شنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۸

48: كتاب بچه و شيارهاي نور


نشریه بر و بچه‌های علوم سیاسی کنار دستم روی میز کامپیوتر است.
توی خانه بهش می‌گوییم «کتاب خواهرزاده ام». برای اینکه بچه ی نه ماهه، بچه‌ی خواهرم، اولش عادت داشت کاغذها و روزنامه‌ها را بخورد. بعد هم نمی‌دانم از کجا یاد گرفت که کتاب‌ها را ورق بزند. به گمانم سر امتحان آرایش و پیرایش من بود که یک روز با من تنها گذاشتندش و از بس از سر و کولم بالا رفت که دستش به جزوه‌ام برسد، کلافه‌ام کرد. همانجا باید ورق زدن را یاد گرفته باشد.
به هرحال از بس عاشق کتاب و ورق زدن شده،‌ مجبور شدم یکی از چند جلد فصلنامه علوم سیاسی را که آورده بودم خانه، و بعد انداختم دور، برای خواهرزاده ام نگه دارم،‌ تا وقتی از ته دل عر می‌زند یا از سر و کول آدم بالا می‌رود، سرش را به یک چیزی گرم کنیم.
یک سری دی وی دی فیلم‌هایی که ندیده‌ام هم کنار دستم هستند که حالا حالاها حوصله‌ی دیدن‌شان را ندارم. بگذار بمانند. کپک که نمی‌زنند. بیات که نمی‌شوند. بگذار بمانند به درک.
دارم فکر می‌کنم به لحظه‌ای که گفت: زنم با ... (ادامه‌ی جمله‌اش درباره‌ی اختلاف زنش با مادرش بود و اینکه زده‌اند به تیپ هم...)
گفت: زنم... احساس کردم توی قطاری در حال سفر هستم و به مناظر گذرا نگاه می‌کنم. یک‌جور حس سبکی و امنیت و گرما بهم دست داد. دور از هر احساسی که ممکن است دوباره بین دو آدم زنده شود، در حال گذر و تماشای تمام زندگی‌اش از دور. زندگی‌ای که به من ربطی ندارد.
«زنم»، یعنی بستن درب یک خانه‌ی قدیمی، دور شدن، سوار یک قطار شدن، در یک کوپه‌ی گرم و نرم کنار پنجره لم دادن، و نگاه کردن به انسانی که توی ایستگاه زندگی گذشته‌ات کوچک و کوچک‌تر می‌شود.
«زنم»... یعنی تمام زندگی او بدون من. و تمام زندگی من بدون او. و جدایی از آنهمه... آنهمه... آنهمه...
خوابم گرفت.
مثل جمعه‌ای که با شوهرم توی قهوه‌خانه‌ای در فخرآباد در یک خانه‌ی قدیمی بازسازی شده، نشسته بودیم... (دم قالیباف گرم با آن قضیه‌ی مترو و اتوبوس بی‌آرتی و بازسازی خانه‌باغ‌ها و تبدیلش به پارک‌های محله! اگر کاندید رئیس جمهوری شود، خودم توی ستادش مجانی کار می‌کنم!) خلاصه می‌گفتم مثل جمعه‌ای که توی آن سرما به قلیان لیمو پک‌های عمیق می‌زدم و داشتم به دودی که از لای پره‌های هواکش به بیرون روان بود نگاه می‌کردم. سرم گیج شده بود و در خلسه‌ای بودم که برای اولین بار در این ماه‌های اخیر، احساس خوشی و خوشحالی می‌کردم. شیارهای نور چرخان هواکش... دود سفید در فضای قهوه‌خانه... تخت‌های چوبی و مفروش... دیوار‌های الکی کاهگلی شده و سقف به دروغی با کنف پوشانده شده... و با اینهمه ظاهرسازی و آشغال و مزخرفات... باز هم آن خوشی و خلسه... آن بی‌آرزویی و رهایی از هر فکر...
وقتی گفت:‌زنم... به همان خلسه‌ی قلیانی رفتم. رها شدم. نفس کشیدم.
دوستی، یعنی چه؟

ساعت ۱۱:٢٤ ب.ظ ; ۱۳۸۸/۱۱/۱٧
    پيام هاي ديگران(3)   لینک

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر