سه‌شنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۹

137: كره خر آمد الاغ رفت


توی یک هفته چه چیزها که ندیدم و چشم و گوشم به چه چیزها که باز نشد...
گاهی فکر می کنم با وجود اینهمه چیز عجیب و غریب که آدم حتی توی سن سی سالگی که فکر میکند دیگر دنیایش به آخر رسیده است، تازه بهش برخورد میکند، آیا باز هم میشود فرض کرد که این زندگی برای دانستن همه چیز کافی است؟
اصلاً آیا واقعاً همه ی این چیزها را باید دانست؟ باید حتماً همه جور آدم را شناخت؟ به چه دردت میخورد اینهمه اطلاعات؟ اینهمه دنیا دیدگی؟
آدم های «کره خر آمد الاغ رفت»، چه حالی میکنند از زندگی دنیوی شان (که نقداً همین را داریم و بس). آنها هم مثل ما زندگی می کنند و یک روزی سرشان را میگذارند زمین و سقط میشوند... فقط در این فاصله اصلاً نمیفهمند چی شد و کی کجا رفت و چرا چنین و چنان شد؟ به نظر نمی رسد چندان ضرری هم کرده باشند.
حالا ما که ادعایمان میشود فهمیده ایم و از ما بهتران (فیلسوفان) که ته ته همه چیز را درآورده اند و روفیده اند... مگر دستمان به جایی بند است؟ مگر توانسته ایم چیزی را تغییر بدهیم؟ مگر حتی یک سنگ کوچک را از وسط این راه هل داده ایم کنار که دیگران هیچ، خودمان مثل آدم رد بشویم؟
نه. فقط زندگی مان را وقف این کرده ایم که بفهمیم چرا همه چیز داغان است و چطوری بود بهتر میشد... که نشده و نمیشود و کسی هم گوشش بدهکار ما نیست.
حرف هایمان به گوش «کره خر آمد الاغ رفت» ها، یاسین است. غر غر و نق نق بیجاست. زر مفت است. گه اضافی خوردن است.
ماها آدم های زر زرویی هستیم که اوقات همه را تلخ میکنیم و نمیگذاریم به کسی خوش بگذرد.
دوستم آرزو که اخیراً یک ماه رفته بود هند، چیزهایی از مردم آنجا برایم تعریف کرد که به مفاهیم اساسی تفکرمان شک کردم.
که مردمی به غایت قانع و راضی هستند و معتقدند در همه چیزی خیری هست حتماً.
که اگر زنی با بچه ی کوچک در صف یک کوفتی نشسته باشد و ناگاه کسی از در درآید بگوید میل مان کشیده این کوفت را الأن ندهیم و پانزده روز دیگر بدهیم، زن بچه به بغل شکایتی نمیکند و پانزده روز همانجا مینشیند و همان طور پستان به دهان بچه تپانده سر جایش میخورد و میریـ.ند و میخوابد و ککش هم نمیگزد که اصلاً چرا مستحق این ماجراست و مسبب آن کیست و کجاست؟
که کلی خدای جورواجور دارند که بیشترشان حیوانند مثل فیل و گاو و موش و میمون... و این مردم وسط شهرهایشان پابرهنه و نیمه عور قاطی حیوانات مقدسشان روزگار به خوشی و نیکی بسر میکنند. اصلاً هم بیماری و آلودگی و شهرنشینی مدرن و آراستگی فضاهای شهری و تمدن و این چیزها توی کت شان نمیرود. حیوان و انسان برایشان چیزی جدا از هم نیستند.
که در چشم های خمار گاوان و سگان و حیواناتشان هم همان قناعت و تواضع و بی رگی را می بینی. (توی تهران بیعارترین و گشادترین حیوان، یاکریم است که خیلی دیر خودش را از جلوی پای آدم جمع میکند. توی هند همه ی حیوانات همینقدر بیخیال و بیعار و تنبلند.)
که به هیچ چیز و هیچ کس شاکی نیستند و غر نمیزنند و اصلاً نای دعوا راه انداختن را هم ندارند. برعکس ماها که همه شریم و خطریم و منتظریم به سر و کول هر مأمور مترو و راننده اتوبوس و فروشنده ای بپریم و قیمه قیمه اش کنیم.
فرق ما و هندی ها چیست؟ آیا در برنامه نویسی و کامپیوتر و رقص و انتقال فرهنگ (حتی صنعت سینما!!!) و آثار باستانی و انرژی اتمی جلوتر از ما نیستند؟ آیا مثل آدم در آرامش زندگی نمیکنند در حالی که ما مدام در جنگ های خیابانی و درگیری های داخلی به سر می بریم؟ آیا در نهایت سرشان را که زمین می گذارند از همه چیزشان راضی نیستند؟
یک سوال کلی:
عقل بشری به چه دردی خورده تا حالا؟ زندگی را آسان تر کرده یا سخت تر؟
یک بحثی در نظریه ی انتقادی جامعه شناسی وجود دارد که میگوید: علم و تکنولوژی فقط زندگی را برای بشر سخت تر کرده اند. اگر یک جا عوض جاروی دستی، جاروبرقی را آورده اند، صد جای دیگر پدرش را درآورده اند و از دماغش درآورده اند.
اگر یه واکسن و دارو برای یک بیماری ساخته اند، صدتا ویروس دیگر آزمایشگاهی تولید کرده اند که بازار خرید دارویش را هم بوجود بیاورند و پول پارو کنند.
________________________________________
خلاصه اين روزها زندگي دارد بهم خيلي سخت مي‌گذرد. ديروز توي ترافيك روز باراني و حال داغاني در حالي كه سرم از جار و جنجال ‌ها و درگيري‌هاي يك روز بد كاري شديداً درد ميكرد و ساعت ده شب بود و من هنوز توي ترافيك گير كرده بودم، زدم زير گريه... حالا يارو هم نوار حسين حسين گذاشته بود و خوبيش اين بود كه مي‌شد بدون خجالت و اساسي گريه كرد و به پاي امام حسين نوشت.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر