س.ن: پيش از همه چيز بگويم كه امشب از من توقع حواس جمع و تمركز و گزيده گويي و ايجاز و طنز نداشته باشيد. نخير مست نيستم و چيزي نخورده ام. اما اگر بخواهيد حال دقيقم را بدانيد الأن: دقيقاً عين آدمهاي سياه مستم! خراب و ويران...
________________________________________
با عدوست پسرم دعوايم شد. يك چيزهايي گفتم و گفت. حرفهاي مزخرف تكراري. هميشه تكراري. شانس آوردم شب يلدا بود و همه زودتر از هميشه جيم زده بودند و آنها هم كه مانده بودند توي جلسه بودند، وگرنه صداي من كه همينجوري بلند است و دنيا را برميدارد، لابد الأن تمام شركت بايد ميدانستند ما دعوايمان شده و قصهي همهي اين سالها چه بوده و حالا چه هست...
من اينجوريام. وقتي هيجانزده ميشوم (چه خوشحال و چه عصباني) صدايم از هميشه بلندتر ميشود و تذكرات مؤكد ديگران هم تأثيري ندارد.
گوشيام را آفلاين كردم و كمي دور خودم چرخيدم و براي خودم چاي ريختم... بعد ديدم حتي به اندازهي ولرم شدن يك چاي نميتوانم فضاي اطرافم را تحمل كنم. از شركت زدم بيرون. اولش دلم خواست از نياوران تا تجريش پياده بروم. بعد بيخيالش شدم و ماشين گرفتم و توي ترافيك، با صداي پوران گريه كردم تا رسيدم تجريش.
ركوردر گوشي را روشن كردم و گوشي را جلوي دهانم گرفتم و همانطور كه به سمت متروي قيطريه پياده ميرفتم، با خودم حرف زدم و صدايم را ضبط كردم... از همه چيز... از اين شب يلداي نكبت گه... از اين زندگي مزخرف كه هيچجايش قرار نيست يك كمي بهت خوش بگذرد... يك عالمه با خودم درددل كردم و اوضاعم را تحليل كردم... كه مثلاً دختري سي ساله باشم كه تنها دلخوشياش در يك شب يلدا اين است كه با گوشي مبايلش توي خيابان حرف بزند. آنهم در حالي كه مدام سكندري ميخورد و پايش ميلغزد و با چشمهايي كه از نور بالاي ماشينهاي روبرو تقريباً كور شده، در پيادهرويي كه شهرداري منفجرش كرده، لابلاي سنگ و كلوخ سعي دارد زمين نخورد و رشتهي كلامش هم گسسته نشود.
... و كجا ميرفتم؟...
خانه...
چه لفظ غريبيست خانه...
و از آنجا كه اين زندگيِ تخمی قرار نيست هيچجا و هيچرقمه به من حال بدهد، يكهو وسط ضبط اراجيفم، پيغام تمام شدن حافظه آمد و ضبط صدا قطع شد. به خودم گفتم حيف آنهمه احساساتي كه حين اداي آن كلمات داشتم... كلماتي كه به گا.ف رفت.
دلخور و عصبانيتر و وارفتهتر از قبل خودم را انداختم توي يك واگن و فقط وقتي گوشيام را چك كردم و ديدم آن فايل ضبط شده، هنوز هست و پاك نشده، كمي تسكين پيدا كردم. بعد يك خودكار قهوهاي كه يك بستهي ده رنگش را همين امروز صبح توي اتوبوس خريده بودم 1000 تومان، درآوردم و شروع به نوشتن اين شب يلداي قهوهاي كردم.
توي مسير تجريش-متروي قيطريه داشتم فكر ميكردم چقدر بدبختم... وضعيت خودم را تصور كردم كه الساعه چه حالي دارم كه به اين دلخوشي كوچك «تنها پيادهرفتن و حرف زدن با خود و ضبط كردنش» راضي شدهام... به اينكه آنهايي كه «ميفهمند»، برايت ماندني نيستند، و آنهايي كه «نميفهمند»، عجيب وفادار و ماندنياند و تا آخر عمر بيخ ريشت هستند... به اينكه سرانجام بعد از تمام اينها، آيا خوشبخت نيستم كه همينها را ميدانم و ميتوانم بهشان بخندم و به همين پيادهروي دل خوش كنم؟ به اينكه ديگران يك پله هم از من عقبترند كه حتي نميدانند چه مرگشان هست و از چي دلخورند....
بعد ديدم ديگر ناراحت نيستم.حتي داشت كمكم خوشم هم ميآمد از اين گوشي آفلاين و اين پيادهروي اوديسهوار و خانهاي كه به سمتش ميرفتم تا شب يلدايم را در آن تنها بگذرانم.
شبي كه ميتوانست با دوست پسري به خوبي و خوشي بگذرد. با كادويي... شاخه گلي... رستوراني يا فستفودي يا كافي شاپي... و خاطرهاي شايد خوش شود...
اما مگر تمام اينها حداقل چند بار در هر سال برايم اتفاق نيفتاده و هنوز حتي يك مشكل... حتي يكيش حل شده اين ميان؟
همينطوري است. چون اينها ظاهراً قشنگ است. وقتهاي گل و بستني چوبي و كافيشاپ و كادو... و با اينهاست كه سعي ميكنيم «واقعيت» را ناديده بگيريم و فراموش كنيم... اما براي من واقعيت اينقدر پنهان نميماند... حتي گاهي وسط خوشي بيرون ميزند از زير تل خاكسترش... و حال را به گـ.ه ميكشد... من براي فراموشي آفريده نشدهام... براي «به ياد آوردن مدام» است كه هستم...
توي دفترم به رنگ قهوهاي نوشتهام:
مترو در فاصلهي ايستگاههاي قيطريه- صدر، در تاريكي مطلق فرو ميرود. كمتر از يك دقيقه. ناگهان دلم ميخواهد ساعتها همانجا توي همان تونل تاريك بماند و چراغها خاموش باشد... تاريكي چقدر خوب است.
ايستگاه شريعتي: در باز ميشود و يك گله آدم با كادوهاي شب يلدايشان ميريزند تو.
من دلم غم دارد الأن... به كه بگويم؟
مريمي كاشكي بودي و با هم از نياوران تا تجريش پياده ميرفتيم. اس ميزنم بهش: كاش بودي پيشم يه عالمه حرف ميزديم امشب. دلم خيلي گرفته... اسي كه ميدانم خيلي دير بهش ميرسد. چون امشب بورس اسهاي تبريك است و خطوط شلوغ... چراغهاي رابطه تاريكاند...
كاش اينقدر دير زنگ نميزدي عزيزم و بدون اينكه به روي خودت بياوري كه امشب شب يلداست، سريع خودت نميبريدي و نميدوختي كه: تو كه معلوم نيست كي تعطيل بشي؟ منم كه از الأن تعطيلم... پس من برم خونه، فردا شب بريم بيرون...
برايم از روز روشنتر است كه توي محيطي كه تو كار ميكني و همهتان مدام عين كوليها كه دور آتش جمعاند، پاي چانهي هم گرم گرفتهايد، حتماً يكي دو نفر اشاره كردهاند كه امشب يلداست و...
پسرجان داري كي را رنگ ميكني؟
ميدانستي كه يلداست. نگو كه آنقدر دير و فقط وقتي رسيدي خانه و آن اس احمقانهي تبريك يلدا را مثل تمام غريبههاي ديگر برايم فوروارد كردي، تازه بعد از رسيدن اس تبريك مادرت و برادرت و مكالمهي من با مادرت بود كه فهميدي شب يلداست!!!
اين حرفها را برو به يكي ديگر بزن عزيز. نه به كسي كه 9 سال است ميشناسدت.
به جايش بايد زنگ ميزدي و مثل آدم بهم ميگفتي كه امشب خيابانها شلوغ است و من هم بهت ميگفتم: آره عزيزم. ما هم امشب براي مراسم شب يلداي اول، خونهي عروس كوچيكهمون هستيم و نميتونم بيام... و بعد بهم تبريك ميگفتي. زودتر از تمام آن چهل تا اساماسي كه از صبح برايم آمده و هركدام يك جوري بهم تبريك گفتهاند. و بدون دلخوري و خيلي ساده و روشن، شب خوبي برايمان ميشد.
اما رك بگويم:ريـدي!!!
و همين شد كه من داغان شدم و زنگ زدم به مامان كه من حوصله ندارم. خودتان برويد... و آمدم خانه. تمام راه با بغض. و سر كوچه يك پفك خلالي و يك پفك نمكي مينو خريدم و آمدم خانه پاچهي همه را گرفتم كه ديگر اصرار نكنيد، نميآيم. و براي خودم قهوه دم كردم و يك بشقاب باسلق و شيريني و يك آبنبات چوبي گرد قرمز راه راه، و يك كاسه تخمه و پفكهايم را جلويم چيدم و فيلم Sweeny Todd با بازي جاني دپ را توي دستگاه گذاشتم با چند برگ دستمال كاغذي براي گريههايم در طول فيلم...كه فقط شب خوبي براي خودم بسازم...
كه نساختم...
و ساخته نميشود با اين چيزها...
من دلم تخمه و پفك و آب نبات چوبي قرمز نميخواهد. من دلم قهوه تُرك نميخواهد. من دلم جاني دپ و باسلق و تنهايي نميخواهد... حتي ديگر دلم تو را هم نميخواهد عزيز.
من دلم يلداهاي پنج سال پيش به آنطرف را ميخواهد. وقتي بابابزرگ چشم آبيام با ته ريش زبرش زنده بود... وقتي مامان بزرگ آوارهي خانهي بچههايش نميشد شبهاي يلدا، و خانم خودش بود و خانهاش مينشست كه بچههايش دورش جمع بشوند... من دلم خالههاي تپلم را ميخواهد و دخترخاله پسرخالههايم را كه توي سر و كلهي هم بزنيم... من دلم صداي بابابزرگ را ميخواهد كه ميخواند:
امشب شب چلهست
حسن چل سر پلهست
انار و هندوانه
حسن چل ميلمبانه...
من دلم تخمهي خربزه و هندوانهي خشك كردهي دستهاي مامانبزرگ را ميخواهد و انار دانكردهي دستهاي چروكيدهي بابابزرگ را...
من اين شب يلدا دلم زنداداش و شوهرخواهر حرامزاده نميخواهد كه منتظرند بهشان بگويي بالاي چشمت هفت تا قرآن در ميان، ابروست... كه بزنند هرچي فاميلي و نسبت است را از هم جر بدهند...
من دلم فاميلهاي خوني ميخواهد.
ميدانيد؟
نه... حالا كو تا معني «نسبت خوني» را بفهميد...
________________________________________
پ.ن: «در فروبند كه با من ديگر
رغبتي نيست به ديدار كسي...»
ما هم رفتیم نعش مان را هم به جا گذاشتیم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر