عروس خانم را هم آمادهی مجلس عروسی کنم(یعنی موهایش را شنیون کنم و صورتش را آرایش کنم).
انگار کن که دو تا خواهر گوریل انگوری صبح بیایند پیش آدم و بگویند تا ساعت 2 بعداز ظهر باید حاضر و آمادهی یک مجلس عروسی باشیم و خودت تنها باید این کار را انجام بدهی و اگر هم دیر شود...
عزا گرفتهام. دیروز ظهری خواب میدیدم که دارم از اسماعیلی وسایل و ابزار میخرم که اکرم زنگ زد بیدارم کرد.
امروز هم خواهرم را بردم موهای صاف و کوتاهش را با ژل فر موقت کردم و آنقدر بهش خندیدم و ازش عکس گرفتم که جفتمان سردرد گرفتیم. ژستهای فشنها را بهش میدادم و موهایش را آشفتهمی کردم و ازش عکس میگرفتم. چند تا ژست ترسناک هم بهش دادم و عکسهای نگاتیوی ازش گرفتم که وقتی به بچهی نه ماههاش خواهرزاده ام نشان دادیم، گفت: لولو!!! شده بود عین شعبان استخوانی! (سریال هزاردستان- محمدعلی کشاورز با آن کلهی گنده و موهای وز وزی و قیافهی نخراشیده را یادتان هست؟)
حالا بگیر که اول خلقتمان، شانس این خواهر خودشیفتهاش باز هم عود کرده و موهای بنده فرفری شده و موهای او صاف! پوست من سبزه شده و پوست او سفید!
ای امان از این شانس، که ما را بیپدر گیر آورده!
تازه بگیر که با این همه، باز هم از رو نمیروم و خودشیفتهام.
ساعت ۸:۳٢ ب.ظ ; ۱۳۸۸/۱۱/٢٠
پيام هاي ديگران(8) لینک
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر