روبروي كتابخانهام نشستهام. در واقع يك جاكتابي پنج طبقه است كه 2 ط پايينياش پشت دو در چوبي كوچك پنهان شده. 3ط بالا، طبقات «كلاس» و «علائق» هستند و 2ط پاييني طبقات «كاربردي» و «انباري». و كار اصلي من با همان طبقات پاييني است كه دو ساعت روبرويش نشستم و عزا گرفتم كه چطور كتابها و آنهمه آت و آشغال و سي دي و سالنامه و كاغذ كادو و لوازم تحرير را تويش ديزاين كنم كه يكهو نتركد و بيرون نريزد. آخرش هم يك طوري آن تو چپاندمشان كه مو لاي درزشان نرود. يعني اگر يك كتاب را بخواهم بيرون بكشم، مثل اين ميماند كه بخواهم يك آجر را از وسط يك ديوار در بياورم.
حالا بالايي و پاييني فرق ندارد... اينجا آنقدر جا كم داريم و كمد ديواري كوچك است و انباري هم توي پاركينگ چهار طبقه پايينتر است و پر سوسك و جانور، كه بنده همين جاكتابي را دارم براي تپاندن همهچيزم.
3ط بالايي را كتابهاي مرجع تر و تميز با جلدهاي خوشرنگ و سريها و كتابهاي مورد علاقهام را چيدهام (تاريخ تمدن ويل دورانت- فرهنگ معين- امثال و حكم دهخدا- كمدي الهي دانته- دُن آرام شولوخوف- مجموعه سه جلدي اشعار و ترجمههاي شاملو- شاهنامه فردوسي- سري مجموعه شعر از شاعران معاصر مثل نيما و سهراب و سياوش كسرايي و اخوان ثالث و فروغ و ديگران- چند جلد كتاب فلسفي و اسطورهشناسي- و مجموعه كارهاي دوراس و كوندرا و وونه گات و ساير نويسندگان مورد علاقهام.) و مجسمههاي چوبي سياهپوستان و يك مجسمهي جفت دختر و پسر كه زير پايهي پسره نوشته (ولنتاين 85، كافه پيروزي، ساعت 6:21 عصر) و آبنبات چوبي رنگارنگ گندهام و سري دهتايي عروسكهاي كامواپيچيام.
اما كتابهاي روحيه خراب كن همان طبقه پايينيها هستند: كتابهاي نقد ادبي و تئوري و مجلات ادبي و آت و آشغالهاي ديگر... اينها كتابهايي هستند كه بهم هديه شدهاند يا از جايي به دستم رسيدهاند يا حاصل جوگيري خودم بودهاند و هيچوقت حوصلهي خواندنشان را نداشتهام. فقط مدام عين آيينه دق جلوي چشمم هستند و حالم را ميگيرند و جناب ناباكوف و لوكاچ و آندره ژيد و كلهگندههاي ديگر از لابلايشان بهم چشمغره ميروند و غرغر ميكنند كه چه آدم گشاد و بيشعوري هستم كه ارزش «تئوري» را درك نميكنم و به جاي حرفهاي مهم و تاريخي اين كتابها، خودم را مشغول رمان ها و اشعار درپيت كردهام.
اصلاً من نميفهمم حرفزدن دربارهي يك چيزي يعني چي، وقتي خود آن چيز در ميان نباشد؟
مثلاً نقد آثار فلاني؟ يا بررسي معناي رئاليسم معاصر؟ يا راهكارهاي نقد ادبي؟
يك عده آدم بيكار هستند كه هيچ استعداد هنري هم ندارند و كارشان اين است كه همهجا ول بچرخند و براي همه قيافه بگيرند و حرفهاي قلنبه بلغور كنند و از كار همه يك ايرادي در بياورند. به اينها ميگويند: منتقد ادبي! هي هم مزخرفاتشان را ميتپانند توي كتاب و سعي دارند به خورد مردم بدهند.
هيچ وقت عادت به خواندن كتابهاي گزيده كلمات قصار نداشتهام. جوري كه يك نفر سليقهي تخمياش را به من تحميل كند. يا مثلاً نقد يك اثر وقتي خودش را نخواندهام.
________________________________________
پ.ن: اين محرم اصلاً حتي حال ولگردي و تفريح را هم نداشتم. فقط خوابيدم. و فقط خوابيدم. و كلاً خوابيدم. و هنوز هم خوابم ميآيد. بروم بخوابم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر