شنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۹

133: دمشان گرم كه سرمان كلاه مي‌گذارند


س.ن: نتايج مسابقه را در پست قبلي بخوانيد.

بالأخره مسابقه بعد از دو هفته تمام شد و ديشب ساعت دوازده نتايج را اعلام كردم.
اما قبل و بعدش را شايد خيلي از شما هنوز ندانيد. ديشب ساعت 9 تب شديدي داشتم و صورتم عين كلوچه تنوري سرخ شده بود و لب‌هايم خشك و پوست پوست. مغزم داشت مي‌آمد توي دهانم.
 از صبح با يك عده فنچ عاشق رفته بوديم دارآباد و عصر هم همينطوري عشق‌مان كشيد با گولي كلي پياده‌روي كنيم و كوچه و خيابان را وجب كنيم و بحث‌هاي اساسي درباره‌ي مفاهيم زيربنايي تمدن بشري با هم بكنيم! تا به خانه نرسيده بودم و لباس‌ها را در نياورده بودم فكر مي‌كردم هنوز آدمم و حالم ميزان است. اما وقتي نشستم روي صندلي يكهو عين يك وزنه‌ي سرب شدم و حالم به هم ريخت.
داشتم با يكي از دوستان چت مي‌كردم و در همان حال آراء را مي‌شمردم. بهش گفتم كه حالم چقدر خراب است و ازش عذر خواستم كه بروم يكي دوساعت كپه‌‌ي مرگم را بگذارم و دوباره بيايم پاي كامپيوتر. بيدار كه شدم حالم از اولش هم بدتر بود. بعد هم مثل شب‌هاي ديگر اين هفته تا ساعت دو-سه پاي كامپيوتر بودم (معتاد شدم. به قول گولي بايد مرا ببندند به تخت!)
تمام اين هفته مجبور شدم شيفت كاري همكاري را هم كه رفته بود مسافرت مشهد به جايش بروم (يعني از صبح تا شب سر كار) و شب‌ها هم بابت مسابقه تا ساعت يك، دو، و گاهاً سه پاي كامپيوتر باشم. آخر، فقط مسابقه كه نبود. خيلي از دوستاني كه آي‌دي بنده را اد كرده‌بودند (و من هم چون مي‌شناختم‌شان پذيرفته بودم) آخر شب‌ها درباره‌ي نتايج مسابقه بحث مفصلي با من راه مي‌انداختند، كه گاهي تشويق بود و گاهي جنگ و دعوا و بحث‌هاي آنچناني. انگار كه بايد همه را مجاب كنم كه دليل انتخاب‌هايم چه بوده. تازه آنهم بعد از آن ماجراي انتخاب دور اول.
دور اول اينطوري بود كه كل كارها را داوري كردم و مو به مو نقد كردم و زير هر كدام توي فايل وردشان با رنگ قرمز نوشتم. كارهاي خوب را عنوان‌شان را هم قرمز كردم و بعداً برگشتم و همه را جمع كردم. حافظه‌ي داغان بنده كه اجازه نمي‌داد همه را توي ذهنم نگه دارم. اصولاً من اينطوري هستم. بيماري نظم دارم. مثلاً همين ديشب براي آراء، يك جدول توي ورد طراحي كرده بودم كه امكانات تخـمي بلاگفا كه مطالب كمي حجيم را قبول نمي‌كند، اجازه نداد بگذارمش و به جايش فقط نتيجه را اعلام كردم.
خلاصه در ادامه‌ي ذكر مصايب بگويم كه يك هفته شب و روز پاي كامپيوتر بودم (سر كار و خانه) و تعجبي ندارد كه شماره عينكم يك شماره برود بالا (كه بهتر هم مي‌شود چون اگر همين‌طوري پيش بروم مي‌توانم با بيمه عمل ليزيك كنم و از دست عينك خلاص بشوم.) و آنقدر كم‌خوابي داشتم كه ديشب كه نتايج را اعلام كردم تا امروز ساعت يازده صبح مثل خرس افتادم و بلند نشدم.
بعد هم امروز كه بيدار شدم ديدم گوشي مبايلم يك طرف تخت ويلان است و پتو عين پيله‌ي كرم ابريشم دورم پيچيده و تختم انگار كه وسطش بمب منفجر شده و در اثر امواج انفجار موهايم رو به سقف سيخ شده و عين ميرزا كوچك خان جنگلي شده‌ام. لباس‌هاي ديروز كوه‌ام روي دسته‌ي صندلي كامپيوتر كوت شده‌بودند و همه‌جاي اتاقم پوشيده از وسايلي بود كه در تمام طول اين هفته استفاده كرده بودم و وقت نكرده بودم سرجاي‌شان بگذارم. رفتم جلوي آينه. چند دقيقه به زير چشم‌هاي گودم و موهاي پريشانم كه عين هاله‌ي قديسين دور سرم پخش بود و رنگ و روي زردم و پلك‌هاي پف كرده و خسته‌ام و لب‌هاي بي‌رنگم نگاه كردم... بعد انگار كه ناگهان كسي را شناخته باشم به خودم گفتم:
ايـــــــــــــــــــــــــــــن يعنــــــــــــــــــــــــــــــــــــي مــــــــــــــــــــــــــــــــــــن!!!
بدون آرايش و با موهاي نامرتب و گوريده و خسته و داغان و سگ.  اين وقت‌هاست كه يك كامنت جفنگ و يك حرف مفت مي‌بردم تا مرز انفجار و درمي‌آيم هرچه بد است و شماها سانـ.سورش مي‌كنيد از كلامتان، بار يارو مي‌كنم.
توي اين يك سال و نيم شايد ده تا وبلاگ‌نويس مشهور و غير مشهور را از نزديك ديده‌ام (چند تا از آن جلسات جمعي‌شان كافي بود كه همه‌شان را از نزديك ببينم. علي‌رغم تمام وسوسه‌ها مقاومت كردم و جهان مجازي را به جهان واقعي نكشيدم.)
حالا به ويژگي‌هاي بد و خوب ديگرشان كاري ندارم، به شخصيت افتضاح بعضي وبلاگ‌نويسان معروفي كه براي شما اسطوره هستند و در عالم واقعيت از عمله‌هاي بي‌سواد سر چهارراه بي‌فرهنگ‌تر و عامي‌تر و هيزتر و چيزتر هستند، كاري ندارم. فقط به اين قسمتش كار دارم كه فهميدم يك فرق اساسي بين من و اين آدم‌ها هست:
من نيامده‌ام عقده‌هاي عالم واقعيت را در عالم مجازي تخليه كنم و سيفون را بكشم.
نوشتن، عشق هميشگي‌ام بوده و هنوز هم هست. بهش معتادم. آن دوستاني كه مرا از نزديك ديده‌اند مي‌دانند كه خود واقعي‌ام عيناً و حتي خيلي هم بهتر از خود وبلاگي‌ام است (نه از نظر چهره كه مثلاً شما فكر مي‌كرده‌ايد يك خودشيفته بايد عين فشن‌هاي Tv moda باشد لابد و من نبوده‌ام.) آنهايي كه مرا ديده‌اند معتقدند من خيلي آرام‌تر، خانم‌تر، متواضع‌تر و خوش‌اخلاق‌تر از خودشيفته‌ي وبلاگ‌نويس هستم. و اين درست است. چون شخصيت اجتماعي آدم از شخصيت خصوصي و مجازي‌اش متفاوت است. اينجا من خود شخصي‌ام هستم، نه خود اجتماعي‌ام. و خود اجتماعي‌ام مطمئناً براي شما خيلي قابل تحمل‌تر از اين دختر بددهن سگ اخلاق خودشيفته است.
براي زنده ماندن توي اجتماع، آدم بايد ادا در بياورد.
و اما بعد از اين مسابقه عده‌ي زيادي به سبك انتخاب دور اول و دور دوم اعتراض كردند. مي‌بينيد دموكراسي چطوري است؟ خداييش تمام اين ماجرا شبيه تعيين صلاحيت شدن كاند.يداهاي ريا.ست جمهـ.هوري و خود انتخا.بات نبود؟ شبيه شكايات مردم به اينكه مثلاً چرا بايد دولـ.ت كاند.يداها را رد يا قبول صلاحـ.يت كند؟ يا مثلاً چرا بايد فلاني به مدد پولي كه خرج تبليغات كرده و دفاتر تبليغاتي كه در سطح كشور زده يا مثلاً شعار دروغ و عوام فريبانه‌اي كه براي خودش انتخاب كرده، بايد رأي بياورد؟
عده‌اي مي‌گويند وبلاگ عرياني‌هاي روح يك زن زيبا، همه‌جوره تقلب كرده. وعده‌ي مرغ و سيب‌.زميني و سانديس و كلوچه داده. اين ضعيفه معلوم نيست چه ريخت و قيافه‌ي عجايبي‌اي دارد، ولي خودش را زن زيبا معرفي كرده و روحش را عريان كرده آنهم در ملاء عام!
اما من مي‌گويم دمش گرم زن زيبا و دافي نگار و هركس ديگري كه شما را بازيچه مي‌كند. اتفاقاً اينجور آدم‌ها شماها را بهتر از من مي‌شناسند و بايد يك كلاس تخصصي جامعه‌شناسي هم براي بنده بگذارند كه ديگر روشنفكر بازي در نياورم و غلط اضافي نكنم و مردم را زيادي بافرهنگ و متمدن فرض نكنم.
دم آن كسي كه در انتخابات، شعار دروغي مي‌دهد و جماعت را عين خري كه دنبال هويج به نخ بسته مي‌دوند، دنبال خودش مي‌كشاند، گرم. اين آدم‌ها قانون دنيا را بهتر از من و شمايي كه شاكي هستيد فهميده‌اند و ازش در جهت منافع خودشان استفاده مي‌كنند.
اگر شخص من بودم موفقيت از اين راه به دست آمده برايم ارزشي نداشت. مثلاً اگر كسي وبلاگم را به خاطر اينكه فكر مي‌كند زن زيبايي هستم يا داف هستم مي‌خواند، مي‌زدم در وبلاگ را تخته مي‌كردم و مي‌رفتم سرم را مي‌گذاشتم زمين مي‌مردم. اگر در مسابقه‌اي به خاطر اينكه زن هستم برنده مي‌شدم، جايزه‌ را جلوي ملت توي مغز خودم مي‌كوبيدم و زار مي‌زدم. اما كسي كه اين كار را مي‌كند هدفش را انتخاب كرده و تصميمش را گرفته و مي‌داند كه دارد چه مي‌كند. شما هستيد كه نمي‌دانيد و نمي‌فهميد.
الكي بلندگو برنداريد و دوره نيفتيد كه اعلام تظلم كنيد. يقه‌ي هيچ كسي را هم نگيريد الا خودتان. تك‌تك‌تان. با قوانيني كه براي دنيا تعيين كرده‌ايد. و آن كسي كه مي‌خواهد بهتان حكومت كند از همين قوانين كمك مي‌گيرد و سوارتان مي‌شود.
مي‌گوييد حقو.ق زنان؟ زنان مگر خودشان مرده بوده‌اند توي تمام اين سال‌ها؟ مگر ابزار قدرتمند سکس را در دست نداشتند (عين اين آبجي ما «زن زيبا»)؟ مگر نمي‌توانستند شما آقايان را در صورت لزوم سر انگشت بچرخانند و پشت هم را داشته باشند و اينقدر خودشان را سرگرم چيزهاي پيش‌پا افتاده و احمقانه در جهت رضايت شما نكنند؟
چشم‌شان كور. چشم‌مان كور. يقه‌ي كي را بگيريم؟ از ماست كه بر ماست.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر